شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

فکر کن دلت هوای خدایی را کرده باشد که همین نزدیکی است...


فکر کن دلت هوای خدایی را کرده باشد که همین نزدیکی است...

فکر کن از دیوار‌ها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می‌خورد به محدوده‌های تنگ خودت، به دیواره‌هایی که گاهی خشت‌هایش را خودت آورده‌ای...
فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، یک‌جور …

فکر کن از دیوار‌ها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می‌خورد به محدوده‌های تنگ خودت، به دیواره‌هایی که گاهی خشت‌هایش را خودت آورده‌ای...

فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، یک‌جور آزادی بی‌حد و حصر که بتوانی دست‌هایت را باز کنی، سرت را بگیری بالای بالا؛ پاهایت، بی‌وزن روی سیالی قرار بگیرند؛ نه زمین سخت و غیرقابل گذر، رهای رها...

نه اصلا به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از تمام رنگ‌ها گرفته، از ریا‌ها، تظاهر‌ها، چهره‌های پشت نقاب‌ها و رنگ‌ها. دلت بی‌رنگی می‌خواهد، فضایی شفاف یا بی‌رنگ...

فکر کن یک حال غیرمنطقی به تو دست داده باشد که هر استدلالی حوصله‌ات را سر ببرد و دلت بخواهد مثل بچه‌ها پایت را به زمین بزنی که من (این) را می‌خواهم. و منظورت از (این) همان خدایی باشد که همین نزدیکی است... فکر کن یک جورهایی حوصله‌ات از تمام این حرف‌ها و استدلال‌ها سر رفته باشد و دلت بخواهد لمسش کنی...

دلت هوای خدایی را کرده باشد که می‌شود سر گذاشت روی شانه‌اش و غربت سال‌ها هبوط را گریست. خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماسش کرد، خدایی که بغل باز می‌کند تا در آغوشت بگیرد. حتی صدایت می‌کند ( و سارعوا الی مغفرهٔ من ربکم...) خدایی که می‌شود دورش چرخید...

حالا فکر کن خدا روی زمین خانه دارد. خدا روی زمین خانه دارد و خانه‌اش از جنس دیوار نیست. از جنس فضای باز است. بیت عتیق. سرزمین آزادی تجربه یک نوع رهایی که هیچ وقت نداشته‌ای، حتی رهایی از خودت.

خدا روی زمین خانه دارد. یک خانه ساده مکعبی با هندسه‌ای ساده و عجیب. می‌شود سر گذاشت روی شانه‌های سنگی آن خانه و گریست. حس کرد که صاحب خانه نزدیک است. می‌شود پرده‌ی خانه را گرفت، جوری که انگار دامنش را گرفته‌ای. خانه بی‌رنگی، خانه آزاد، خانه نزدیک، بیت‌الله... حتی حسرتش هم شیرین است. خدایا دوستت دارم...