سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

تا نرفته ام بیا


تا نرفته ام بیا

به شوق دیدن رخسار ماهت، روز را به دستان شب می سپارم و خورشید را از آغوش آبی آسمان خط می زنم و ماه را در دامان سیاه شب می نشانم. به امید آنکه شاید فردا با بازگشت خورشید به آغوش آسمان، …

به شوق دیدن رخسار ماهت، روز را به دستان شب می سپارم و خورشید را از آغوش آبی آسمان خط می زنم و ماه را در دامان سیاه شب می نشانم. به امید آنکه شاید فردا با بازگشت خورشید به آغوش آسمان، تو به دیدنم بیایی.

تو با آمدنت بهار وجودم را شکوفا می کنی و با وجودت درکنارم زیباترین لحظه ها را هدیه می کنی، و من هم تمام احساسم را پیشکش تو کرده ام و به امید دیدنت روزگار سپری می کنم. روزگار سپری کردن بی وجودت سخت است؛ سخت و طاقت فرسا. اما من می توانم با اندیشیدن به تو روزگار را تحمل کنم.

پس چرا؟ چرا نمی آیی؟ نمی آیی تا دنیا را دریای عشق کنی، تا آسمان را شرمسار از بخشندگی ات کنی، تا غرور ماه را بشکنی و به ماه بگویی: زیباتر از تو ای ماه آسمان! وجود دارد و آن من هستم. منم که همه را مدهوش ز عطر ناب آسمانی کرده ام.»

حال ای ماه آسمان، به نشان شرم سر پایین میفکن و به من پاسخ بده. تو زیباتری یا ماه من؟

می دانم که می آیی. می دانم که فراموشم نکرده ای اما می ترسم؛ می ترسم از این که نکند دیر کنی، آنقدر دیر که صدای قدم های مرگ زودتر از طنین دلنشین تو به گوشم برسد و با فاصله هایمان احساس ما و خاطره هایم را فراموش کنی.

نکند وقتی بیایی که این روزگار بی رحم، آزرده ام کرده باشد و به صورتم آنقدر نقش و نگار سختی هایش را زده باشد که تو من عاشق درحسرت عشق را نشناسی و فقط با صدای فریاد قلبم در سینه برگردی و نگاهم کنی و بی اعتنا گذر کنی . می ترسم اما امیدوارم. امیدوار به تو. می دانی، تنها امید این دل درمانده ام دیدن آمدن توست. ای کاش بدانی. بدانی که هر سحری که در خانه شبی را می زند و تو نمی آیی روزگار، فردا انتقامش را از دل من خواهد گرفت.

یلدا خداداد (فانوس) / تهران

(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)