پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

ادبیات و فلسفه نیچه


ادبیات و فلسفه نیچه

۱۵ اکتبر ۱۸۴۴, آغاز زندگی اوست در شهر روکن واقع در پروس آلمان فعلی پدرش کشیش بود اجداد پدری و مادری اش نیز جد اندر جد کشیش بودند خود او نیز تا پایان عمر, واعظ و مبلغ ماند حملة او به مسیحیت نیز, ناشی از تاثر اخلاق و رفتارش از مسیحیت بود او عادت داشت کسانی را که در او بیشتر تاثیر و نفوذ کرده اند, طعنه زند و متهم کند تا شاید بدینوسیله دین خود را به آنان ـ به خیال خودش ـ ادا کند

۱۵ اکتبر ۱۸۴۴، ‏آغاز زندگی اوست. در ‏شهر روکن واقع در پروس ‏‏(آلمان فعلی). پدرش ‏کشیش بود. اجداد پدری ‏و مادری‌اش نیز جد اندر ‏جد کشیش بودند. خود او ‏نیز تا پایان عمر، ‏واعظ و مبلغ ماند. حملة ‏او به مسیحیت نیز، ‏ناشی از تاثر اخلاق و ‏رفتارش از مسیحیت بود ‏‏(او عادت داشت کسانی ‏را که در او بیشتر تاثیر ‏و نفوذ کرده‌اند، طعنه ‏زند و متهم کند؛ تا ‏شاید بدینوسیله دین ‏خود را به آنان ـ به ‏خیال خودش ـ ادا کند). ‏مادرش هم زنی پارسا و ‏پایبند به آیین لوتری ‏بود. ‏لذتش در این بود که ‏گوشه‌ای بنشیند و انجیل ‏بخواند. ولی، در پشت این ‏پرده، غرور شدید و میل ‏فراوان به تحمل آلام ‏جسمانی نهان بود. او در ‏تمام عمر در جستجوی ‏وسایل روحی و جسمی ‏بود تا خود را چنان ‏سخت و نیرومند سازد که ‏به کمال مردی برسد: «آنجه من نیستم برای من ‏خدا و فضیلت است.» (چنین ‏گفت زرتشت)

به شهادت ‏خود او، در ۱۸ سالگی ‏ایمان به خدای نیاکان ‏از وجودش رخت بر ‏می‌بندد و این باعث ‏می‌شود که او تا پایان ‏عمر در جستجوی یک خدای ‏جدید بسر برد. خودش ‏معتقد است که این خدا ‏را در انسان برتر ‏‎(Superman)‎‏ یافته است. ‏عصارة زندگی او تا ۱۸ ‏سالگی این بود و همین که ‏آن را از دست داد ‏زندگی برایش بی‌حاصل و ‏بی‌معنا گردید. این گونه ‏به شراب و دخانیات ‏کشیده شد و در بن ‏ولایپزیگ به عیش و نوش ‏مشغول گردید. اما ‏بزودی از زن و شراب و ‏دخانیات بیزار شد و ‏آبجوخواری مردمان مملکت ‏خود را به ریشخند ‏گرفت: «مردمی که آبجو ‏می‌خورند و چپق می‌کشند ‏از درک افکار باریک، ‏عاجزند.»

در همین ایام ‏یعنی ۱۸۶۵، به کتابی از ‏شوپنهاور، فیلسوف بزرگ ‏آلمانی، به نام “جهان ‏همچون اراده و تصور” ‏برخورد کرد. کلمه به ‏کلمه و جمله به جمله آن ‏را مطالعه نمود و ‏آنچنان تحت تاثیر قرار ‏گرفت که گویی شوپهناور ‏این کتاب را برای شخص ‏او نگاشته است: «من، ‏هیجان و التهاب او را ‏احساس کردم و او را در ‏مقابل چشمان خویش ‏دیدم. هر سطری، با ‏صدای بلند، مرا به ‏خویشتن‌داری و روی ‏برگرداندن از دنیا، ‏فرا می‌خواند.» رنگ تیرة ‏فلسفه شوپهناور، ‏اثر خود را در فکر او ‏و بالنتیجه فلسفه‌ای که ‏منادی آن بود، باقی ‏گذاشت. گویا اعصابش، ‏برای رنج آفریده شده ‏بود. تعریف او از ‏تراژدی به عنوان لذت ‏زندگی خود، دلیل دیگری ‏بر خودفریبی او بود. در ‏‏۲۰ سالگی، یعنی به سال ‏‏۱۸۶۴، در رشته‌ زبان و ‏معارف یونانی و لاتین ‏دانشگاه بن، پذیرفته ‏شد و دکترای خود را در ‏زبان‌شناسی از همین ‏دانشگاه اخذ کرد. ‏‏

در بسیاری از کتاب هایش شاهدیم که نیچه همانقدر ‏می‌خواهد با حربه حکایت ‏و روایت و مجاز، عقاید ‏خود را به ما بباوراند ‏که بوسیله بحث و ‏استدلال. کتاب «زایش تراژدی» اوحاوی این ‏پیشنهاد است که باید ‏در آلمان معاصر، همان ‏شرایطی را که مسبب ‏پیدایش هنرها در یونان ‏باستان شد و به ‏شکوفایی فرهنگ غنی و ‏بی‌همتای آن انجامید، از ‏نو ایجاد کرد. نیچه، در ‏این کتاب، به دنبال ‏پاسخ این سؤال است: ‏زیبایی و ذوق در جهان ‏به چه کار می‌آید؟ ‏

نیچه، در بسیاری ‏از موارد، هم سخن ‏افلاطون بود و همانند او ‏می‌ترسید که صلابت و ‏خشونت مردان، تحت تاثیر ‏موسیقی، رو به زوال ‏یابد. (برای آگاهی ‏بیشتر از آرای افلاطون، ‏در این مورد ر.ک به ‏کتاب جمهور اثر این ‏فیلسوف بزرگ)

زندگی نیچه اکنون ‏دیگر معین شده است: ‏درمان و مراکز آب ‏معدنی، سفر در کوههای ‏آلپ سوئیس و گذراندن ‏سال تحصیلی در بال. ‏

در ضمن علاقه شدیدی که به موسیقی داشت با واگنر، آهنگ ساز بزرگ آلمانی آشنا شد و به قدری تحت تاثیر آثار او قرار گرفت که در آثارش به دفاع از او پرداخت. اما پس از گذشت چند سال (یعنی درست در سال ۱۸۷۶) هنگام ‏برگزاری اپرای واگنر ‏در بایرویت بناگاه ‏احساس می‌کند، واگنر در ‏طی کردن راهی که در ‏پیش گرفته، به انحراف ‏میل می‌کند و با خود می گوید: «اگر ‏در اینجا بمانم دیوانه ‏خواهم شد...» لذا ‏بی‌آنکه سخنی به واگنر ‏بگوید، از آن جا بیرون می آید. پس از یک ملاقات دیگر ‏در “سورنتو” دیگر ‏واگنر را ندید و با وی ‏سخن نگفت: «من نمی‌توانم ‏عظمتی را که با نفس خود ‏صادق و صریح نیست، ‏بشناسم. آنجا که به چنین ‏کسی مصادف شوم، آثار ‏او برای من ارزشی ‏ندارد.» (کتاب‌نامه‌ها)

با اینهمه ‏او در روزهای آرام ‏زندگی خود دریافت که ‏واگنر حق داشت؛ رقت ‏پارزیفال (اپرای معروف واگنر در ستایش عطوفت مسیحیت) برای تعدیل ‏خشونت زیگفرید(شخصیتی که نیچه به واگنر عطا کرده بود) لازم است ‏و در نتیجه چند فعل و ‏انفعال جهانی، این دو ‏طبع مخالف سرکش بهم ‏می‌آمیزند و وحدتی سالم ‏و خلاق می‌آفرینند. لذا ‏در آخرین ساعات زندگی ‏خویش، به نرمی به ‏خواهرش گفت: «من او را ‏زیاد دوست می‌داشتم.» ‏

اول ژوئیه ۱۸۷۷، ‏در نامه‌ای به دوستش ‏مایزنبوگ می‌نویسد: ‏‏«تنها ثمره تفکر ‏مساله‌ساز و سرگردان ‏کننده من تاکنون این ‏بوده است که مرا سخت ‏بیمار کرده است؛ تا ‏هنگامی که محقق بودم، ‏تندرست هم بودم.» در سال ‏‏۱۸۷۸ کتابی نوشت تحت ‏عنوان: «انسانی، خیلی ‏انسانی» او در این ‏کتاب روانشناس شد و با ‏بی‌رحمی یک جراح، ‏رقیق‌ترین احساسات و ‏گرامی‌ترین معتقدات خود ‏را تجزیه نمود. قبل از ‏نگارش این کتاب، او از ‏همسری که یکسال قبل از ‏این، با وی ازدواج ‏کرده بود، جدا شد. در ‏سال ۱۸۷۹، از نظر روحی ‏و جسمی ناتوان گردید و ‏تا آستانه مرگ، نزدیک ‏شد؛ لذا به خواهرش چنین ‏گفت: «به من قول بده ‏که پس از مرگ، فقط ‏دوستانم بر جنازه من، ‏حاضر شوند و مردم فضول ‏و کنجکاو دیگر، آنجا ‏نباشند. مواظب باش ‏کشیش یا کس دیگر بر سر ‏گور من سخنان بیهوده و ‏دروغ نگوید؛ زیرا در ‏آن هنگام، توانایی ‏دفاع از خویشتن را ‏ندارم». اما او به طور ‏معجزه‌آسایی نجات یافت. ‏پس از این بیماری عشق ‏به تندرستی، آفتاب، ‏زندگی و خنده در او ‏پیدا شد؛ اراده‌اش در ‏نبرد با مرگ قوی‌تر ‏گردید و حالت رضا و ‏تسلیمی در او پیدا شد ‏که حتی در هنگام رنج و ‏تلخی نیز، شیرینی حیات را ‏حس می‌کرد. ‏

بین سال‌های ۸۲ تا ‏‏۸۳، کتاب‌های “سپیده ‏دم” و “حکمت مسرتبخش” ‏را نوشت که نشانه ‏دوران نقاهت سپاس‌آمیز ‏بود. آهنگ افکار وی در ‏این دو کتاب، نرم‌تر و ‏زبانش ملایم‌تر از ‏کتاب‌های دیگر اوست. ‏مخارج نیچه در این مدت، ‏از حقوقی بود که ‏دانشگاه در حق او مقرر ‏کرده بود. آقتاب محبت ‏می‌توانست غرور این ‏فیلسوف را همچون برف، ‏آب کند. ولی دختری که وی ‏به او دلبسته بود، به ‏عشق او پاسخ نداد و ‏باعث شد که نیچه ‏ناامیدانه فرار کند و ‏همه جا کلمات قصار بر ‏ضد زنان پخش نماید. او ‏در حقیقت، ساده و ‏رمانتیک و رقیق‌القلب ‏بود. بر ضد رقت و ‏نرمخویی، مبارزه می‌کرد ‏تا خصلتی را که اینهمه ‏برای وی ناامیدی به ‏بار آورده و زخم کاری ‏زده بود، بهبود بخشد. ‏دیگر مرد یا زنی را ‏دوست نداشت. در همین کش ‏و قوس و در سکوت و ‏عزلت ارتفاعات آلپ بود ‏که بزرگترین کتابش به ‏وی الهام شد: “به ‏انتظار نشسته بودم ‏نه در انتظار چیزی ‏‏/فارغ از خیر و شرو از ‏روشنی و تاریکی لذت ‏می‌بردم /فقط روز بود ‏و دریاچه بود و ظهر ‏بود و زمان بی‌انتها ‏‏/دوست عزیزم همینجا بود ‏که ناگهان یکی، دو شد ‏و زرتشت از کنار من ‏گذشت”.‏

حالا او آموزگار ‏جدیدی پیدا کرده بود: ‏زرتشت، یک مرد برتر ‏نوین، یک ابرمرد، یک ‏دین‌ نو. بدین سان، ‏چنین گفت زرتشت، به ‏سال ۱۸۸۳، نوشته شد.

پیش ‏از این، او در کتاب ‏‏“حکمت مسرتبخش” برای ‏نخستین بار، تعبیر “مرگ ‏خدا” را مطرح کرده ‏بود. در این کتاب، او ‏حکایت دیوانه‌ای را ‏می‌نویسد که در روز ‏روشن با فانوس ‏برافروخته‌ای، خدا را ‏می‌جوید و وقتی منکرین ‏خدا از او می‌پرسند ‏مگر خدا گم شده است؟ ‏فریاد برمی‌آورد: خدا ‏کجا رفته؟ خدا مرده ‏است؟ ما او را ‏کشته‌ایم. ولی چگونه چنین ‏کاری کردیم؟ آیا عظمت ‏این واقعه، از حد ما ‏در نمی‌گذرد؟ آیا نباید ‏به صرف اینکه شایسته ‏آن بنماییم، خود خدا ‏بشویم‎…‎؟”.‏

شاید نیچه، با طرح ‏این موضوع، یعنی مرگ ‏خدا، قصد داشت مجوز ‏حرکت انسان را در جهت ‏بازآفرینی ارزش‌ها و ‏ایمان خویش، مجدداً صادر ‏کند. شاید هم ‏‏“مرگ‌خدا”، بیان حال ‏اروپای امروز است که ‏سال‌ها قبل توسط نیچه ‏پیش‌بینی شده بود.‏

‏“چنین گفت زرتشت”، ‏بمانند انجیل نیچه بود. ‏زیرا کتب بعدی، همه ‏شرح این کتاب هستند. پس از نگارش ‏زرتشت، بیش از همه وقت ‏تنها به نظر می‌رسید. ‏به اطاق زیر شیروانی ‏خانه پناه برد و از ‏آفتاب روی گردانید ‏زیرا چشمانش را آزار ‏می‌رساند. از آن به ‏بعد به خاطر چشمان ‏ضعیفش از تالیف کتاب ‏دست کشید و به نوشتن ‏کلمات قصار اکتفا ‏کرد. ‏گفتار نیچه تلخ بود، ‏ولی در صراحت و صداقت ‏کم نظیر بود، به قول ‏ویل دورانت: «یافه ‏فلسفه اروپایی، ‏روشن‌تر و تازه‌تر گشت، ‏زیرا نیچه قلم به دست ‏گرفت.» بی شک، فکر تند ‏نیچه، او را زودتر از ‏وقت پخته کرد و ‏سوزاند. پیکار او با ‏عصر خویش تعادل مغزش ‏را بر هم زد: «جنگ با ‏اخلاق و عادات عصر، ‏وحشتناک است، آنکه ‏وارد اینکار شود، از ‏درون و بیرون، کیفر ‏خواهد دید.»

در اواخر عمر، ‏گفتار او تلخ و ‏زهرآلوده شده بود، ‏بیماری و نابینایی ‏تدریجی، جنبه‌های ضعف و ‏انحطاط جسمانی او بود. ‏شاید اگر مردم قدرش ‏را بهتر می‌دانستند، ‏نیچه از نظر تندرستی و ‏عقاید بهتر می‌گردد، ولی ‏قدر شناسی‌ها قدری دیر ‏شد. در ‏ژانویه ۱۸۸۹ در ‏‏تورن آخرین ضربت ‏به او وارد شد؛ دچار ‏سکته ناقص شد. نخست به ‏تیمارستان بردندش، ولی ‏مادرش به فریادش رسید ‏و او را تحت مراقبت و ‏پرستاری تسلی‌بخش خودش ‏گرفت. به سال ۱۸۹۷، ‏مادر او نیز فوت شد و ‏خواهر نیچه مراقبت او ‏را بر عهده گرفت تا ‏سال ۱۹۰۰ که وفات ‏یافت. ‏

بواقع نیچه، یکی ‏از ستارگان درخشان ‏آسمان علم و فلسفه قرن ‏نوزدهم است. پس از او ‏کمتر کسی توانسته است ‏از سیطره تفکر نیچه ‏جان سالم بدر ببرد و همه ‏به نوعی تحت تاثیر ‏تفکرات او هستند. ‏تفاسیر گوناگونی از ‏فلسفه او عرضه شده ‏است. اما آنچه در این ‏تفاسیر مشترک است، ‏توافق بر سر این نکته ‏است که او نگران بود. ‏نگران مردمان عصر ‏خویش، نگران آیندگان ‏پس از خویش، این ‏دغدغه را در تمامی ‏آثار وی می‌توان ‏مشاهده نمود. هنر بزرگ ‏نیچه این بود که در ‏عصری که غرب تا ‏گلوگاه تفرعن و تبختر ‏خویش فرو رفته بود ‏‏“چنین گفت، زرتشت” را، ‏بعنوان یگانه راه نجات ‏بشریت، عرضه نمود. به ‏این معنا که او از ‏میان تمامی نوع بشر یک ‏شخصیت درست و کامل ‏پیدا می‌کند و او کسی ‏نیست جز زرتشت. او با ‏علم به بیراهه رفتن ‏غرب، زرتشت را به ‏عنوان نماد شرق، برای ‏سعادت بشر، بر ‏می‌گزیند. تصورات، او ‏در مورد “مرد برتر” ‏از این نوع تفکر او ‏ناشی می‌شود که «من هر ‏کسی را که بخواهد چیزی ‏برتر از خود بیافریند ‏نابود شود دوست ‏می‌دارم.» (چنین گفت ‏زرتشت).‏

منابع: ‏

تاریخ فلسفه ویل‌دورانت

تاریخ تمدن ویل دورانت

‏نیچه، ج، پ، استرن

چنین گفت ‏زرتشت، نیچه، ترجمه ‏داریوش آشوری

نامه‌ها، اثر ‏نیچه.

چنین گفت نیچه، مقاله ای از نیک‌مهر فریدصدرایی

http://mokhtasatehonar.blogfa.com/۸۶۱۲.aspx