سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

«سیزده ۵۹»تخریب چهره رزمندگان


«سیزده ۵۹»تخریب چهره رزمندگان

«سیزده ۵۹» قصه فرمانده ای است که پس از مجروحیت, بیست سال به کما می رود و حالا بازگشته و یک باره با دنیای جدید روبرو می شود

«سیزده ۵۹» قصه فرمانده ای است که پس از مجروحیت، بیست سال به کما می رود... و حالا بازگشته و یک باره با دنیای جدید روبرو می شود. به تجویز پزشک قرار می شود به او بگویند سه ماه در کما بوده است و به مرور با حقیقت روبرویش کنند. همسرش فوت شده و قرار می شود باران دختر سیدجلال نقش مادرش را برای پدر بازی کند. اما سیدجلال از بیمارستان می گریزد و میان شهر و آدم هایش می گردد و بعد می رود سراغ همرزمانش؛ آدم هایی که روزی تحت فرمانش بودند و حالا هر کدامشان به گونه ای درگیر زندگی امروزی شده اند و در این سال ها یا نیش خورده اند یا نوش چشیده اند، یکی شان با رانت و رابطه کارخانه بسته بندی موادغذایی برای خودش دست و پا کرده است پسرش هم شده است آقازاده و معلوم نیست به چه دلیل اصرار دارد دختر سیدجلال را بگیرد برای پسر چاپلوس مزورش. آن دیگری هم ظاهرا در مناصب حکومتی به جایی رسیده است و شده عموجان باران و تنها کسی است که در این همه سال همراه آنها مانده است. البته او هم نسبت به وضعیت سید جلال مواضع متناقضی می گیرد. آن یکی در قهوه خانه قدیمی اش در پای کوه همچنان مشغول است؛ از شهر بریده و با رفیق قدیمی اش، همسنگری که روزی دیده بان بود و حالا دود زده شده است و به زحمت روی پاهایش می ایستد روزگار می گذراند. و یا آن پهلوان مارباز که در جبهه هم معرکه می گرفته و بساط مار بازی اش را راه می انداخته است. این ها جمع نیروهای تحت امر فرمانده تازه به هوش آمده هستند.

حالا هدف کارگردان از به تصویر کشیدن این آدم های نیم بند چه می تواند باشد؟! شخصیت ها

هیچ کدامشان برای تماشاچی خوشایند و مطلوب نیستند و حتی مطرود و منزجرکننده هستند. آن که تن به تزویر داده است و برای خودش دک و پزی به هم زده است با آن آقازاده دیلاق نامتوازنش که حالشان معلوم است. نمادی از کیسه دوزانی که بعد از جنگ با رانت خواری و دودوزه بازی دستشان را به جایی بند کردند هستند. این ها طبعا حس تحسین تماشاچی را برنمی انگیزانند، بلکه مخاطب نسبت به آن ها حالت تدافعی می گیرد که امری کاملا طبیعی است.

و اما آن قهوه چی که عاشقی است سوخته و آن دیده بان خمار که گوشه ای از زندگی شان را روایت می کنند و سیدجلال را با آن جلال و جبروتش به لبه پرتگاه می کشانند گویا قرار است حس دلسوزی رقت انگیز تماشاگر را برانگیزانند. قهوه چی اولین کسی است که سیدجلال پس از فرار از بیمارستان با او همکلام می شود. شاید تماشاچی منتظر است فرمانده از اوضاع جنگ بپرسد و یا احوال امام(ره) را جویا شود.

در فیلم از کرخه تا راین سکانس دلنشینی بود که وقتی بازیگر نقش اول سوی چشمانش را بدست می آورد اولین چیزی که مشتاق دیدنش است تصاویری از تشییع جنازه حضرت روح الله است. جای صحنه هایی از این دست در این فیلم بسیار خالی بود. در عوض اینجا سؤال های کاملا شخصی با جواب های خصوصی تر رد و بدل می شود! قهوه چی مثل نوجوان ها از عشقش می گوید و این که بخاطر جنگ و مجروح شدنش از وصال دختر همسایه شان جا مانده است و بعد زار می زند زیر گریه! حرف ها و رفتاری که به او نه تنها به عنوان یک رزمنده و مجاهد بلکه به عنوان یک مرد چهل پنجاه ساله هم نمی آید. یکی از انتقادهایی که به این فیلم شده بود ماجرای بیست سال در کما ماندن سیدجلال از جنبه علمی بود و کارگردان پاسخ داده بود که من تحقیق کردم و ممکن است کسی بیست سال به کما برود و بازگردد. خوب ما با این حجت، به کما رفتن بیست ساله را می پذیریم. اما دیالوگ عجیب و سطحی سیدجلال با کهنه سربازش را بعد از بیست سال بی خبری چطور می توان معقول جلوه داد. حرف های قهوه چی باعث نمی شود مخاطب فیلم با او احساس همدلی و همدردی پیدا کند یا مثلا متأسف شود که چقدر ظلم در حق این سرباز شده است و کاش دختر همسایه قدر سربازی را که برای حراست از خاک و ناموسش زخم خورده است را می دانست. تماشاچی مخصوصا اگر از نوع جوان و جنگ ندیده اش هم باشد فکر می کند چطور این آدم های بی خاصیت و ضعیف النفس به جبهه رفته اند و جنگیده اند و البته این احساس نسبت به آن یکی که به خاطر دردکشیدنش در زمان مجروحیت مرفین مصرف کرده و حالا اسیرش شده است هم صدق می کند.

آدم های به جا مانده در این فیلم مشمئز کننده به تصویر کشیده شده اند. جامعه به آنها ظلمی نکرده است، هیچ صحنه ای موید ظلم جامعه به رزمندگان در فیلم موجود نیست، اما آنها موجودات ضعیفی هستند که خودشان را در باتلاق توهماتشان فرو برده اند و یا اینکه توانسته اند و موذیانه برای خودشان سر و سامانی به هم آورده اند.

پرویز پرستویی که مثل بسیاری از فیلم هایش باز جذابیت بازیگری فیلم را به تنهایی به دوش کشیده و خوش درخشیده است در مصاحبه ای گفته است که: «من این فیلم را برای منتقد کار نکردم آن را برای سردار «معروفی»ها ساختم. در «سیزده ۵۹» می توانید مرا هر جور که می خواهید نقد کنید، اما با موضوع و ارزش ها و اندیشه های داستان کاری نداشته باشید.»

جناب پرستویی عزیز! آن نقشی که شما بازی کرده اید با آن فیلمی که ما روی پرده سینما دیدیم گویا تفاوت های زیادی دارد. زیرا آنچه دیده می شود چیزی از ارزش، اندیشه، مظلومیت، شجاعت و معنویت بازماندگان جنگ را نشان نمی دهد. بلکه بالعکس؛ گویا در جهت تخریب کردن و منکوب کردن چهره کسانی ست که با سیلی صورتشان را آب و رنگ می دهند و ستمکاری زمانه را به دوش می کشند و سرفرو نمی آورند، چه رسد آنکه بخواهند از داغ عشق ناکام جوانیشان به دختر همسایه زار بزنند و اشک بریزند! کاش از آن همه همرزمان سیدجلال در فیلم یکی شان شخصیت ارزشمند خدومی از آب در می آمد. یا مثلا چه می شد اگر یکی شان پزشکی می شد که دلسوزانه مشغول مداوای سیدجلال است و یا نویسنده ای که دارد شرح حال فرمانده به کما رفته و خانواده پرستارش را می نویسد، یا نه اصلا یکی از جامانده ها می شد. یک آدم کاملا معمولی که پس از جنگ به سر و کار و کاشانه اش بازگشته و دارد زندگی اش را می کند و نه دزد و کلاهبردار است و نه مفنگی و معتاد و نه عاشق زهوار در رفته.

اما عجیب تر این است که شخصیت های دیگری در فیلم وجود دارند که کارگردان تلاش می کند که چهره ای مثبت و دلنشین از آنها ایجاد کند. دوست پسر باران (عنوان دیگری نیافتم) از این افراد است؛ اول اینکه نوع رابطه او با باران موجه نیست. فقط دلشان می خواهد که با هم ازدواج کنند. او با دختر سردار سیدجلال رابطه دارد، آن هم از نوع نزدیک! ضمنا کارش هم فروش و نصب آنتن ماهواره است که خلاف قوانین کشور ماست. حضور پررنگی درفیلم ندارد که البته همان حضور کمرنگش هم بی دلیل به نظر می رسد. غیراز نشان دادن ولنگاری جذاب روابط باران اما تلاش شده است پرداخت شخصیتش به گونه ای باشد که مخاطب را مجذوب کند و تماشاچی با او همراه شود.

برای سهولت در برقراری ارتباط بین مخاطب و اثر باید در باور پذیر بودن کلیت و جزئیت اثر دقت کرد. درغیر این صورت اولا مخاطب از پی گیری ادامه روایت باز می ماند و به بررسی رویدادی که از نظرش غیرقابل باور است می پردازد. دوم، نسبت به کل ماجرا بی اعتماد می شود و با نگاهی شکاکانه برخورد می کند. به گمان نگارنده، «سیزده ۵۹» به نگاه بدبینانه مخاطب از حیث باورپذیری روبرو شده است. در اولین پلان های فیلم نشان داده می شود که تعدادی رزمنده معرکه گرفته اند و با ماری به مثابه یک حکمران رفتار می کنند تا بعد که ماجرای بیست سال به کما رفتن سیدجلال مطرح می شود و یا حتی فریاد یا حسین کسی که بیست سال از حنجره اش استفاده نکرده یا اینکه دختر را به جای مادر بزک کردند و سیدجلال هم هیچ به روی خودش نیاورد و بسیاری دیگر از این دست که باعث فاصله گرفتن بیشتر مخاطب با اثر می شود. توانایی باور پذیر کردن رخدادهای حتی غیرممکن در فیلم باعث عمق بخشیدن به اثر می شود که در اینجا هیچ بدان پرداخته نشده است. بعضی امور بواسطه عقل پذیرفته می شوند و برخی دیگر بواسطه احساس و عواطف. بروز احساسات باران در مقابل نظر پزشک که باید دستگاه ها را از سیدجلال جدا کرد بقدری بزرگنمایی شده بود که گویی پدرش یک ساعت پیش دچار مرگ مغزی شده است. هرچند قرار دادن این صحنه برای بازی گرفتن از خانم آشوری (بازیگر نقش باران) بوده باشد، کاش در موقعیت بهتری این بازی انجام می شد تا تماشاچی از لحاظ عاطفی امکان همذات پنداری با بازیگر را می داشت و زحمت ایشان هدر نمی رفت. به هرحال بازی کردن در مقابل بازیگر توانایی چون جناب پرستویی کار بس دشواری است.

استفاده از شخصیت هایی که تاثیر چندانی در روند داستان ندارند باعث آشفته شدن فضای داستان شده است. کارگردان بیکار گویا الزاما به فیلم الصاق شده است یا شخصیت راننده وانت. شخصیت ها سرگردانند نمی دانند انگار وظیفه شان چیست!؟ در سکانس پایانی گویا کارگردان خواسته است فقط فضای خالی اش را پر کند و انگار بازیگران دلیل حضورشان دراین صحنه را نمی دانند که باعث آشفتگی سکانسی شده است که باید قویترین نقطه فیلم باشد.

به هرحال این فیلم آنچنان که دست اندرکارانش مدعی هستند چندان در جهت پرداختن به شخصیت والای ایثارگران حرکت نمی کند و جا دارد مسئولانه تر به این دست موضوعات پرداخته شود.

علیرضا قبادی