پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
حکمت خدا
علیرضا خیلی تند و سریع میراند، جوری که انگار دارد با همه رانندههای توی خیابان لجبازی میکند.
- علیرضا!یواش تر!نزنی ماشین بغلی رو!مواظب اون موتوری باش!
اما علیرضا حرف نمیزد و جواب یحیی را نمیداد، یک دقیقه بعد دوباره پایش را روی گاز فشار میداد، کاملا معلوم بود عصبی است، یحیی این بار خواست از در دیگری وارد شود و با خنده گفت: بابا یه بار داری ما رو میرسونی تا خونه، اینقدر ناراحتی نداره!خب خودم، میرفتم!
علیرضا لبخند مصنوعی زد و گفت: این حرفا چیه؟ یه خورده ریختم به هم!مشکل خونه است، صاحبخونه میگه باید تخلیه کنی!
- چه مشکلی؟ تو تازه چهار ماهه اسبابکشی کردی؟ مگه یه ساله اجاره نکردی؟ قانونا نمیتونه حرف بزنه که!
علیرضا انگار سر درد دلش باز شده باشه گفت: آره دیگه! دردم همینه! قبل از عید که موعدمون تموم شد، سر قیمت نساختیم با صاحبخونه قدیمی، میگفت شصت تومن بذار رو کرایه! هر چی عجز و التماس کردم که بابا یه میلیون پیش رو اضافه میکنم قبول نکرد، الان هم که بازار خرید و فروش خونه راکده ما بی خونهها یه جور دیگه تاوون میدیم، اجارهها رفته بالا، صابخونهها هم پول پیش قبول نمیکنن و فقط کرایه رو زیاد میکنن، مجبور شدیم در به در دنبال خونه بگردیم، با دوازده تومنی که من داشتم خونه گیر نمیاومد، یعنی اگه هم گیر میاومد زیرپله و درب و داغون بودن، شمیم ما هم بزرگ شده، من دنبال یه خونه میگشتم که دو تا اتاق داشته باشه، ولی گیر نمیاومد، با پول من گیر نمیاومد، یه بنگاهی گفت یه مورد خوب دارم، هشتاد متره و دو اتاق داره و همین نزدیکیهاست، دوازده میلیون هم قبول میکنه! خیلی خوشحال شدم ولی راس گفتن هیچ ارزونی بیدلیل نیست، رفتم خونه رو دیدم، دو طبقه بود، طبقه بالاش مال یه زن و شوهره که تازه ازدواج کردن، طبقه پائینش که مال این بابا بود و گذاشته بود واسه اجاره هیجده نوزده تومن رهنش میارزید ولی بعد فهمیدم گیر کار کجاست و چرا اینقدر زیر قیمت حاضره قرارداد ببنده! گفت من پسرم داره دوماد میشه، این خونه رو میخوام به اون بدم، فعلا که برنامهاش قطعی نیست و معلوم نیست کی جشن میگیره، به شرطی اجاره میدم که هر وقت پسرم خواست جشن بگیره تخلیه کنی! حالا ممکنه یه سال طول بکشه ممکنه پنج ماه دیگه!
- تو قبول کردی؟
- آره دیگه! یعنی اصرار زهره باعث شد، قبل از عید بود و خونه گیر نمیاومد، ما هم میخواستیم تعطیلات بریم شهرستان خونه بابای زهره، گفتیم حالا قرارداد میبندیم خدا رو چی دیدی شاید تا یه سال هم اینا ازدواج نکردن!ولی شانس که نداریم! الان یه هفتهاس داره فشار میآره که سربرج باید خالی کنی، بدگیری افتادم!
یحیی شیشه ماشین رو داد پایین و گفت: والا چی بگم؟ توکل به خدا! تا آخر برج دو هفته مونده ایشالا یه جای خوب گیر میآری، نمیتونی وامی چیزی بگیری بذاری رو پول رهن؟
علیرضا دنده را عوض کرد و گفت: وامم کجا بود؟ تو که وضع حقوق رو میدونی، وام هم بگیرم باید کلی قسط بدم با سودش، ندارم...والا ندارم! از اول هفته که حرف جابهجا کردن خونه، پیش آمده بود، علیرضا پاک ریخته بود به هم و مدام وسط کارش توی شرکت به دوست و آشنا زنگ میزد و دنبال خانه میگشت، عصرها هم با زهره در به در بنگاهها بود، بنگاهیها هم، مدام قول میدادند و شمارهاش را میگرفتند ولی خبری نمیشد، اگر هم میشد، با پولی که علیرضا داشت و محلی که میخواست اجاره کنه خیلی اختلاف زیاد بود. یحیی همکار و دوست قدیمیاش بود و با آنکه دوست بسیار بامعرفتی به حساب میآمد، اما خودش هم زندگی کارمندی داشت و پولی نداشت که قرض بدهد، برای همین عذرخواهی کرد و گفت: باجناقم بنگاه داره، دو سه محله پایینتره، بش میسپارم اگه مورد خوب داشت خبرمون کنه.
شمیم اسباب بازیهایش را ریخته بود کف خانه و بازی میکرد.
- بابا! بابایی! میای بازی کنیم؟ بیا دیگه! تو رو خدا بابایی!حوصلهام سررفته!
- عزیزم! من حالم خوش نیست، برو با مامان بازی کن...!
شمیم ابروهایش را توی هم گره زد و گفت: مامان هم از صبح میگه سرم درد میکنه، نمیاد بازی کنه، میگه از دست همسایهها!
علیرضا سرش را بلند کرد، چشمهای زهره در حالی که روی مبل کناری نشسته بود قرمز شده بود، تعجب کرد و گفت:
- چیزی شده زهره؟ با همسایهها حرفت شده؟!
- نه!من چیکار به همسایهها دارم! الان دو روزه این خونه بغلی مون دارن خراب میکنن سر و صداشون روانیام کرده! میگن مالکش میخواد بکوبه آپارتمان بسازه، با بیل و کلنگ افتادن به جون ساختمون و دیوارا هم مثل کاغذه، صدا میاد، آرامشمون به هم ریخته!
علیرضا مثل کسی که خیالش راحت شده باشد گفت: ای بابا!فکر کردم چیزی شده! بذار بسازه! ما که داریم میریم از این خونه! ما رو سننه!
زهره مجلهای که دستش بود را کنار گذاشت و گفت: خبری شده؟ کسی جایی سراغ داره واسه اجاره؟
- نه! فعلا همه دارن قول میدن، ایشالا یه کاری میکنیم!
هنوز حرفش تمام نشده بود که تلفن زنگ زد. شمیم دوید طرف تلفن و گوشی را برداشت و بعد فوری گفت:
- یه آقای غریبه است بابا!مامان جونم نیست!
علیرضا بلند شد و گوشی را برداشت، هنوز طرف سلامش را نگفته بود که علیرضا فهمید آقای خادمی است. پیرمرد یکدندهای بود و تقریبا هر شب زنگ میزد و اعلام میکرد که پسرم ماه آینده عروسی میکنه و فرصتتون داره تموم میشه و میخواد خونه رو رنگ کنه و وسایل بچینه و از این حرفها...
- چشم! چشم آقای خادمی!والا ما خودمون هم دنبالشیم! چشم! چشم!قول میدم سر ماه خالی کنیم!شما پول رو حاضر کردین؟
- آره! پولتون حاضره!هر وقت خونه جدید دیدین و خواستین برین پای قرارداد میام بنگاه میدم خدمتتون!
علیرضا همانطور که داشت با آقای خادمی حرف میزد با چشم و ابرو حال زارش را به زهره هم نشان میداد، یک جورهایی، او را هم مقصر میدونست که اون همه قبل از عید اصرار کرده بودکه همین خانه را بگیرند. تلفن را که گذاشت زمین گفت: خدایا! دستم به دامنت خودت یه کاری بکن!این چه بلایی بود سرمون اومد! تازه داشت از اینجا خوشمون میاومد! زهره خوشی به ما نیومده! عمرا با این پول بتونیم توی خونه هشتاد متری دو خوابه بشینیم، باید بریم تو بیابونا!
- چی بگم علیرضا! دیروز داشتم با مامان حرف میزدم، هی میگفت حتما حکمتی توشه که صاحبخونه تون اینقدر اصرار میکنه! گفتم قربونت برم مامان!چه حکمتی؟ اونا میخوان جشن عروسی بگیرن ما نشستیم عزا! چرا باید بلا سر آدم بیاد که توش حکمت باشه؟! خب یه اتفاق خوب هم بیفته که توش حکمت باشه!!
علیرضا دوباره تلفن را برداشت و به چند نفر زنگ زد و سفارش خانه اجارهای داد، به محمدرضا هم زنگ زد.
- سلام داداش! خوبی؟ قربونت! ای بدک نیستیم! والا خوب هم نیستیم دروغ چرا! تونستی کاری واسه مون بکنی؟
- والا اونقد که گفتی نه، ولی تا یک و نیم رو میتونم جور کنم، به شرطی که شش ماهه پس بدی، خدایی مال خودم نیست!
- ای دستت درد نکنه! خودت هم پونصد میذاری روش میشه دو تومن!
این را با خنده گفت! محمدرضا برادر کوچکترش افتاده بود دنبال کار تا کمی پول پیش خانه را بیشتر بکند. زهره شام را آورد و خوردند.
- میگم شروع کنیم به بسته بندی وسایل یا نه؟
- شروع کن! این آقای خادمی که من دیدم عروسی پسرش برگزار نشه خودش یه زن دیگه میگیره میاد تو این خونه! این خونه دیگه واسه ما خونه نمیشه، روزها که خونهای خرد خرد جمع و جور کن، چیزایی که دم دست نیست رو بسته بندی کن، فردا سر رام یه سری کارتن میارم برات.
زهره گفت: یه بسته قرص استامینوفن هم بگیر سر رات، اینا از بس سر و صدا میکنن من همش سردرد دارم.
تلفن که زنگ خورد، علیرضا مطمئن بود که آقای خادمی است. گوشی را برداشت.
- سلام آقای ستوده! خونه که گفتی چی شد؟ قرارداد رو بستید؟
- والا خونه که چه عرض کنم، اسمش لونه است! آره دو تومن بیعانه دادیم یه قرارداد اولیه نوشتیم، قراره سه روز دیگه تحویل بده، یعنی میافته چهارشنبه!
-ای آقا! چهارشنبه خیلی دیره، خوبه من از دو هفته پیش دارم هر شب زنگ میزنم، آقا تا دوشنبه بیشتر فرصت نداری، تخلیه کن آقا!
علیرضا اعصابش ریخته بود به هم، این چند روز، آنقدر دوندگی کرده بود که حساب نداشت، حالا حرفهای آقای خادمی عصبانیاش کرده بود، خادمی گفت:
- مثل اینکه جا خوش کردین آقا!خونه رو مفت و مجانی گذاشتم اختیارتون اونوقت اینجوری جواب لطف من رو میدین؟ همین که گفتم دوشنبه خالی میکنین!من میخوام سه شنبه صبح رنگ کار بفرستم اونجا!
علیرضا زد به سیم آخر و گفت: والا آقای خادمی اینجور که شما میگین هم نیست! الان بیست روزه ما تو این خونه آسایش نداریم، در جریانید که دارن جفتتون خونه میسازن، الان دوشبه دارن گودبرداری میکنن، شبا هم کار میکنن، سر و صدا و گرد و خاک رفته تو حلق ما! این زن و شوهر طبقه بالایی ما که یه هفته است رفتن خونه باباشون و گفتن تا اینا گودبرداری و جوشکاری اسکلت رو تموم نکردن بر نمیگردن، اصلا نمیشه اینجا زندگی کرد آقا!
خادمی حرف خودش را زد و با اوقات تلخی گوشی را گذاشت، علیرضا از او عصبانیتر بود، از زندگیاش سیر شده بود، خادمی جوری حرف میزد که او انگار مفت و مجانی توی خانه نشسته بود، برای همین رو کرد به زهره و گفت: پاشو زهره!پاشو زودتر جمع کنیم! دوشنبه میریم از این خونه لعنتی! دیگه من اعصاب ندارم با این دهن به دهن بشم!
- ولی چه جوری علیرضا؟ کلی کار مونده، اون خونه رو هم باید بریم کلیدش رو بگیریم، آب و جارو کنیم، خودت که وضعش رو دیدی!
خانه را باجناق یحیی پیدا کرده بود، خیلی از محل کار علیرضا دور بود و به زور هفتاد متر میشد، یک اتاق داشت ولی توی این اوضاع ناچاری غنیمتی بود، همین که صاحبخانه ۱۴ میلیون رهن کامل گرفته بود و اجاره نمیخواست علیرضا هزار بار خدا را شکر کرده بود، گوشی را برداشت و به صاحبخانه جدیدش زنگ زد و گفت که فردا با هزینه خودش کارگر میگیرد و تیغه را میکشد، خانهای که اجاره کرده بود یک ورودی مشترک داشت و علیرضا از صاحبخانه خواسته بود که تیغه بکشد، او هم قول داده بود سه شنبه با پسرعمویش که «بنا» است درستش میکند و پسرعمویش یک جایی کار داشت و تا سه شنبه نمیتوانست بیاید.
روز بعد علیرضا کارگر و بنا را برد و آنها شروع کردند، تا شب تیغه را زدند، فردایش دوشنبه غروب که علیرضا از سرکار آمد وسایل را توی کامیون ریختند و اسباب کشی کردند، خانم فیروزی همسایهشان کلی گریه و زاری کرد، بدجور به زهره و شمیم دل بسته بود و حالا که از هم جدا میشدند حسابی دمغ شده بود. موقع خداحافظی شماره خانه جدیدشان را گرفت و گفت: ایشالا یه روز خودتون صاحبخونه بشین، قبلنا میگفتن اجاره نشینی خوش نشینی! ولی حالا انگار مال قدیماست این حرفا! حلالمون کنید تو رو خدا! حالا امشب که اینجا هستید، زهره که نمیدانست میروند یا میمانند، گفت: احتمالا علیرضا شب اینجا میماند تا وسایل را کاملا جمع و جور کند.
شب تا نزدیکی یازده علیرضا ماند و خانه را آب و جارو کرد و کمی وسیله که توی انبار مانده بود را گذاشت توی صندوق عقب پرایدش و کلید را داد دست آقای خادمی که از سر شب مثل نگهبان بالای سرش ایستاده بود. صدای چند کارگر که توی زمین گودبرداری شده بغلی بلند بلند حرف میزدند را میشنید، خداحافظی کرد و به طرف خانه جدید راه افتاد. آنقدر خسته شده بود که پشت رُل خوابش میآمد، با آنکه لحظه خداحافظی با خادمی او را زبانی حلال کرده بود، اما توی دلش از او بدش میآمد که وادارش کرده بود همه کارها را ضربتی و دو روزه انجام دهد، جوری که او برنامهریزی کرده بود تا چهارشنبه میشد همه این کارها را سر صبر و تر و تمیز انجام داد و پنجشنبه را مرخصی میگرفت و تا شنبه استراحت میکرد اما حالا خسته و کوفته باید میرفت و فردا کارتنها را باز میکرد و وسایل را میچیدند و...
تفلن مدام زنگ میزد، زهره و علیرضا آنقدر خسته بودند که حال نداشتند از جایشان بلند شوند و گوشی را بردارند، علیرضا ساعتش را نگاه کرد، سه و نیم نصفه شب بود!کسی هم شماره خانه جدیدشان را نداشت، ترسید! فکر کرد اتفاق بدی افتاده است، سریع از جایش پرید و گوشی را برداشت، خانم فیروزی بود، با همان صدای خش دارش بریده بریده مثل آدمی که وحشت کرده باشد حرف میزد: یا ابالفضل! یا قمربنیهاشم!
- چی شده خانم فیروزی؟ اتفاقی افتاده؟ حالتون خوبه؟!
- خدایا شکرت!خوبید شما آقای ستوده؟! وحشت کردم به مولا! گفتم نکنه دیشب موندید توی خونه! آخه تا دیر وقت اونجا بودید! میدونید چی شده؟ خونه ریخت پایین! با خاک کوچه یکی شده! گفتم زبونم لال، نکنه شما زیر آوار موندین، الان آتش نشانی اومده اینجا میپرسن کسی تو خونه بوده یا نه؟!
علیرضا مثل برق گرفتهها شده بود، اصلا نمیفهمید چه اتفاقی افتاده، برای همین مدام میپرسید آخه چرا؟ چی شده؟
- اینجا قیامت شده الان! همه مردم ریختن بیرون! مثل اینکه این خونه بغلی رو بدجور گودبرداری کردن، دیروز خیلی زمین سست شده بود، خونه ریزش کرده، آتش نشانی اومده، من بهشون گفتم طبقه بالایی ده، دوازده روزه رفتن، ولی نمیدونستم شما هم رفتید آقای ستوده! خدا رو شکر... که سالمید!
گوشی توی دست علیرضا یخ زده بود، یاد آقای خادمی افتاد، اصرار عجیبش برای اینکه خانه را تا دوشنبه خالی کنند، اشک توی چشمهایش میلغزید، با خانم فیروزی خداحافظی کرد، زهره بیدار شده و روبرویش ایستاده بود، علیرضا بغض کرد و گفت: یادته گفتی چه حکمتی تو این کاره زهره؟ یادته؟ خدا بهمون رحم کرد زهره، باید برم از آقای خادمی حلالیت بطلبم که توی دلم خیلی باش بد تا کردم... اگه همین امشب رو مونده بودیم توی اون خونه، همین یه امشب رو، الان جنازههامون رو از زیر آوار میکشیدن بیرون... یادته گفتی چه حکمتی تو این همه اصرار آقای خادمی هست... یادته زهره؟
پرنیان غزنوی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست