دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
عروس دخمه
- خانم محترمخواهش میكنم یه كم آروم بگیرین تا ما بتونیم بهتون كمك كنیم.
- شما رو به خدا به دادمون برسین.من مطمئنم كه خواهر بیچارهم رو جوون مرگ كرده.پس كی میخواین اقدام كنین؟ وقتی كشتش و جنازش رو انداخت یه جایی و گم و گورش كرد؟
- بس كنین خانمخدا نكنه.اصلا از كجا معلوم كه این طوری باشه كه شما دارین پیشبینی میكنین؟ من اینجا بیخود این درجهها رو كه نگرفتم.اقلا روزی دهها مورد دعوای خانوادگی به این جا ارجاع میدن، كه بیشترشون گاهی وقتا به قصد كشت به جون هم میافتن، ولی خوشبختانه جزموارد خیلی استثنایی و حاد این طور نیست كه هر زن و شوهری وسط عصبانیت همدیگرو بكشن.بهتره یه كم آروم بگیرین.شما كه تنهایی نمیتونین شكایت كنین.باید یه مدركی باشه كه در خونشون بریم.تازه باید حكم بازرسی داشته باشیم.اگه اون طوری كه شما گفتین نباشه، میدونین چه اتفاقی میافته؟
- جناب سروانمن خودم از خانم همسایهشون شنیدم كه گفت دو سه روزه كه صدای خواهرم و ناله و فریادهای كمك كمكش قطع شده.بچه همسایه اولش موقع بازی متوجه نالههای خواهرم شده، بعد به مادرش اطلاع داده، خانم همسایه و شوهرش از ترس سابقه شرارت شوهرخواهرم، جرات نكردن خودشون به پلیس زنگ بزنن.
- یعنی خانم همسایه و شوهرش حاضرن شهادت بدن كه صدای نالههای خواهر شما رو شنیدن یا حاضرن بگن كه شوهر خواهر شما همسر خودش رو اذیت و آزار میكرده؟
- نمیدونم، نمیدونم، شما بیاین، شما مامور بفرستین...شما رو به خدا به دادش برسین.
- از كجا این قدر مطمئن هستین؟ مگه شوهر خواهرتون سابقه اذیت و آزار زنش رو داره؟
- شوهر خواهرم یه بیمار روانیه جناب سروان.اون به همه بد گمانه.از سایه خودشم میترسه.از وقتی خواهر نازنینم رو گرفته تا امروز حدود هشت ماهی میگذره، ولی نه من، نه بابا و ننم و نه هیچ فامیل و آشنایی حق دیدن خواهرم رونداشته.ما از روز عقدشون تا امروز اصلا خواهرم رو ندیدیم، حتی صداش رو هم نشنیدیم.اصلا نمیدونیم چی بهش گذشته...
- اگه این طوره چرا تا حالا نخواستین سردربیارین؟
- خب ما گفتیم آرزوی ما خوشبختی اونه...شاید این طور براش بهتر باشه...خیال میكردیم بالاخره شوهرش رضایت میده و حداقل خودش خواهرمو برای دیدن ما مییاره، ولی هر چی انتظار كشیدم خبری نشد.ما دیگه فقط دورادور حالش رو از یكی دو تا از همسایهشون میپرسیدیم.ننم ناراحتی قلبی داره و باید بخوابه بیمارستان، هفته دیگه عمل داره.بابام زنگ زد مغازه «سهراب»(شوهر خواهرم)و ازش خواهش كرد كه اجازه بده «لیلی»مادرش رو قبل از رفتن به بیمارستان ببینه، ولی هر چی خواهش و التماس كرد، سهراب راضی نشد.به بابام گفت فعلا حق نداره از خونم پا شو بیرون بذاره تا معلوم بشه این بچهای كه توی شكمشه مال منه، یا این كه كاسهای زیر نیم كاسه است.بعد هم تلفن رو قطع كرد.شما رو به خدا به دادمون برسین.این دیوونه زنجیری به زنش شك داره.اونم زنی كه هشت ماهه حتی خونوادش رو ندیده، چه برسه به غریبه.
- بسیار خب، این فرم رو پركنین، یه مامور میدیم برین در خونه.
- خدا توی این ماه مبارك هر چی میخواین بهتون بده.
سر تا پای وجودم درد میكند، اصلا نمیدانم در این دنیا هستم یا این روح رنج كشیدهام است كه حس درد و عذاب را با هر ذره از وجودم ادراك میكند.
باران پاییزی كه تا چند دقیقه پیش آرام برشیشه پنجره كثیف زیرزمین میخورد، حالا هر دانهاش مثل سنگریزهای شیشهای این دریچه كوچك را میلرزاند.این جا تنها نقطهای است كه هنوز این جسم ذلیل را به دنیای خارج پیوند میدهد.
دلم میخواهد برای همیشه بهخوابی عمیق فرو بروم.دلم میخواهد از آنچه كه تا به امروز مثل بردهای زبان بسته تحمل كردهام، رها شوم.دلم میخواهد مثل پرنده آزاد و سبك، پرواز كنم.من در این گوشه متروك، دور از كسان خود افتاده و دارم یخ میزنم.فكر نمیكنم خیلی هوا سرد شده باشد، ولی من با تمام وجود میلرزم.تن و لباسم خیس است.انگار از زیر دوش مرا به اینجا كشاندهاند.نمیتوانم حتی انگشتان دستم را حركت بدهم و یا برای گرم كردن خود زانوهایم را به طرف شكمم جمع كرده و گوشهای چمباتمه بزنم.میدانم خون زیادی از من رفته، اما آن قدر در درد غرق شدهام كه نمیدانم كجای بدنم درد میكند.
خیال میكنم تنها قسمتی كه هنوز از وجودم در این دنیا باقی است، ذهنم باشد;چون ریزریز خاطرات تحلیل رفته گذشته بدون آن كه اشتیاقی به یادآوریشان داشته باشم، مثل پرده سینما جلوی دیدگانم به نمایش درآمده است.
این تصاویر گاهی آن قدر واقعی هستند كه مثل اشباح به جانم میافتند.دلم میخواهد دست و پایی بزنم و خود را از هجومشان نجات دهم، اماآنها حلقه محاصره را تنگتر میكنند و من با تمام وجود در گردابی كه برای هلاكتم برپاكردهاند، هر لحظه بیشتر فرو میروم.سعی میكنم فریاد بزنم:ما...مان...با...با...
با این همه، صدایی به گوشم نمیرسد.من فریاد میزنم، اما بغض این سكوت سنگین شكسته نمیشود.با خودم فكر میكنم خدایایعنی كسی نیست كه بر حسب تصادف از جلوی این دریچه كوچك مملو از غبار و بخار عبور كرده و مرا از كنج این دخمه بیرون بكشد؟
به نظرم سایهای سنگین و سیاه بر روی دریچه خم شده است و مرا نگاه میكند...خدای مناو حتما سهراب است.او دست از سرم برنمیدارد، شاید اگر فكر كند من مردهام، مرا راحت بگذارد.ولی نه...نه، شاید هم بخواهد مرا همین جا توی این زیرزمین دفن كند...اما من كه هنوز زندهام و نفس میكشم...آه...كاش یك نفر زودتر از سهراب به سراغم بیاید.آه...مگر من با او چه كردهام كه این طور آزارم میدهد، مگر نه آن كه باورش كردم و خواستم مهر از دست رفته مادرش را برای او جبران كنم.او آزرده از آزارها و توهینها و رفتار حقارتبار ناپدریاش بود و با بغضی همیشگی از او و مادرش كه شوهرش را به تنها پسرش ترجیح داده بود، حرف میزد و دایم درفكر انتقام بود.خیال میكردم اگر محبت ببیند، بنده عشق میشود.
او ۷، ۸ سالی از من بزرگتر بود و به نظر جوان آرام و ساكتی میرسید، ولی از شهلا (دوست همكلاسیام)كه برادرش، با سهراب مدتی سلام و علیك داشت شنیده بودم، او تعادل روانی ندارد.آن روزها خیال میكردم چون سهراب دلبسته من شده و پیوسته پیغام خواستگاری میفرستد، شهلا از روی حسادت قصد دارد او را از چشمم بیندازد.از طرف دیگر، سیاوش (برادر شهلا)هم بیعلاقه نبود، مزه دهان مرا نسبت به خود بداند.با این همه هیچ وقت ملاقات آخرمان را فراموش نمیكنم.سیاوش كه به بهانه برگرداندن خواهرش از مدرسه به خانه، سركوچه این پا و آن پا میكرد، مرا كه دید ظاهرا خواهرش را از یاد برد.به دنبال سلام سریع و نصف و نیمه من با تانی گفت:
ـ ببخشید لیلی خانممن آدم فضول و كنهای نیستم.میدونم شاید خیال كنین از روی حسادته ولی حالا كه منو نمیپسندین، جای خواهرم شهلا، اگه چاهی جلوی پاتون باشه، باید روراست بهتون بگم.بقیهش به من دخلی نداره، ولی این پسره تیكه خونواده شما نیست.اون زخم خوردست، از شوهر ننه یهجوری چزیده، بدتر این كه همسر سابقش رو هم شش ماه نشده فراری داده، میگه زنه یه پای عفتش میلنگید، ولی من پرس و جو كردم و دیدم دختره بدبخت، دختر یه نجار ساده و سالم بوده كه از روی نداری و بدبختی دل به زبون بازیای سهراب میبنده و یه روز كه سهراب واسه تعمیر یخچال خونشون اونجا پا میذاره، خیال میكنه این همون فرشته بالداره كه برای نجاتش اومده.من گفته باشم كه روزگارتون با این پسره سیاه میشه.اون به سایه خودشم شك داره.شما كه دوست دارین درس بخونین، اگه با اون ازدواج كنین باید قید تحصیل رو بزنین;چون اون همین طوریشم بهخاطر این كه خودش سیكله و شما دیپلمه، هزار جور خیالات سیاه واسه خودش داره.
من زبانم بند آمده بود.سیاوش، جوان محجوب محلهمان، كه كمتر كسی صدایش را شنیده بود، آن طور با آب و تاب و برافروخته از سهراب حرف میزد و من متحیر از آن سخنرانی پرمغز نمیتوانستم علیرغم احترامی كه برای سیاوش و خانوادهاش قائل بودم، سهراب را آن گونه كه او به من معرفی میكرد، باور كنم.
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
اسرائیل ایران آمریکا شورای نگهبان مجلس شورای اسلامی انتخابات دولت حسین امیرعبداللهیان حجاب جنگ دولت سیزدهم حسن روحانی
فضای مجازی قتل هواشناسی تهران شهرداری تهران شورای شهر تهران سیلاب سامانه بارشی آموزش و پرورش سازمان هواشناسی باران شهرداری
خودرو بانک مرکزی بازار خودرو قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو دلار یارانه مسکن ایران خودرو حقوق بازنشستگان تورم
تلویزیون مهاجرت مدرسه نمایشگاه کتاب سینمای ایران دفاع مقدس صدا و سیما مسعود اسکویی صداوسیما موسیقی سریال مهران غفوریان
معماری
رژیم صهیونیستی غزه حماس فلسطین جنگ غزه روسیه اوکراین امیرعبداللهیان طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا نوار غزه جنگ اوکراین
فوتبال استقلال لیگ برتر جواد نکونام رئال مادرید عبدالله ویسی سپاهان بارسلونا بازی لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس
باتری گوگل آیفون اینستاگرام مایکروسافت سامسونگ اپل عکاسی ناسا
ویتامین چای کاهش وزن توت فرنگی سیگار فشار خون کبد چرب