چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

شکوفه های بادام


شکوفه های بادام

در را که بست پرده آبی رنگ پریده را کنار زد و همانجا بالای پله ها , جلوی در توالت نشست سر پله سنگی و لمبر داد به دیوار سیمانی پوست پوست شده و زل زد به آسمان

در را که بست پرده آبی رنگ پریده را کنار زد و همانجا بالای پله ها ، جلوی در توالت نشست سر پله سنگی و لمبر داد به دیوار سیمانی پوست پوست شده و زل زد به آسمان .

نفهمیدم نمازش را سلام داد یا شکستش . نیم خیز شد و دست انداخت تو دستگیره در . چشمهایش گرد شده بود . در قیجی صدا کرد و چهار چوب آهنی به طرف داخل کشیده شد . نگاهش سر پله ها گره خورده بود و از جا کنده شد . با چادر نماز سفید گلدار بدون اینکه چیزی پایش کند دنبال نگاه دوید توی حیاط . باد سرد خورد توی صورتم .

- عزیز ! چی شده ؟ چرا اینجا نشستی ؟ چرا رنگت پریده ؟!

آسمان غرید ، تیله شیشه ای چهار پر مثل ماهی از تو دستم ول شد و قل خورد رو جانماز . دست پدر را گرفته بود و با تمام زورش می خواست از سر پله ها جدایش کند .

- عزیز ! بلن شو خیس شدی مرد … خدایا چه خاکی تو سر کنم ؟!

پدر تکان نمی خورد . انگار به دیوار چسبیده بود . ترسیدم و دست انداختم دور پاهای لرزان آبجی که از وقتی پدر کلید توی در انداخته بود همانطور پشت شیشه شره کرده ، تو چهارچوب پنجره قاب شده بود و چشم زده بود به پرده آبی پشت در .

چند روزی بود که تمام شکوفه های سفید و صورتی تک درخت بادام گوشه حیاط باز شده بود و خانه پر شده بود از بوی گلهای هفت رنگ کنار دیوار اتاق آبجی . ولی هنوز هیچ خبری نبود که نبود .

فقط خدا می داند وقتی برگه امتحان را جلوی راهروی دراز مدرسه تحویل آقای جعفرنیا ناظم مدرسه می دادم با چه شور و شوقی از تو حیاط مدرسه بیرون می دویدم و تنها به یک چیز فکر می کردم . دوبار هم نزدیک بود موقع رد شدن از خیابان ماشین زیرم بگیرد و صدای کشدار ترمز مرا به خود آورده بود .

خیلی دوست داشتم بلند می شدم و همه حرفهایی را که چند هفته ای روی قلبم سنگینی کرده بود و دل کوچک من دیگر طاقت نگاه داشتن آن را نداشت بیرون می ریختم وفریاد می زدم : آبجی ! آبجی ! مژدگونی بده . به خدا تموم شکوفه ها وا شدن .

انگار همین دیروز بود . برف تمام حیاط را پوشانده بود و فقط انگشتان درخت بادام از زیر لحاف سفید برف بیرون بود و میان آن همه سفیدی مثل دانه های ذغال چشمک می زد .

مادر چرخ خیاطی سینگرش را در آورده بود و کنار بخاری نفتی گوشه اتاق ، ملافه گلدار تشک جهاز آبجی را چرخ می کرد . پدر هم یک سینی رویی پر از مرغ را وسط رو فرشی قهوه ایی راه راه جلوی اتاق پهن کرده بود و چهار زانو با چاقو افتاده بود به جان بال و گردن مرغهای زبان بسته . مادر یک دستش روی دستگیره چوبی چرخ بود و با دست دیگر ملافه کوک خورده را از جلوی سوزن چرخ رد می کرد . آبجی که امتحانات دانشگاهش شروع شده بود توی اتاقش بود و خیلی کم بیرون می آمد . پایین پای مادر کنار گلهای آبی و قرمز ملافه گلدار روی دفتر و دستک مدرسه زانو زده بودم و حواسم بیشتر به مادر بود تا درس .

چرخ خیاطی بازی در آورده بود . یک ریز نخ پاره می کرد و مادر زیر لب غرولند می کرد . مادر سر نخ را میان انگشتانش گرفته بود و هنوز به دهان نزدیک نکرده بود که پرسیدم :

- مامان ! آبجی کی عروسی می کنه ؟

مادر نگاهی به من کرد وگفت :

- همین زودییا .

خودم را لوس کردم و دوباره پرسیدم :

- آخه همین زودییا ینی چن روز دیگه ؟

همانطور که روی چرخ خم شده بود و دنبال سوراخ سوزن می گشت ، جواب داد :

- ینی … ینی .

مادر که سوزن را نخ کرده بود ، چیزی نگفت و دستگیره چرخ را چند دور چرخاند . آهی کشید و نگاهی به من و بعد به باغچه گوشه حیاط انداخت و گفت :

- ینی وقتی درخت بادوم پر از غنچه بشه و شکوفه آش وا بشن .

- خب شکوفه آ کی وا می شن ؟

اینبار پدر پیش دستی کرد . چاقو را کنار سینی گذاشت ، با پشت دست پیشانیش را پاک کرد و گفت :

- اول بهار وقتی عید بیاد .

جمله پدر که تمام شد دوتایی نگاه هم کردند و زدند زیر خنده . چرخ خیاطی آرام آرام صدا کرد و خنده پر از آرزویشان را به گلهای کوچک ملافه کوک زد .

از جا کنده شدم . دویدم تو اتاق آبجی و داد زدم :

- آبجی ! آبجی ! مامان گفت .

آبجی که جا خورده بود کتاب توی دستش را بست و با کنجکاوی پرسید :

- مامان چی چی گفت داداشی ؟

آب دهانم را قورت دادم و تند گفتم :

- مامان گفت تو و عمو جواد وختی شکوفه آی درخت تو حیاط وا بشن عروسی می کنین .

آبجی که خنده اش گرفته بود ، کتاب را آرام روی میز چوبی کنار قاب عکس کاغذی زرد رنگ که عکس کوچک جواد توی آن بود گذاشت . همانطور که روی صندلی نشسته بود دستهایم را گرفت و طرف خودش کشید . دسته موی صاف و بلندی را که جلوی چشمش ریخته بود پشت گوشش جمع کرد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد . دست مهربانش را میان موهایم برد و آهسته گفت :

- پس داداشی حواست به درخت باشه هر وقت دیدی شکوفه آ وا شدن به من بگو تا یه مژدگونی خوب بگیری .

از آن روز که برف همه جا را سفید کرده بود تا یکی دو ماه بعد کار من نشستن سر پله های سنگی تو حیاط ، کنار گلدان بزرگ محبوبه شب ، یا ایستادن پشت شیشه در اتاق و زل زدن به یک درخت خشک بود که کاش هیچوقت جان نمی گرفت و غنچه نمی کرد . هنوز برفهای توی کوچه آب نشده بود که جواد آمد مرخصی و خیلی زود هم قرار شد برگردد .انگار عجله داشت . خانه اشان چند تا خانه آن طرفتر بود . یک در آبی خوشرنگ با گلهای سفید که اول یک بن بست روبروی تنها تیر چوبی برق کوچه مان بود . سال قبل بود که همراه خواهر و مادرش برای خواستگاری آبجی به خانه ما آمدند و قرار عروسی هم خیلی زود برای چند ماه بعد گذاشته شد . ولی هر دفعه حمله می شد وعروسی بی عروسی . شب آخری که قرار بود جواد فردایش به جبهه برگردد شام مهمان ما بود . مادر یک قرمه سبزی با لیموی خوشمزه درست کرده بود که بویش تمام کوچه را برداشته بود . آبجی هم از دم غروب آرام و قرار نداشت . شام که خوردیم ، جواد همراه آبجی رفتند توی حیاط . چند دقیقه بعد که برگشتند جلوی در اتاق ، جواد دست توی جیبش کرد ، مشتش را بیرون آورد و داخل مشت کوچکم گذاشت .

- خداحافظ بسیجی ! مواظب خواهرت باش !

آبجی خندید و من که از حرفهای جواد چیز زیادی نفهمیده بودم مشتم را باز کردم . تیله شیشه ای با پره های سبز توی انگشتهای کوچکم ، زیر نور ماه برق می زد . پره های سبز همرنگ چشم های قشنگ آبجی بود .

چند روزی بیشتر تا باز شدن غنچه های صورتی درخت نمانده بود . آن روز صدای رادیوی سر طاقچه از همیشه بلند تر بود .

سر سفره صبحانه نشسته بودیم و مارش نظامی که از صبح زود پخش می شد همه را بی تاب شنیدن خبرهای تازه از جبهه کرده بود . پدر همانطور که با سر به رادیو اشاره می کرد گفت :

- به گمونم امروز یه خبرایی هس .

- خدا پشت و پناه همه رزمنده آ .

مادر این را گفت و استکان خالی مقابل پدر را پر از چای کرد . قاشق چایخوری کوچک را تو استکان پر از چای که تا کمر از شکر پر شده بود می چر خاندم .

قاشق به لبه استکان می خورد و در سکوت لبریز از انتظار اتاق بیشتر صدا می کرد.

« شنوندگان ارجمند توجه فرمایید . شنوندگان ارجمند توجه فرمایید .»

پدر سقلمه ای به من زد .

- هیس !

و با سر به رادیو اشاره کرد . همه نگاه ها سر طاقچه جمع شده بود . آبجی که هنوز چیزی نخورده بود از پای سفره بلند شد ، بازویش را به لبه طاقچه تکیه داد و گوشش را به رادیو چسباند . بی قراری از چشمهای سبزش می بارید .

« شنوندگان ارجمند توجه فرمایید . غیور مردان سپاه اسلام امروز صبح عملیات بزرگ … »

صدای گوینده رادیو که در مارش نظامی گم شد پدر استکان چای را هورتی بالا کشید . استکان نیمه خالی را تو نعلبکی گلدار گذاشت و نگاه انداخت به مادر که مقابل اش نشسته بود

- نگفتم خانوم ! بیخود نیس از صبح این همه مارش جنگی پخش می کنن . بعله عملیات شده .

مادر که همه حواسش به آبجی بود از پای سفره بلند شد و آمد کنار طاقچه . دستش را روی شانه آبجی گذاشت و موهای صاف و شانه شده اش را بوسید .

- خدا خودش کمکشون می کنه دخترم .

آبجی چشمهای خیسش را از مادر دزدید . سرش را به نشانه تایید حرفهای مادر تکان داد و همانطور که نگاه دلواپس مادر به قدم های لرزانش آویزان شده بود از کنار طاقچه دور شد . از پای سفره بلند شدم و آمدم کنار پنجره . هنوز به عملیات فکر می کردم که اولین بار از میان صحبتهای آبجی و جواد شنیده بودم . کلمه ای که جواد با آب و تاب از آن می گفت و آبجی با نگرانی می شنید . تازه فهمیدم چرا جواد اینقدر عجله داشت . شیشه پنجره سرد بود و آفتاب تند صبح که به سر شاخه های درخت بادام گیر کرده بود در چشم می نشست . آفتاب که از دستان درخت رها شد تنها به مژدگانی فکر می کردم . اولین شکوفه صورتی بادام پلکش را باز کرده بود و در هوای سرد و نمدار صبح چشمک می زد . از در نیمه باز اتاق آبجی سرک کشیدم . می خواستم فریاد بزنم آبجی مژده بده ، که دیدم آبجی روی فرش کوچک جلوی میزش نشسته و کتاب دعای کوچکش هم درون دستانش بالا و پایین می رود . آبجی دعا می خواند و یواش گریه می کرد .

از آخرین باری که جواد به خانه ما آمده بود دو ماه می گذشت . مادر هفته ای چند بار به اصرار چشمهای نگران آبجی به خانه اشان می رفت . آبجی هم عادت کرده بود هر بار, پشت پنجره اتاق چشم انتظار بایستد تا شاید مادر خبری بیاورد . مادر پرده آبی پشت در را که کنار می زد و پا روی پله های سنگی می گذاشت همه چیز را می شد فهمید . آنها نیز هیچ خبری از جواد نداشتند .

شکوفه های بادام یکی یکی باز می شدند . انگار انگشتان درخت لاک صورتی زده بودند . بهار توی حیاط ، تا پای دیوار اتاق آبجی آمده بود و آنطرف دیوار، پشت پنجره ، گل زیبای ما پژمرده و پژمرده تر می شد . آبجی کمتر از اتاق بیرون می آمد . کم حرف شده بود و کمتر غذا می خورد . همه نگران و بی قرار بودیم و آبجی از همه نگرانتر و بی قرارتر .

شبی که تمام شکوفه های درخت باز شده بود آسمان از غروب ، گرفته و ابری بود . پدر هنوز از مسجد نیامده بود . تیله چهار پر سبز توی دستم بود و از این سر اتاق می دویدم آن سر اتاق . مادر چادر نماز گلدارش را سر کرده بود و نماز می خواند . آبجی هم مثل همیشه توی اتاقش بود . باران نم نم شروع به باریدن کرده بود . چقدر دوست داشتم برای یکبار هم که شده دستان کوچکم را جلوی گوش آبجی حلقه می کردم و آهسته می گفتم :

- آبجی ! به خدا همه شکوفه آ وا شدن .

ولی … .

پدر که کلید توی در انداخت و آن را چرخاند آبجی از توی اتاق بیرون آمد و کنار شیشه ایستاد . باران تند تر شده بود و مادر همچنان روی سجاده نشسته بود .

ضرب دانه های باران روی شیشه قدی پنجره سنگین و سنگین تر می شد . حیاط پر از گلهای قرمز شده بود . گلهای کوچک و خیس چادر نماز مادر روی پله ها و شکوفه های پر پر و باران زده بادام توی باغچه پهن شده بود . وقتی پدر با چشمهای تری که امید از آنها پر کشیده بود گفت جواد شهید شده است ، آبجی را ندید که زیر باران ایستاده بود و گریه می کرد .