یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
عُقلای ِ مجانین

میدانم باز هم با این حرفها خستهات میكنم. ما همهمان داریم مثلِ هم میشویم. هیچوقت فكر نمیكردم سرنوشتمان این باشد. منوچهردیوانه را یادت میآید؟ بهش میگفتیم منو دیوانه. قیافهاش الان جلوِ چشمم است. همیشهٔ خدا پیشانیاش ورم داشت. ورم كه نبود، مثلِ زانویِشتر پینه بسته بود. از بس سرش را میكوبید به زمین. میماندم حیران كه چرا خون نمیآید. میگفتند برادرخواندهاش داده سید فرجالله براش دعا نوشته. حتماً یك حكمتی در كار بود. آن جور كه او پیشانی میكوبید به زمین ـ حتی صداش دلِ آدم را ریش میكرد ـ باید استخوان خُرد میشد یا جمجمه میشكافت. اگر سرش مو داشت باز یك حرفی. شاید كمی جلوِ ضربه را میگرفت.
وقتی پیداش میشد بچهها یكییكی میرفتند به طرفش. تا خودش را پشتِ حمامِ مُرادی میرساند جمعمان جور بود. ازسرِ خیابانِ یك تا مسجدِ بوشهریها هرچه بچه بود راه میافتاد تو كوچه. تو نمیآمدی. میترسیدی. اما نمیگفتی كه میترسی. میگفتی: «گناه دارد.» پناه دیوار، تو سایه، میایستادیم. چشمانِ باباغوریاش رامیدوخت به ما و همانطور خودش را، به كمكِ دستها، میكشید. هركس بازیِ خودش را میدانست. آن وقت فاصلهمان را كم میكردیم با او. آن كه نزدیكتر بود سلام میكرد. چشمهاش میشد مثلِ ازرقِ شامی. من میترسیدم، اما به رویِ خودم نمیآوردم. بعد یكییكی سلام میكردیم ومیگذاشتیم از كنارمان بگذرد. چرمی را كه زیر پاش بسته بودند رویِ خاكِ كوچه میكشید و میگذشت. وقتی جوابِ سلامِ همه را میداد بازسلام میكردیم. آن كه اول سلام كرده بود شروع میكرد. میدانم نمیخواهی دنبالهاش را بدانی. حق با تو بود. او گناه داشت.
نوشتهای:«گاهی یادِ عبدالله دیوانه میافتم. او مثلِ دیگران نبود. دیوانهٔ فرزانهای بود. وقتی بچهها دنبالش میكردند ـ بچههایی كه از ما كوچكتر بودند ـ عصایش را مثلِ كراوات میزد به یقهاش و ادایِ شهردار را درمیآورد.» من جمعه به تو گفتم كه عبدالله با بقیه فرق دارد. اما سعی نكن از این ماجرا، از نقلِ احوالِ عبدالله، نتایجِ عجیب غریب بگیری. این عادتِ تو باعث میشود تا تصویرِ آدمها خراب شود. تو مراعصبانی میكنی! اما مثلِ همیشه این منم كه كوتاه میآیم. صد بار گفتهام این عادتِ زشت را از سرت بیندازی! باشد، من از معركه رد میشوم.
جمعه یادم رفت دربارهٔ رستمی به تو بگویم. یادت میآید؟ میانِ بچههایِ پالایشگاه سرش به كارِ خودش بود.
همیشه میگفت:«در جاییكار میكنم كه عقل از سرِ همه در رفته.» نمیدانم منظورش از این حرف چه بود. لابد، فكرش را بكن، میانِ آنهمه گازهای خطرناك و موادِ شیمیایی! داستانِ پدربزرگم را كه برایت گفتهام. معتاد شده بود، آن هم چه جور، به گازهای شیمیایی. نمیدانم تو «كَت كراكِر» كار میكرد یا تو «اسیدپلانت». وقتی بازنشسته شد، همانروزِ اول یا دوم، حالش به هم خورد. مثل آدمهای خمار، كه مواد بهشان نرسیده باشد، رنگش پریده بود و آب، شُرشُر، از چشمها و بینیاش میریخت. هر چه دوا درمان كردیم حالش جا نیامد.
هر كسی یك چیزی میگفت. اما خودش، زود، شستش خبردارشد. فهمید كه معتاد شده. رفت سراغِ یكی از دوستانش، از همان همكارهاش، و سفارش كرد تا براش هر روز یك شیشه از هوایِ همانجایی كه توش كار میكرد بیاورد، از هوایِ آلوده به همان گازهای شیمیایی. از آن روز به بعد حالش سرِ جا آمد. میرفت تویِ حمام در را رویِ خودش میبست و ساعتها همان جا مینشست. درِ شیشه را بازمیكرد، انگار بخواهد بخور بدهد، پارچهای رویِ سرش میانداخت وهوایِ شیشه را به ریههاش میفرستاد. اما این وضع زیاد دوام نیاورد. ماهمه میدانستیم. تو چلهٔ تابستان، تو یك بعدازظهر، با شیشهاش و پارچهای كه رویِ سرش میانداخت، رفت تو حمام و تا سرِ شب بیرون نیامد. مادربزرگ قبل از همه فهمید كه پدربزرگ مُرده. هوایِ درونِ آنشیشه مثلِ هوایی نبود كه پدربزرگ سرِ كارش تنفس میكرد. بعد از جنگ خیلی از پیرمردها، مثلِ پدربزرگ، از تركِ اجباریِ همین عادت مُردند.
نمیخواهم حرفِ مفت زده باشم. میروم سرِ اصلِ مطلب. طلاوری كه آمده بود به مأموریت میگفت نگرانِ احوالِ رستمی است. گفت:«تو جزیره كارش شده برداشتنِ نوار از تصنیفِ خوانندگان، از قدیم و جدید.» تا حالا هفت هزار كاست پُر كرده، هفت هزار. من كه باورم نمیشود. فكرش را بكن! آدمی تو یك جزیرهٔ كوچك، زیر آتشِ بمب و موشك، درساعتِ فراغت ـ چه فراغتی؟ ـ بنشیند تصنیفِ خوانندگان را ضبط كند. توانسته زنش را هم متقاعد كند، البته به سختی و پس از مرافعهٔ بسیار. طلاوری میگفت اگر او و زنش میانجیگری نمیكردند شاید كارشان به طلاق میكشید. همهٔ درآمدشان را گذاشتهاند برایِ این كار، حتی بیش ازذخیرهشان دست به خرج میزنند. شاید نیتش خیر باشد. طلاوری میگفت:«رستمی این كارش را یك اقدامِ ملی میداند در برابرِ تباهی و نابودیِ موسیقیِ ایران.» خوب، من فكر میكنم این توجیهی است كه هركدام از ما برایِ رفتارِ خودمان داریم.
نوشتهای:«نوذری هم شده مثلِ یكی از آنها. زنش را تو بانكِ رفاه دیدم. وقتی سراغش را گرفتم گفت:«دو سالِ آزگار است نشسته تو خانه انگشتِ پاهاش را میشمارد.» همان كاری كه سالها است منصور میكند.عجیب است، این جور بیماری اگر مسری شود...» نه، عجیب نیست. البته مالِ منصور جورِ دیگری بود. تو باید اولش را یادت بیاید. ده سال پیش بود، شاید ده سال و یك ماه. قبل از عید بود. چه قدر تو اصفهان دنبالش گشتیم. از این پمپِ بنزین به آن پمپِ بنزین. ادارهٔ پخشِ نفت، تعاونی، فروشگاهِ كارگران، همهجا را گشتیم. گمانم تو پیداش كردی، به تصادف. تو یكی از فرعیهایِ چهارباغ بود، تو فروشگاهِ كارگران. وقتی چشمم افتاد بهش ـ تو داشتی پیشانیِ فراخش را میبوسیدی ـ جا خوردم.
صورتش ورم كرده بود. تو گفتی:«از هوایِ اصفهان است. آب رفته زیرِپوستت.» بعد تو خانهاش، چه خانهای، چیزی نمانده بود گریهام بگیرد. پسرهاش را یادت میآید؟ بابك و آرش. تو خانه غیر از آن گرامافون ِقدیمی هیچ نبود، یك زیلو و یك گرامافون. بعد برامان صفحه گذاشت، بنان بود یا بدیعزاده؟ من آن روز هیچ نگفتم. نخواستم او را و تو راناراحت كنم. خوب، لابد، حالا میگویی این حرفها همهاش خیالات است. قبول دارم كه او از نوجوانی صدایِ بنان یا بدیعزاده را دوست داشت. اما حرفِ من چیزِ دیگری است. آدمی با آن سوابق، تو یك خانهٔ لُخت، با یك گرامافونِ بوقیِ قدیمی، تكیهاش را بدهد به گچِ طبلهكردهٔ دیوار و بچههاش، بابك و آرشاش، را بنشاند رویِ زانوانش و بزند زیرِآواز. همان بوقِ برنجیِ قُرشدهٔ گرامافونش كافی بود تا من بفهمم چه حالی دارد. هیچ چیز غمگینتر از یك آدم با یك گرامافونِ قدیمی نیست.
دیدهای كه من حرفهام را میزنم. سعی نكن با پوزخندت جلوِ حرفم را بگیری! من عادتِ تو را میشناسم. نگو كه این كار را نمیكنی! یادت بیندازم! خیال نكنی كه میخواهم تلافی كنم. «دلم میخواهد غروبها، مثلِ سابق، تو یك قایق كه طنابش به اسكله وصل باشد بنشینم و پاهایم را تو آب بگذارم و همانطور كه لرزشِ امواج را حس میكنم صدایِ جلز و ولز قرصِ خورشید را تو آب بشنوم. وقتی خورشید تو آب غروب میكند صدایِ...» خوب كه چی؟ من بهت میگویم، اما پوزخند نمیزنم. دنبالهاش را میگویم كه نگویی حرفها را به میلِ خودم تكهپاره میكنم و نتیجه میگیرم. «تماسِ آتش و آب، مثل این كه یك ماهی را تویِ روغنِداغ بیندازند، تویِ جمجمهٔ آدم طنین میاندازد. كاش میتوانستم خورشید را وقتی كه سرد میشود ببینم. هیچ چیز مثلِ موج، صدایِ بوقِكشتی و نغمهٔ نیِ جُفتیِ جاشوها آرامش نمیدهد به من. اما آن صدایِ جلز و ولز...» اینها، لابد، حرفهایِ شاعرانه است.
قبول دارم كه طبعِ تو لطیف است، اما مالِ دیگران چی؟ مالِ من؟ لابد خواهی گفت منظوری نداشتهای. باشد. من ناراحت نمیشوم. اما بهت میگویم كه خیال نكنی اگر بزنی رویِ عصبم دیگر حس نمیكنم، كه عواطفم كرخت شده است. قلابِ اجل به ریشهٔ جانت بیفتد اگر بخواهی، یك دفعهٔ دیگر، پوزخند بزنی. این با سنگ و ترازویِ كدام عدالت و منطق میخواند كه من وقتی گرمِ استدلال هستم، حالا هر چه كه هست، تو حواسِ من را پریشان كنی! چی داشتم میگفتم؟ ببین چه جور رشتهٔ افكارم را بریدی!
آره. داشتم میگفتم كه وقتی دوباره سلام میكردیم، یعنی همهمان ازنو یكییكی سلام میكردیم، كفرش درمیآمد. از چشمهاش میخواندیم. مردمكش درشت میشد و رنگش ـ یادت هست كه ـ میپرید و بنا میكرد به فحش دادن. چه فحشهایی! گاهی زبانم لال... استغفرالله. خوب، دیوانه بود بیچاره. شلوارش را میكشید پایین ـ شلوار كه نبود گُردهپا بود ـ و بعد وقتی هو میكشیدیم او خیزبرمیداشت. خودش را میكشید طرفِ سنگی، كلوخی ـ هر چه دَمِ دستش میآمد ـ و پرتاب میكرد به طرفمان، و وقتی دست نمیكشیدیم ـ تو هیچ وقت نمیایستادی كه ببینی ـ میكوبید، سرش را، نه خدایا پیشانیش را، میكوبید به زمین. چشم میگرداند تا یك برآمدگی پیدا كند، جایِ سفتی كه بتواند محكم بكوبد رویِ آن. چنان میكوبید كه صداش دلِ آدم را ریش میكرد. نمیدانم وقتی در عالمِ حشر مقابلِ میزان حاضرمیشویم تا ثواب و گناهمان را بكشند چه جوابی داریم بدهیم. انگار شیطان تو پوستمان میافتاد.
خدا از سرِ تقصیراتمان بگذرد. تا میرسید دَمِ سینما شهرزاد میشدیم سی چهل پنجاه نفر، و شب میشد. فكرش را بكن! هیچكس، هیچ آدمِ خیّر و مؤمنی، نمیآمد معركه رابخواباند. نه، من قبول ندارم. خداوند همان قدر كه بندهٔ بد دارد بندهٔ خوب ندارد. تو تنها كسی بودی كه میگفتی گناه دارد. زنها و پیرمردها میآمدند دَمِ درِ خانهها یا پشتِ پنجرهها به تماشا، حتی جزوهكشِ مسجدِ محله هم میآمد بیرون ـ اسمش چه بود؟ ـ و به او، وقتی شلوارش رامیكشید پایین، میخندیدند. از فحشهایی كه میداد حظ میكردند.
میدانم تو خواهی گفت، لابد، به این دلیل كه تفریحی نداشتند. اما من قبول ندارم. ما از حارث بدتر بودیم، هستیم. همیشه حاضر به یراقیم تا مثلِ عملهٔ دوزخ به جان هم بیفتیم. ایمانمان را به یك پولِ سیاه به شیطان میفروشیم. من قبول دارم، حق با تو است. شیطنتِ ما بچهگانه نبود، نشانهٔ جنون بود. همهٔ اهلِ محل، مثلِ او، دیوانه بودند، اما او گناه داشت. اما نگو كه دیوانه نبود. او تنها پسر، تنها فرزند، پدرش بود. از قدیم گفتهاند یكییكدانه یا خُل میشود یا دیوانه.
من حرفت را دربارهٔ عبدالله قبول دارم. بله، دربارهٔ او حق با تو است. «بعد عصا را از یقه برمیداشت و میگفت:«روزگار منتقم است.» تكیه میداد به دیوار، یا تیرِ چراغِ برق، و یك چشمش را میبست و خمِ عصا رامیچسباند به گودیِ كتف و قراول میرفت به طرفِ شهردار، كه مثلاً دارد او را به رگبار میبندد، میرسانَدَش به سزایِ اعمالِ پلیدش. ما هیچوقت سؤال نكردیم، حتی پیشِ خودمان، كه خوب حالا چرا شهردار؟ مگر درهیئتِ حاكمه آدم قحط است؟ چرا فرماندار یا رییسِ شهربانی نه؟ یا دستكم رییسِ پالایشگاه. من هیچوقت نفهمیدم.»
قبول دارم كه دربارهٔ رستمی وضع فرق میكند، اما راستی راستی توفكر میكنی بشود كارِ او را یك اقدامِ ملی دانست؟ دلم میخواست میتوانستم یك چنین توجیهی را قبول كنم. شاید هم طلاوری براش مایه گرفته باشد.
محمد بهارلو
برایِ فتحالله اسماعیلی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست