جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
وقتی كه طلبت میكنند
اهل دین هستم، اما تعریفم چه شباهت بی نظیری دارد با انسانهایی از جای جای جهان كه در تبادل كوتاه اندیشههای مان یكدیگر را چه خوب میفهمیم. آخرینهایش نیز همین چندی پیش در قونیه بود. هیچ وقت در مخیله ام جا نمیگرفت كه به این زودیها سفر به مكه برایم امكان پذیر گردد و همیشه برای آن جایی در نظر گرفته بودم در دوردستهای زندگیام. یكی از درهای زندگی كه به این زودیها قرار نبود كه باز شود، اما به بركت بهار مطبوعات ایران بعد از دوم خرداد، این در گشوده شد، خیلی پیشتر از آنچه كه تصور میكردم. قرار شد كه به عنوان عكاس خبری از روزنامه خرداد آن روز در هیات ریاست جمهوری حضور یابم و سفر خاتمی را به عربستان سعودی پوشش تصویری دهم. سفر مهمی بود و قرار بود كه این سفر شروعی باشد دوباره بر روابط دو كشور. معمول نبود -هنوز هم نیست- كه عكاسان روزنامهها در معیت رئیس جمهور به سفر خارجی بروند. جده، مدینه، مكه، ظهران. برای من اما گذشته از همه تجارب و خاطرات ماندنی كه نفس هر سفری است، این یكی چیزی در خود داشت كه تاثیر عجیبی بر زندگیام گذاشت و آن چیزی نبود جز حضور در درون خانه خدا. موهبتی كه نصیب هر كسی در این كره خاكی نمی شود. به راستی نمی دانم چگونه آن حس را در قالب كلمات می توان گنجاند و بیان كرد. پس از به جا آوردن مناسك حج عمره توسط رئیس جمهور دریافتیم كه درهای خانه خدا را به روی خاتمی و همراهانش میگشایند، اتفاقی كه برای هر سیاستمداری پیش نمی آید و این نه تنها نشانه ای بود از جایگاه والای خاتمی نزد مهمترین كشور جهان اعراب و اسلام، بلكه شروعی بود دیگر برای دستگاه دیپلماسی ایران و عربستان. ابتدا تصور نمی كردم همه هیات را به درون راه بدهند، اما وقتی دریافتم من نیز می توانم داخل شوم، شوك عجیبی بر من وارد شد، معجونی از شادی بیحد و حصر، اضطراب، گیجی، تپش قلب و چیزهایی كه به گفت نمیآید. من اینجا هستم در جوار قبله گاه مسلمانان جهان! در مكانی كه بیشترین حد كلمه احترام معنی مییابد. كنار دیوارهایی كه تنها یك بار برای خاطر عزیزی چون علی(ع) گشوده گشت. بنایی كه پیامبر(ص) خدا بر آن طواف كرده است. بنایی كه آن غلام سیه چرده عزت یافته بر آن صلای اذان داده است. من اینجا چه میكنم؟ دوبار تلاشم برای بالا رفتن از پلكانی كه به درون خانه خدا میرفت ناكام ماند. نظامیان راهم ندادند، به راستی چرایش را نمیدانم. آخر همه داشتند میرفتند و منمانده بودم. برگشتم عقب، پكر و دمغ. دنیا بر سرم آوار شده بود. چگونه؟ من اینجا هستم. اینجا. اما نمیتوانم. در تلاش سوم اما... راهم دادند. نظامیان نیز همانها بودند كه بودند! ماجرای این تلاش سوم را نمیگویم. چیزی است بین من و خدای من. تنها همین را بگویم كه از آن پس تعریفهایم از جهان و با تمامی چیزهای در آن به كلی تفاوت یافت. در بدو ورود و پا گذاشتن به درون خانه خدا گویی نفسم به شماره افتاده بود. فضا آنقدر تاریك بود كه چند كورسوی نور موجود، كفایت دیدن نمیكرد. نیازی به دیدن هم نبود. آنجا باید كار دیگری میداشتی، بس مهمتر. رایحه بسیار دل انگیزی در هوا جریان داشت. بالای سر سقفی دیده نمیشد و هر چه بود در تاریكی بود. برای اولین بار از تاریكی نترسیدم. برای اولین بار ظلمت برایم چه خوشایند آمد. آنجا آخر تكیه گاه بود. آنجا آخر اعتماد بود. بودم و نبودم... كلمات كمك نمی كنند... نفهمیدم چه شد، فقط احساس كردم موهای سرم سیخ شد. گویی یك نیروی الكتریكی بینهایت به بدنم وصل كردهاند. پوست بدنم آنقدر كشیده شده بود كه فكر می كردم عنقریب از هم دریده خواهد شد. چه باید میكردم؟ اصلاً چه میتوانستم بكنم در آن حال؟ من بودم و نبودم. چه میتوانستم بگویم؟ صدایی در گلو نمانده بود. صدایی بیرون نمی آمد، گلویی نبود. اصلاً نفس میكشیدم؟ در آن احوال خواستم به نماز بایستم. خواستم برای دقایقی در این نقطه صفر جغرافیای معنویت با خدایم باشم. خواستم بخوانم، اما درماندم. چگونه بخوانم؟ به كدام سو بخوانم؟ بیرون كه همه رو به من ایستاده اند و می خوانند. همه دنیا رو به من، رو به ما ایستادهاند و نماز میخوانند. به كدام رو بایستم كه رو به مسلمانی دیگر نباشم؟ نماز رو در رو؟ باز هم نفهمیدم چه شد كه تصمیم گرفتم رو به آسمان بخوانم. این كاركرد ذهنی از كجا می آمد، نمی دانم! به سویی ایستادم و رو به آسمان خواندم. اما چه خواندم؟ نماز؟ میخواستم فقط دو ركعت بخوانم. این یكی را مطمئن هستم كه درست نخواندم. درست درنمی آمد. از اول شروع می كردم. باز درست درنمی آمد. هر چه میكردم نمیشد. وقتی اشك پهنای صورتم را خیس كرد، دریافتم هیچ جز سكوت كمكی نمیكند. و در سكوت به نماز ایستادم بدون اینكه كلمهای از ذهنم بگذرد. او میفهمید. حتماً میفهمید نماز سكوتم را. دقایقی بعد از آن پلكان پایین آمدم و ماندم زیر آواری از آنچه كه نمیدانم چیست و هنوز هم با من میآیند و خواهند آمد تا لحظه ای كه جان در بدن دارم. حالا خدایی دیگرگونه یافتهام. خدایی كه در همین نزدیكیها است و با من دوست است. حرف میزند با من و حرف میزنم با او. با هم میخندیم. با هم گریه میكنیم. با هم كار جهان را نظاره میكنیم. با هم میبینیم. با هم عكس میگیریم...
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست