جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

جرج واشنگتن


جرج واشنگتن

به راستی دلیل نفرت فراگیر اکثر دولتها و ملتهای جهان از ایالات متحده آمریکا چیست چرا نزدیکترین شرکای کاخ سفید نیز در قالب فرمولی نانوشته سعی دارند در دراز مدت از واشنگتن فاصله بگیرند

‌کارشکنیهای سیاستمداران دموکرات و جمهوریخواه در سیاست خارجی واشنگتن محصول نگاه متفاوت این دو با جهان امروز نیست بلکه معلول عدول آنها از مناسبات پذیرفته شده در بین ملتهای جهان است

غ‌بخش اعظمی از انرژی دستگاه سیاست خارجی آمریکا در زمان رئیس جمهور و حتی روسای جمهور بعد از بوش صرف بازتعریف وجهه آمریکا در نظام بین الملل خواهد شد

به راستی دلیل نفرت فراگیر اکثر دولتها و ملتهای جهان از ایالات متحده آمریکا چیست؟چرا نزدیکترین شرکای کاخ سفید نیز در قالب فرمولی نانوشته سعی دارند در دراز مدت از واشنگتن فاصله بگیرند؟ شکست متحدان آمریکا مانند اسنار،بلر و برلوسکونی در اروپا و نیز پیروزی گسترده مخالفان امپریالیسم نوین در آمریکای لاتین سبب شده است تا کاخ سفید خود را نسبت به هرزمان دیگری در جهان امروز منفورتر ببیند.بوش و همراهانش به خوبی آگاهند که تعظیم افرادی مانند سارکوزی و بلر در مقابل آنها تنها ریشه در کسب امتیاز از آمریکا دارد و علقه دیگری در این میان در کارنیست.

در اینجا سعی داریم تحلیل روزنامه نیویورک تایمز در خصوص علت تنفر جهان از آمریکا را مورد بحث و بررسی قرار دهیم.روزنامه آمریکایی “نیویورک تایمز” با اشاره به کاهش شدید وجهه آمریکا در جهان، این تنفر را پدیده‌ای منوط به “جرج بوش” ندانست و گفت برداشت متفاوت آمریکا با جهان از مقولاتی چون تروریسم و اولویت‌های آن این تنفر را به وجود می‌آورد.

نیویورک تایمز در این خصوص می نویسد:این که بعضی‌ها می‌اندیشند تنفر از آمریکا با کنار رفتن بوش از مسند قدرت در ابتدای سال ۲۰۰۸ فروکش خواهد کرد خطرناک است زیرا این دامنه قدرت آمریکا است که احساسات علیه هر آن که را در کاخ سفید است، بر می‌انگیزد.

به نوشته این روزنامه، این برداشت آمریکا از تروریسم است که همچنان با دیدگاه همپیمانان آسیایی و اروپایی آمریکا متفاوت است. آسیایی‌ها بر توسعه تمرکز کرده‌اند، اروپایی‌ها نیز بر اتحاد و یکپارچگی اجتماعی تمرکز دارند اما تفاوت در اولویت‌های مورد نظر آمریکا اختلاف برانگیخته است.

صدمات ناشی از جنگ عراق بر اعتبار آمریکا چنان سهمگین است که به این سرعت نمی‌توان جبران کرد. تسلط و نفوذ غرب بر دنیا کاهش پیدا کرده یعنی این که توانایی جانشینان بوش برای شکل‌دادن به تحولات دنیا از بین رفته است.

نویسنده نیویورک تایمز به رییس جمهوری آتی آمریکا راهکارهای متعددی برای جبران این امر توصیه می‌کند و می‌افزاید: مهمترین راهکار این است که سیاست اضطراب به سیاست اعتماد تغییر پیدا کند.

بوش و چنی هرگز از ویرانه‌های ۱۱ سپتامبر به سلامت بیرون نخواهند آمد چرا که حملات آنها دنیا را بیزار کرده است دنیایی که خواستار هم راستا شدن آمریکا و یا کنار کشیدن آن هستند.

مسایل دیگری مانند عدم تساوی در رشد اقتصادی مسئله‌ای جهانی است در حالی که نهادهای رسیدگی به این امر مانند شورای امنیت سازمان ملل و گروه هشت کشور صنعتی دنیا دیگر کهنه و منسوخ شده‌اند.

“دیوید میلی‌بند” وزیر امور خارجه انگلیس در این باره گفته است نهادهای بین‌المللی برای دنیایی ساخته شده‌اند که به گونه‌ای دیگری بود نه دنیایی که اکنون وجود دارد.

این مقاله روزنامه نیویورک تایمز از سه زاویه قابل بحث و تفسیر است:

۱) تعریف “نگاه متفاوت” از دیدگاه نویسنده این مقاله چیست؟به عبارت دیگر آیا به کار گیری واژه نگاه متفاوت در این مجال صحیح است؟آیا دیک چنی و بوش نگاه متفاوتی نسبت به ملتهای جهان دارند یا مسئله به گونه ای دیگر است؟

پاسخ این سوال کمی پیچیده است اما در نهایت می توان باتوجه به آنچه در معادلات سیاسی دنیای امروز می گذرد آن را هضم نمود.در گام نخست نیاز است نسبت به یک قاعده مهم توجه داشته باشیم:اینکه عمل یک سیاستمدار صرفا معلول نگاه وی نیست.بر این اساس ممکن است عوامل دیگری مانند منافع ملی،شرایط نظام بین الملل،منافع و اهداف خرد ،کلان و میانی و.. در این راستا سهیم باشند.انطباق نگاه و عمل سیاستمداران در نظام بین الملل امروز و در دنیای پیچیده ای که هرلحظه زیرساختهای سیاسی آن جابه جا می شود چندان امکانپذیر نیست.البته در کشورهایی که سیستم سیاسی آنها بر مبنایی ایدئولوژیک ترسیم شده است این قاعده صدق می کند.یعنی ایدئولوژی حکم پشتوانه و مجرای رفتاری و عملی را پیدا می کند.اما آیا آمریکا کشوری مبتنی بر نظام ایدئولوژیک است؟حتی بر خلاف آنچه ادعا می شود دولت بوش نیز دولتی ایدئولوژیک و وابسته به اندیشه های نئوکانسرواتیستی نیست .در اثبات این ادعا می توان گفت که حاصل جمع رئالیسم افراطی و ایده آل گرایی ساختاری در نظام بین الملل قرار گرفتن در نقطه صفر خواهد بود.زیرا این دو قالب با یکدیگر سنخیتی نداشته و در راستای خنثی سازی یکدیگر حرکت می کنند.دقیقا همانند چیزی که در ایالات متحده آمریکا رخ داده است.امروزه افرادی مانند فرانسیس فوکویاما که تئوری پایان تاریخ وی یکی از مهم ترین مبانی فکری شورای دوازده نفره نومحافظه کاران را تشکیل می دهد به یکی از منقدان بوش تبدیل شده‌اند و ساموئل هانتینگتن نیز عملا تئوری جنگ تمدنهای خود را در صحنه عمل شکست خورده می بیند.

آنچه نویسنده مقاله نیویورک تایمز مطرح نموده است،نگاه متفاوت آمریکا با دیگر کشورهای جهان است.حال اصل ادعای ما در مخدوش بودن این فرضیه است.در این جا دامنه تفاوت نگاه به صورت قیاسی و محدود تبیین شده است.حال آنکه در این راستا بحث عدول واشنگتن از قواعد شناخته شده در نظام بین الملل مطرح است نه اتخاذ نگاهی متفاوت.کارشکنیهای سیاستمداران دموکرات و جمهوریخواه در سیاست خارجی واشنگتن محصول نگاه متفاوت این دو با جهان امروز نیست بلکه معلول عدول آنها از مناسبات پذیرفته شده در بین ملتهای جهان است.در این جا ما با تخطی روبه رو هستیم ،نه یک نوع نگاه متفاوت.نگاههای متفاوت نسبت به یک مسئله خود را در قالب جنگهایی مانند عراق،افغانستان،ویتنام و خلیج خوکها بروز نمی دهد!

۲) نویسنده مقاله از جنگ عراق سخن به میان آورده است.اینکه جنگ عراق موجب تخریب وجهه واشنگتن در جهان شده است.”عراق”همانند “ویتنام”یکی از نقاط و مصادیق شکست سیاست خارجی آمریکاست،با این تفاوت که شدت و حدت این شکست بوش به دو دلیل بیشتر است:

الف) از بعد زمانی این شکست در ابتدای هزاره سوم میلادی رخ داده است . زمانی که نظامها و کشورهای موجود در نظام بین الملل در حال تدورین استراتژیها و راهبردهای سیاست خارجی خود بوده اندواز این رو شکست آمریکا در ابتدای هزاره سوم که هزاره گذار بشریت به دیپلماسی راهبردی محسوب می شود تاثیر گذاری و تاثیر پذیری پررنگی خواهد داشت.

ب) از بعد مکانی این شکست در خاورمیانه صورت گرفته است.شکست آمریکا در خاورمیانه با شکست این کشور در دیگر نقاط جهان متفاوت است.خاورمیانه کانون انرژی جهان محسوب می شود و هرگونه مداخله قدرتهای خارجی در آن حساسیت برانگیز خواهد بود.خصوصا مداخله ای که با اسغال یکی از کشورهای منطقه همراه باشد.بر این اساس شکست ایالات متحده آمریکا در عراق عواقب و تبعات سختی برای دولتهای آمریکا تاسالیانی دراز خواهد داشت.

۳) نویسنده مقاله در توصیه پایانی خود به نکته جالب توجهی اشاره نموده است:مهمترین راهکار این است که سیاست اضطراب به سیاست اعتماد تغییر پیدا کند. این تغییر سیاست باید چگونه و توسط چه کسانی صورت گیرد؟آیا سناتور دموکراتی مانند هیلاری کلینتون که طرح تجزیه عراق را مورد حمایت قرار داده است حامل پیام تغییر سیاست کاخ سفید می باشد یا باراک اوبامایی که از احتمال حمله به پاکستان سخن به میان می آورد؟آیا جولیانی،شهردار سابق نیویورک و از اصلی ترین عاملان حادثه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ می خواهد اعتماد را جایگزین اضطراب کند؟آیا سناتور جان مک کین که هنوز تکلیف خود را در حمایت یا عدم حمایت از بوش پسر نمی داند قصد انجام چنین تحولی را دارد؟

باید اذعان نمود که پیشنهاد و توصیه نویسنده مقاله اگرچه بجاست اما با شخصیت سیاستمداران آمریکا و مقتضیات فضای سیاسی این کشور تناسبی ندارد.همانطور که در این مقاله اشاره شده است بخش اعظمی از انرژی دستگاه سیاست خارجی آمریکا در زمان رئیس جمهور و حتی روسای جمهور بعدی صرف بازتعریف وجهه آمریکا در نظام بین الملل خواهد شد.اگر دموکراتها می خواهند در این زمینه موفق باشند باید به صورتی علنی مرزهای خود و جمهوریخواهان را پررنگ نمایند.ضعف دموکراتها از نظر هماهنگی و انسجام مهم ترین نقطه آسیب آنها در شرایط فعلی محسوب می شود.بی دلیل نبود که ملت آمریکا علیرغم آگاهی نسبت به توحش بوش و چنی در انتخابات سال ۲۰۰۴ آمریکا حاضر نشدند جان کری را به عنوان رئیس جمهور خود انتخاب کنند.

سعید سبحانی



همچنین مشاهده کنید