جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
مجله ویستا

یک تکه پیتزا پر از حسرت


یک تکه پیتزا پر از حسرت

پیرزن بیچاره تنها در صندلی پارک با چشمان پر اشک به ته مانده پیتزای زوجی نگاه می کرد که چند لحظه ای بود، رفته بودند. حس می کرد هیچ کس نمی فهمد که گرسنه است. با خودش درشیش وبش بود که …

پیرزن بیچاره تنها در صندلی پارک با چشمان پر اشک به ته مانده پیتزای زوجی نگاه می کرد که چند لحظه ای بود، رفته بودند. حس می کرد هیچ کس نمی فهمد که گرسنه است. با خودش درشیش وبش بود که برود سمت صندلی و کلک ته مانده پیتزا را بکند اما تا به خودش آمد، دید که از او گرسنه تر پسرکی بود که با ترازویی در دست به سمت ته مانده پیتزا رفت و دخل آن را آورد. پیرزن بیچاره حالا باید تا شب صبر کند تا شاید خدا روزیش را جای دیگر حواله کند.

نویسنده : سحر ناصربخت