پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
مطالعه تجربه مرگ در زندگی روزمره
![مطالعه تجربه مرگ در زندگی روزمره](/web/imgs/16/141/rkufb1.jpeg)
● مرگ روزمره
۱) اهمیت «زندگی روزمره» در مطالعات فلسفی و جامعهشناختی، پیوند مستقیمی با نقد رویکردهای دوانگارانه فلسفه روشنگری و متافیزیک غربی دارد. افلاطون- به عنوان سرآغاز متافیزیک غربی- با تفکیک گذاشتن میان دنیای مثلی و زندگی جاری، دنیای مثلی را دنیای واقعی میداند و زندگی فعلی و روزمره را چیزی بیارزش و گذرا از نسخه اصلی تصویر میکند.
نقد رویکردهای دوانگارانه را میتوان بنام «هایدگر» شناخت. فلسفه هایدگر با نقد سوژه دکارتی راه فراخی برای اهمیت بخشیدن به «زندگی روزمره» گشود. هایدگر در کتاب «وجود و زمان»، «دازاین» یا وجود انسان را «بودن- در- جهان» نامید تا نشان دهد،«دازاین» سوژهای نیست که بر فراز جهان ایستاده باشد و بتواند فارغ از هر ارزشگذاریای با آن مواجه باشد بلکه جهان و دازاین چنان در هم تنیدهاند که امکان جداساختن آنها از یکدیگر وجود ندارد. از نظر وی، این درهم تنیدگی از برخورد با سادهترین ابزار در زندگی روزمره مثل چکش تا «بودن- با»- یعنی نحوه رفتار با انسانی دیگر- را شامل میشود.
هایدگر در واقع اولین فیلسوفی بود که به شرح زندگی روزمره و نقش تکنولوژی و فرهنگ در دنیای مدرن پرداخت. او برای نخستین بار متوجه میشود که زندگی روزمره خلاف آنچه متافیزیک غربی میپندارد، محل وقوع حوادث تکراری و بیارزش نیست بلکه ساحتی است که حتی اگر آدمی قرار است به اصالت برسد، باید در متن آن به تعالی دست یابد.
زندگی روزمره به تعبیر «مایک فدرستون» زیست- جهانی است که زمینهای غایی را برای تمام مفهومپردازیها، تعاریف و روایتهای ما فراهم میسازد. این مقوله فارغ از دانشهای قوامیافته و روشمندیهای مرسوم عمل میکند و تاکیدی دارد بر آنچه روزمره اتفاق میافتد. در واقع منظور برنامههای یکنواخت و تجارب تکرار شونده بدیهی انگاشته شده و باورها و اعمال، جهان معمولی پیش پا افتاده که وقایع بزرگ و امور خارقالعاده- به تعبیر فدرستون- بر آن هیچ تأثیری ندارد، است. زندگی روزمره به یک معنا امر پیش پا افتادهای محسوب میشود و به همین دلیل ممکن است در نگاه اول چندان جدی و قابل مطالعه به نظر نرسد، اما این جمله هگل که «امر آشنا ضرورتا امر شناخته شده نیست»، مورد توجه فیلسوفان زندگی روزمره بوده است.
در مطالعات فرهنگی، مطالعه زندگی روزمره به یک معنا بررسی فرایندهایی است که به مدد آنها مناسبات موجود قدرت خود را بازتولید میکنند. در واقع، نگاه به زندگی روزمره برای مطالعات فرهنگی- که دانشی برای تحلیل جامعه سرمایهداری تثبیت شده تلقی میشود- اهمیتی فراوان دارد. از این منظر، مطالعات فرهنگی گرایشی برای نقد زندگی روزمره است. در اینجا زندگی روزمره قلمروی وسیعی در نظر گرفته میشود که در آن تولید، توزیع و مصرف فرهنگ عامه اتفاق میافتد.
در تمام توجهات به زندگی روزمره، نکته مهم،کشف مناسباتی است که به زندگی روزمره توده مردم شکل داده است. نکته در اینجاست که در جامعه معاصر دیگر نمیتوان مرزبندیهای اجتماعی میان گروههای مختلف یک جامعه و نیز جوامع مختلف را با هم در ویژگیهای انتسابی ثابت آنها همچون طبقه، جنسیت، نژاد یا زبان تلقی کرد؛ بلکه مرزبندیها به صورت تأملهایی ترسیم میشود که هویت جمعی گروهها و جوامع به واسطه الگوهای مشترک سلیقه، عادت و علایق حاصل میشود؛ سلیقه، عادت و علایقی که خود را در زندگی روزمره افراد مینمایانند.
اساسا مطالعه اجزای زندگی روزمره- که معمولی و دم دستی مینماید- به ما کمک میکند که منطق فرهنگی هر جامعهای را به گونهای انتقادی درک کنیم. با بسط و گسترش درک انتقادی درباره زندگی روزمره است که میتوان از توصیف صرف فعالیتهای پروبلماتیک کنشگران اجتماعی در درون شبکههای اجتماعی خاص فراتر رفته (اتفاقی که در دانش جامعهشناسی رخ نمیدهد) و به تعبیر گاردینر- به شیوهای تحلیلی- این فعالیتها را به تحولات اجتماعی-اقتصادی گستردهتری مربوط سازیم.
نظام عینی و مفهومی «مرگ» یکی از اجزای مهم زندگی روزمره است. به عبارتی دیگر مرگ دیگران و ترس از مرگ خود همواره «تجربه» میشود و نوع این تجربه بخش مهمی از نظام مفهومی و عینی فرهنگ را میسازد.
هرچند مرگ نیز مانند دیگر عناصر زندگی روزمره (پوشش و مد، موسیقی، رسانهها و...) در همه جا تجربه میشود و عمومی است، اما به غیر از اینکه نوع این تجربه در جوامع و گروههای مختلف، متفاوت است (مانند دیگر اجزای زندگی روزمره) این ویژگی منحصر به فرد را دارد که از قدمتی طولانی- به مثابه ابژه شناسایی و فهم- برخوردار بوده است (برخلاف دیگر اجزای زندگی روزمره). مرگ از گذشتههای دور یکی از موضوعات و دغدغههای بشری بوده که همواره بدان اندیشیده است. سابقه فربه و ادبیات قابل توجه فلسفی- ادبی مرگ که در فلسفه و هنر فرهنگهای مختلف متجلی شده است ، گویای این ویژگی منحصر به فرد «مرگ» بوده است که مرگ همواره تجربه «اندیشیده شده» بوده است. در اینجا لازم است که به تمایز دو نوع تجربه اشاره شود؛ تجربه زیسته و تجربه اندیشیده شده. ریچارد پالمر در کتاب «علم هرمنوتیک» و بررسی خود درباره مفهوم «تجربه» نزد نویسندگان آلمانی به این مسئله تأکید دارد که تحت تأثیر دیلتای و در سنت آلمانی، بین دو نوع تجربه تفاوت است؛ یکی Erfahrung که میتوان آن را به تجربه اندیشیده، تجربه جمعی و انباشتپذیر ترجمه کرد- که میتواند مورد تبادل و تأمل قرار گیرد و دیگری Erlebnis که در واقع تجربه زیسته یا زیست شده و آنی است. Erfahrung تجربهای است متمرکز و منسجم و Erlebnis تجربهای است پراکنده، خام، ابتدایی، بیواسطه و پاره پاره که به پیشا زبان و پیشا تأمل تعلق دارد و در زبان آلمانی هم ریشه با فعل زیستن (Leben) و دال بر بیواسطگی خود زندگی در برخورد ما با آن است.
والتر بنیامین در درون این سنت به مفهوم «تجربه» پرداخت و در مقالهای تحت عنوان «در باب برنامه فلسفه آینده» این نکته را یادآور شد که تجربه کانتی، تجربهای است که دیگر تناسبی با تجربه انسان امروزی ندارد و سعی کرد صورتبندی تازهای براساس مفهوم «تجربه» در شناخت جهان جدید ارائه دهد. تئوری های مطالعات زندگی روزمره تحت تأثیر آموزههای بنیامین، سعی کرد توجه خود را خلاف سنت رایج جامعهشناسی و فلسفه مبذول تجربههای زیسته سازد. مطالعات فرهنگی در توجهات خود به زندگی روزمره در واقع دست روی همین تجربههای زیسته یا آنی میگذارد.
بر این اساس، موضوع «مرگ» هر چند در سنت فلسفی از سابقه طولانی مدت برخوردار است اما در درون پارادایم مطالعات زندگی روزمره، می توان به مرگ نه به مثابه یک تجربه اندیشیده بلکه به مثابه یک تجربه زیسته توجه شود. با نگاه مطالعات فرهنگی به مرگ، مرگ بخشی از هستی اجتماعی ماست که هر روز آن را «تجربه» میکنیم و در قبال این تجربه، نوعی خاص از کنشها و نهادها را صورتبندی میکنیم. مطالعات فرهنگی، این کنشهای روزمره و نهادها را مورد توجه قرار داده و سعی میکند مناسبات باز تولید کننده سلطه مسلط را در درون این عنصر خاص (مرگ) بشناسد.
به تعبیر لوفور، زندگی روزمره موضوع مناسبی برای فلسفه است زیرا زندگی روزمره غیرفلسفی است و فلسفه را از موضوعات سنتی به سمت رویدادهای تکراری و اینکه هستی اجتماعی اشخاص چگونه تولید میشود، هدایت میکند. به نظر او، وظیفه دانشپژوهان زندگی روزمره، یافتن نوعی الگوی معنادار در زندگی روزمره اشخاص نوعی است؛ یعنی در فعالیتهای تکراری، در اشیایی که میخرند و مورد استفاده قرار میدهند، در اخباری که میخوانند، آگهیهایی که میشنوند و میبینند و... .
آنچه اهمیت خاص دارد، کشف ابعاد ایدئولوژیک و پنهان فعالیتهای ما و ایدئولوژیهایی است که رسانهها و دیگر نهادهای ایدئولوژیک و نیز مناسبات اجتماعی به وسیله آن موضوع خاص، منتقل میکنند.
۲) مرگ از درون زندگی روزمره ما به بیرون پرت شده است. ما دیگر مردگان را نمیبینیم، گورستانها، محلهای شستن اجساد (غسالخانهها) و سردخانهها از جلوی چشمان ما دور شدهاند. در واقع، ما مردگان واقعی را نمیبینیم بلکه آن چیزی که میبینیم، بازنمایی مردگان در تصاویر تلویزیونی است.
به دلیل پیشرفتهای بشری در حوزه پزشکی و نیز رشد فرایندهای متمدن شدن، مردگان از واقعیت به «تصویر» تبدیل شدهاند. کمتر اتفاق میافتد که جسدی را دیده باشیم. مردگان طی یک فرایند شبه بوروکراتیک، سریعا از مناظر عمومی جمعآوری میشوند و به دورترین مناطق بیرون از شهر برده شده و توسط کارگرانی حرفهای و مخصوص، آماده خاکسپاری شده و به گونهای پوشیده دفن میشوند. والدین تا میتوانند کودکان را از گفتن واژه «مرگ» برحذر میدارند، آنها را به مراسم خاکسپاری نمیبرند و به بهانه تأثیرات بد روانی از کنار مردگان دورشان میکنند.
اما در گذشته، مرگ به گونهای تجسد یافته و ملموس در زندگی روزمره افراد حضور داشته است. گورستانها نه مکانهایی دور افتاده از شهر بلکه مکانهایی درون شهر بودند و افراد میتوانستند اجساد را تجربه کنند. از سویی دیگر، در قرون گذشته، انسانها امکانات ناچیزی برای تسکین دردهای خود داشتند و فرایند بیماریهای آنها تا مردن به وسیله داروهای تسکین بخش یا اتاقهای پنهان در بیمارستانها غیب نمیشد. افراد در میان اقوام و نزدیکان خود درد و رنج پیش از مرگ را تحمل میکردند و همه شاهد دردهای آنها بودند.
امروزه افراد «به یکباره» میمیرند. مرگ تبدیل به «رخداد»ی غیرمنتظره شده است که دیگران را غافلگیر میکند؛ به این خاطر که فرایند مرگ از جلوی چشم همه- و حتی خود بیمار- پنهان میشود. داروها و صنعت پزشکی، مرگ را تبدیل به رخداد کردهاند. از سویی دیگر، مناسبات پیچیده شهری نیز در این امر بیتأثیر نبودهاند. زندگی شهری خالق نوعی خاص از امراض و شیوههای مردن شده است. امروزه در همه جا میخوانیم که سکتههای قلبی و مغزی مهمترین عامل مرگومیرها هستند. افزایش سکتههای قلبی و مغزی در دوران جدید بیشک محصول شهرها و مناسبات شهری است. صفهای طویل بیماران منتظر جراحی قلب در بیمارستانهای شهرهای بزرگ از واقعیت تأثیر نوع زندگی در نوع مرگ خبر میدهند.
مرگ بدون درد، آرامتر و رخداد گونه، منجر به پوشیدگی مرگ از زندگی روزمره ما شده است. نوربرت الیاس در این باره مینویسد: «آنچه قطعی است، این است که در قرون وسطی به نسبت روزگار ما، به شیوهای آشکارتر و پربسامدتر سخن از مرگ و مردن میرفت. ادبیات عامیانه آن روزگار بر این امر گواهی میدهد». آنچه مشخص است این است که در مقایسه با اکنون، مرگ در گذشته چندان پوشیده و درپرده نبود بلکه وجهی فراگیرتر و مأنوستر داشت. امروزه ما با تصویر مرگ روبهرو هستیم. تلویزیون، تصاویری از کشته شدگان یا مردگان را از سراسر دنیا مخابره میکند؛ مردگانی که محصول خشونتها و حوادث طبیعیاند یا فیلمهای سینمایی پر زد و خورد و خشن که نشان میدهند افراد زیادی در آن به راحتی میمیرند. این نوع مواجهه ما با مرگ (بازنمایی شده) مهمترین نقش را در تقویت حس نامیرایی ما بازی میکند.
تجربه با واسطه ما از مرگ، به سبب تصویر، برانگیزاننده این باور برای ماست که مرگ «دور» از ماست و در جایی دیگر یا مجازی، رخ میدهد. در حقیقت پنهان شدن مرگ در زندگی روزمره و انعکاس آن در تلویزیون در میانه هزاران هزار تصویر تخدیر کننده دیگر (در قالب سریالها، سرگرمیها و...) بودن مرگ را غیرباورتر میسازد. ایمنی ما در برابر خطرات غیرمترقبه طبیعی و تهدیدهای جانی مرسوم در گذشته، هم به (پروژه) سکولاریسم (کاهش باور به دین) کمک کرده است و هم منجر به افزایش عمر افراد شده است. با طولانیتر شدن زندگی، مرگ به تأخیر میافتد. در این حال، دیگر منظره مردن و افراد مرده دیگر، امری عادی و پیش پا افتاده نیست. دنیای جدید با ساختن این باور (مرگ برای پیری است)، در واقع تجربه مرگ را هم به مثابه یک تجربه عینی کاهش داده است و هم به مثابه یک تجربه ذهنی. افراد دیگر تا جواناند و از متوسط عمر دور هستند، به مرگ نمیاندیشند؛ اگر هم بیندیشند، اندیشه آنها اشکال فانتزی پیدا میکند. عدم اندیشیدن به مرگ کاملا مبتنی است بر تسلط تکنولوژیک بر واقعیت با بهرهگیری از دستاوردهای مبهوت کننده علوم طبیعی نوین.
این عدم اندیشیدن گویای این نکته نیز هست که نیاز به اندیشیدن به مرگ از میان رفته است. مرگ در نظر پیشینیان، اسطورهای بود که برای دردها، فقدان و نیز ندانستههای آنها پاسخی آرامشبخش دست و پا میکرد. علم مدرن با صورتبندی جهانبینی تازه درباره منشأ حیات و چگونگی کارکرد آن و نیز کاستن بسیاری از دردها و فقدانها، مفهوم مرگ را تغییر داده و نیاز به اندیشیدن به آخر را کمرنگ ساخته است. همانگونه که مشخص است، تغییر در نوع زندگی انسانها در طول تاریخ، بینش آنها را نسبت به مرگ تغییر داده است. این به این معناست که تجربه مرگ به عنوان یکی از عناصر زندگی روزمره، از منطق حاکم بر کلیت زندگی روزمره پیروی میکند.
در این حال، اگر یکی از مهمترین دغدغههای مطالعات فرهنگی را فهم سویههای سلطه در لایههای پنهان کنشهای روزمره بدانیم، توجه به ایدئولوژیهای مستتر در تجربه مرگ، یکی از وظایف نگاه مطالعات فرهنگی به این عنصر مهم در زندگی روزمره است.
۳) منطق زندگی روزمره به تجربه مرگ نیز سرایت کرده است. بهشت زهرا نمونه عالی این نفوذ است. بهشت زهرا به عنوان تجسد مکانی تجربه مرگ، براساس منطق حاکم بر تمام عناصر زندگی روزمره مدرن عمل میکند؛ روزانه صدها جسد را به صورت کامپیوتری ثبت کرده، با بهرهگیری از مکانیسم منظم آمبولانس، مردهشورخانه و غسل، کفن، روحانی متصدی نماز میت (که در اتاقکی در انتظار مردهها نشستهاند و به نوبت جا عوض میکنند) و قبرهای از قبل آماده شده، نظم حاکم بر سیستم را تا لحظات آخر بودگی فرد روی زمین، حتی بر جسد او تحمیل میکنند.
نکته جالب در اینجاست که بهشت زهرا در ایران یکی از منظمترین ادارات است. بوروکراسی در آنجا بهتر از هر اداره و وزارتخانهای عمل میکند و معمولا مراجعان، راضیاند. شاید این مسئله بدین خاطر باشد که هدف مشخص است و نیازی به پارتیبازی نیست. در بهشت زهرا همه میدانند که چه کاری باید انجام دهند و تا پایان مسیر، کارها مشخص است. انضباط بر بدنهایی اعمال میشود که صامتاند و برای همین مشکلی درست نمیکنند؛ کسی از آنها به دنبال پارتیبازی برای راهافتادن کارهایش نیست، تو صف نمیزند، رشوه نمیدهد، شکایت نمیکند و... . همراهان مرده نیز آنقدر درگیر دلشوره و ترس شخصی، فضای خاص قبرستان و غم ازدستدادن هستند که توانایی اختلال در نظم سیستم را ندارند. در واقع بهشت زهرا اتوپیای ادارات ماست. اگر در شهرهای ما سازمان عقلانی کاریزماتیک یا سنتی حاکم است، در بهشت زهرا عقلانیت معطوف به هدف، به بهترین نحو جلوهگر میشود. در این میان، آنچه در بهشت زهرا بازتولید میشود، بیش از آنکه احساس ترس از مرگ، ایمان به خدا و... باشد، قدرت نهادهای متصدی کفن و دفن و نظام پزشکی است.
نظام پزشکی چنان تصویر غلوآمیزی از خود در اذهان عمومی ساخته است که به افراد، نوعی از حس نامیرایی بخشیده است. افراد حتی در درون قبرستانها هم دل به امید تکنولوژی پزشکی بستهاند و مرگ خود را باور ندارند؛ برای همین است که تا از فضای قبرستان فارغ میشوند (معمولا هنگام نهار در یک رستوران مجلل) مراسمی را که قرار بود برای آنها حزنانگیز و عبرتآموز باشد، به کارناوالی جهت خنده و شادی با دوستان تبدیل میکنند.
ارجاع علت مرگ از سوی بازماندگان به یک عامل پزشکی درمانی و دورشدن از پایان عمر به مثابه یک علت خودبنیاد مورد قبول درگذشته، از دیگر جلوههای قدرت گفتمان پزشکی است.
۴) تکنولوژی مدرن تجربه مرگ را نیز همچون دیگر عناصر زندگی روزمره دربر گرفته و سیستم اقتصاد، تجربه مرگ را مورد هجوم قرارداده است. اینگونه القا میشود که صنعت پزشکی میتواند جلوی مرگ شما را بگیرد. اقتصاد، اینبار در هیأت صنعت پزشکی از ترس از مرگ افراد بهره برده و با استفاده از تبلیغات به واقع اقتصادی (و به ظاهر پزشکی) فوبیای مرگ را به گونهای دروغین تشدید میکند. درواقع این فوبیای دروغین است که جایگاه پزشکی و بیمارستان را در زندگی روزمره شهرنشینان تا بدینسان ارتقا بخشیده است.
فوکو در کتاب «زایش درمانگاه» سعی میکند به چگونگی ایجاد «گفتمان پزشکی» در دنیای جدید و ارتقای جایگاه پزشکی در زندگی روزمره توجه نشان دهد. فوکو با شیوه تبارکاوی نشان میدهد که در پزشکی قرن هجدهم، آنچه اهمیت داشت، طبقهبندی بیماریها بود. پزشک در آن دوره سعی میکرد هر بیماریای را درون یک طبقهبندی خاص جای دهد و براساس جایگاه آن طبابت کند. بنابراین، فرد بیمار در این معادله پدیدهای حاشیهای محسوب میشد و پزشک ابتدا بیمار را در تشخیص مرض فاقد اهمیت میشمرد و در پی آن بود تا موضع و جایگاه بیماری را در طبقهبندی پزشکی کشف کند. در نیمه دوم قرن هجدهم، ناگهان مناسبات میان نوع بیماری و ارتباط آن با ارگانیسم خاصی که بیماری در آن استقرار دارد، اهمیت خاصی یافت؛ به عبارتی دیگر کالبد بیمار اهمیت یافت.
از نظر فوکو، همانگونه که جنون و دیوانگی موضوع علم روانپزشکی شد، مرگ نیز به علم پزشکی جهتی تازه بخشید. درواقع تضاد میان قدرت پزشک با ناتوانی و مرگ بیمار، گفتمان جدید پزشکی را سامان داد. ازنظر او در پزشکی جدید، سوژه پزشک در برابر ابژه بیمار قرار گرفت و بدن بیمار بعد از مرگ تبدیل به موضوع تجربی شد. روششناسی این دانش نوین، آناتومیای بود که با جسم بیجان انسان سروکار داشت. دراین راستا، مرگ سرآغاز تکوین معرفت بهشمار میرفت؛ برخلاف قرن هجدهم که نه تنها مرگ پایان زندگی محسوب میشد بلکه پایان بیماری و محدودیتها نیز بود. درواقع در پزشکی جدید، جسم مرده، ابژهای است برای شناخت بیشتر از طریق کالبدشکافی و آناتومی. این نکته بدین معنا نیست که شیوه کالبدشکافی یا آناتومی، منجر به تغییر جایگاه پزشکی شده است بلکه به این معناست که پزشکی جدید، نتیجه برقراری رابطهای جدید در گفتمان پزشکی است که میان چندین عنصر مجزا پدیدار شده است. بعضی از این عناصر به جایگاه پزشکان مربوط میشد، برخی دیگر به موقعیتی نهادی و تکنیکی که پزشکان از دریچه آن سخن میگفتند ارتباط داشت و برخی هم به مقام پزشکان بهعنوان فاعل شناسا. فوکو معتقد است که این رابطه میان عناصر مختلف، به وسیله گفتمان پزشکی ایجاد میشود. درواقع گفتمان پزشکی است که به مثابه کردار میان همه این عناصر، منظومهای از روابط را برقرار میکند و دائما از آن استفاده کرده و بر قدرت خود میافزاید.
درواقع راهکارها و عملکردهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی درمانگاهها در ارتباط با حوزههای قدرت در متن جامعه پیوند یافت. ادراک پزشکی ماهیتی اجتماعی حاصل کرد و از عرصه بیمارستانها به متن جامعه راه یافت و دانش پزشکی با بافت اجتماعی قدرت در هم آمیخت.
به راستی که در رسانهها و بهخصوص تلویزیون با انواع برنامههای پزشکی و کارشناسان رنگارنگ سلامت ترس از بیماری و بالطبع مرگ بازتولید شده واین یکی از مهمترین عناصری است که در شکلدهی گفتمان پزشکی جدید نقش بازی میکند.
همواره اینگونه تصویر میشود که پزشکان میتوانند مرگ را به تأخیر بیندازند؛ درحالی که آنها تنها قادرند به حفظ مصنوعی حیات منجر شوند. همانگونه که گادامر مینویسد، پزشکان با طولانیکردن مصنوعی حیات درواقع به طولانیکردن مرگ دست میزنند. بسیاری از بیماران را دیدهایم که مدتهای مدیدی را در بیمارستان سپری کردهاند و در نهایت مردهاند. آنها درواقع تنها به چرخش مالی گفتمان پزشکی خدمت رساندهاند. نکته جالب در اینجاست که بیماران و نزدیکانشان بعد از تحمل دردها و رنجهای طولانی (تجربه مرگ طولانی) از عاملان همین درد و رنج طولانی (تکنولوژی پزشکی) ملتمسانه میخواهند که به این وضعیت پایان دهند و مرگ را به بیمار هدیه کنند. بیمارستانها باوجود تلاش صادقانهشان در زندگیبخشیدن به بیماران، در کار ترتیبدادن مرگند. این نکته به معنای نفی خدمات پزشکی به انسان نیست بلکه بر این مسئله تاکید دارد که چگونه گفتمان پزشکی در زندگی روزمره جدید، تا بدین حد قدرت یافته و افراد را به خود وابسته کرده است.
همانگونه که فوکو مینویسد، این قدرت ناشی از مجموعه روابط گفتمانی حول و حوش واقعیت مرگ است.
۵) مردهها را چندی است که در تهران با مرسدس بنزهای آخرین سیستم حمل میکنند، چرا؟ شاید به این خاطر که زندهها را همچنان با بدترین اتومبیلها حمل میکنند.
تصویر قبلی ما از نعشکشها اتومبیلها و انسانهایی بودند با رنگهای پریده، ماشینهایی قدیمی و آدمهایی معمولا عصبی و محروم. این تصویر امروزه عوض شده است، اما بهنظر میرسد که راه زیبایی شناسانه کردن مرگ این نباشد. معمولا برای این کار در کشورهای پیشرفته دنیا از تئاتر، ادبیات و سینما استفاده میشود نه از بنز.
سوارکردن اجساد در درون اتومبیلهای آخرینسیستم از همان منطقی پیروی میکند که گرفتن سمینار و یادبود برای بزرگان و دانشمندان بعد از مرگ آنها.
۶) نظام «تمایز» - آنگونه که پیر بوردیو بدان میپردازد در تجربه مرگ نیز بازتولید میشود. به عبارت دیگر، افراد از طریق نوع تجربه مرگشان خود را از دیگران متمایز میسازند. آنها درواقع با بهرهگیری از مناسبات مرگ به کسب منزلت اجتماعی و تعیین طبقه خویش دست میزنند.
چگونگی مراسم ختم، امروزه در بخش قابلتوجهی از طبقه متوسط شهرنشین، ابژهای قابلتوجه برای درک منازعات اجتماعی است. مکان مسجد و اینکه در چه منطقهای از شهر باشد، عنصر بسیار مهمی در کسب منزلت اجتماعی برای خانواده متوفی است. مسجدها در اینگونه مراسم با تغییر کاربری، محتوایی همچون سالنهای جشن و عروسی پیدا میکنند و پر مراجعه و معروفبودن آنها نقش قابلتوجهی در ارزشگذاری اجتماعی پیدا میکند. مسجد امیرآباد، مسجد نور (میدان فاطمی) و میدان کاج سعادتآباد ازجمله این مسجدهاست. هر خانوادهای بتواند در این دسته مسجدها، مراسم ختم متوفای خود را برگزار کند، جایگاه منزلتی بالاتری پیدا میکند.
از دیگر عناصر مهم منزلتبخش در مراسم ختم، دسته گلهاست. حجم، تعدد، تنوع، قیمت و صاحب اسم و رسمبودن افراد و شرکتهای فرستنده دستهگلها، در ارزشگذاری اجتماعی جایگاه قابلتوجهی دارد.
نظام تمایزبخش به غیر از خانواده و بازماندگان متوفی، بر خود مردگان نیز اعمال میشود. امروزه بهشت زهرا، طبقهبندی شده است؛ قطعه شهدا، هنرمندان، خبرنگاران، خانواده شهدا و... .طبقهبندی اجتماعی فرهنگی زندگان به ساحت مردگان نیز سرایت کرده و آنها نیز دستهبندی شدهاند. این اتفاق بیشک محصول خواست زندگان بوده است.
زندهها از این بابت که مردهشان در کدام قطعه و در چه طبقه فرهنگی اجتماعیای مدفون شده باشد، برای خود منزلت اجتماعی دست و پا میکنند. در گذشته افراد از طریق داشتن مقبرههای خانوادگی ارزشگذاری میشدند اما امروزه با تغییر در مناسبات اجتماعی و اهمیتیافتن سبک زندگی، طبقهبندیهای فرهنگی اجتماعی برای طبقه متوسط ،ارزشمندتر مینمایاند.
مقبرههای خانوادگی، طبقات اقتصادی را نشان میداد و افراد سعی میکردند با داشتن این نوع قبور طبقه اقتصادی خانواده خود را از دیگران متمایز سازند. در دوره جدید با افول محوریت اقتصاد در طبقهبندیهای اجتماعی و جامعهشناسانه و اهمیتیافتن سبک زندگی به عنوان شاخصی اجتماعی فرهنگی، مقبرههای خانوادگی اهمیت خود را به اشکال جدید داده است.
این تحول را در گرافیک روی سنگهای قبرستان و تغییرات آن در سالیان اخیر، به خوبی میتوان ردیابی کرد.
۷) به طورکلی می توان گفت که تجربه مرگ همچون دیگر تجربیات زندگی روزمره در دنیای جدید، زنانه شده است. این اتفاق همانگونه که باکاک درمورد زندگی روزمره توضیح میدهد محصول مصرفگرایی مدرن و تغییر نقشهای کلیشهای زنان و مردان در زیست جدید است. اهمیتیافتن نوع پذیرایی در مراسم ختم و ظهور نمادهای زیباییشناسانه در اینگونه مراسم، گویای این وضعیت تازه است.
عکسهای رنگی و متنوع با طرحهای گرافیکی جذاب از مردگان، صحنهپردازی و چینش مکانهای برگزاری مراسم هماهنگ با طرحهای دکوراسیون داخلی، تزئینات قابل توجه روی خوراکیها (حلوا، خرما و...) و نیز تنوع در غذاها و نوشیدنیها در این گونه مراسم از جمله مهمترین مظاهر زنانگی در تجربه مرگ است.
از سویی دیگر، تجربه مرگ به سمت یکسانسازی و غیرسیاسی شدن پیشرفته است. مداحان و واعظان در مراسم عزاداری از پرداختن به مسائل سیاسی (به خواست بازماندگان) اجتناب میکنند و به گونهای یکسان- تنها با تغییر نام متوفی در پایان اجراهایشان- مجالس را برگزار میکنند. در واقع میتوان گفت که مراسم عزاداری معمولا به صورت فرمال و غیرسیاسی برگزار میشود و ما با نوعی «صنعت ختمسازی» مواجه هستیم. در این صنعت از مسجد گرفته تا واعظ و مداح با قیمتهایی از پیش تعیین شده، در زمانهایی مشخص و دقیق، سخنها و اشعار یکسان و همشکلی را ارائه میدهند و برای آنها شخصیت متوفی و خانواده او اهمیت چندانی ندارد.واعظان بدون توجه به سبک زندگی متوفی، او را عاشق اسلام و اهل بیت معرفی کرده و برای شادی روح او از حضار طلب صلوات و فاتحه میکنند. این یکسانسازی، بازتاب زیست همسان شده طبقه متوسط شهری در ایران است؛ همسانسازیای که بیشک محصول نظام مصرفی اقتصادی و فرهنگی آنهاست.
خواندن حجم زیادی از نامهای خانوادگی در پایان مراسم عزاداری از سوی واعظان، در واقع حد اعلای ساختار تقلیل یافته به فرم در این گونه مراسم است. اسامیای که امروزه در همه جا و به گونهای بیارجاع حضور دارند و همه به دنبال ثبت آنها در جایی هستند؛ حتی ثبت روی آگهیهای تسلیت.
تقدیم به مهران قاسمی، احمد بورقانی و کریم قاسمی
توسط امین بزرگیان
http://aminbozorgian.blogfa.com
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست