جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
رقص نت ها روی آسفالت داغ
با صحبتهایی که میکردند به خوبی مشخص بود که «اولویت» آنها موسیقی است اما در عین حال نمیتوان از بعد مادی آن غافل شد، همان بعدی که همه کارهای دیگر هم دارد و این خیلی خوب است که از استعدادی که دارند، درآمدزایی هم میکنند
آرام آرام صداهایی به گوش میرسید. «آوای دلنشینی بود که از جان بر میآمد» این را جوانی میگفت که گوشهیی روی سکوها، در کنار دوستانش نشسته بود
«ما و تکدیگری؟ ما و گدایی؟ این دیگر چه حرفی است؟ این هنر است، عشق است، چون در خیابان مینوازیم که دلیل نمیشود اسمش را گدایی بگذاریم». این نخستین جملاتی بود که «رضا» در پاسخ به سوالاتمان بر زبان جاری میساخت. گویی بر خود واجب میدید که به ما اثبات کند که به کارشان همانند جاذبهیی فرهنگی نگاه کنیم
عقربههای ساعت تاریکی قریب الوقوع آسمان را نوید میداد. روز جای خود را به شب میداد و زندگی بار دیگر با شکلی متفاوت در گوشه گوشه این شهر جریان مییافت. شهری که پایان روزش، خبر آغاز جنب و جوش گروهی از ساکنانش را با خود به همراه داشت. ما نیز خود را در لابهلای این گروه جای دادیم و برای تهیه گزارشی درباره گروههای نوازندگی خیابانی به منطقه هفتحوض تهران سری زدیم. خیابانی که هر یک از ما از آن خاطراتی داشتیم و گروههایی که بارها و بارها ما را از خستگی و روزمرّگی دور میساخت و راهی ادامه زندگیمان میکرد. منطقهیی که هرشب پذیرای مردمی است که دل کنده از دغدغههای روزانهشان روح خود را به خیابان و سنگفرشهای رنگارنگ و مغازههای پرزرق و برق آن میسپارند. اینجا ازدحام جمعیت، کمتر کسی را میآزارد گویی تمام زیباییاش به همین شلوغی است که در این خیابان همیشه حکمفرماست.
تقریبا یک سالی میشد که به این خیابان نیامده بودیم اما هنوز پاتوق جوانان نوازنده این خیابان را به خوبی به یاد داشتیم. از ایستگاه متروی سرسبز که پیاده شدیم باید فاصلهیی را طی میکردیم تا به «ایستگاه آوا و نوا» برسیم اما چند قدمی که برداشتیم، تردید کردیم که نکند کمی دیر رسیدهایم و این گروهها همانند بارانی پاییزی که دقایقی پیش آسمان شهرمان را بدرود گفته بود در تاریکی شب محو شده باشند؟ این تردید باعث شد تا از جوانی صاحب دکه روزنامهفروشی- که اینک تنها نامش دکه روزنامهفروشی است و عمده چیزی که باد پاییزی آن را نوازش میداد همان روزنامهها بودند- درباره این گروهها و ساعت و مکان معمول کارشان سوال کنیم. او که گویی داخل دکه به دنبال چیزی میگشت و صدایش در خم و راست شدنهای پی در پی کم و زیاد میشد از پشت شیشه دکه که تنها حفاظش در برابر سرما بود رو به ما کرد و گفت: «چی؟ گروههای نوازندگی؟ آها! هستند، همین دور و برهایند، اما یکی دو روز است که پیدایشان نیست» یک آن، چندین نفر دور دکه را گرفتند و رشته کلام پاره شد. آنها مشتری بودند اما روزنامه نمیخواستند.
خیابان هفتحوض را با این دلهره که نکند او درست گفته باشد به سمت رسالت بالا میرفتیم. در مسیر ما مغازههایی وجود داشتند که اندکی از وسایلشان را به بیرون گذاشته بودند تا شاید به این طریق مردم در قامت مشتری برایشان ظاهر شوند. باز هم طاقت نیاوردیم. به یکی از این مغازهها سری زدیم و از صاحب آن درباره این گروهها پرسیدیم و او که یک نگاهش به وسایل بیرون بود و یک چشمش به ما با لحنی جنایی پرسید: «برای چه میخواهید بدانید آنها کجایند؟» ما هم دلیل سوالمان را برایش توضیح دادیم. او که گویی سرمای پاییزی بر قامتش چیره شده بود روی صندلی چوبی نشست و کمی خود را جمع و جور کرد تا گرمای بدنش به یاریاش شتافت و بعد گفت: «این بچهها، همان نوازندهها، هستند. کمی بالاتر که بروید آنها را خواهید دید». خیالمان که از بابت بودنشان راحت شد فرصت را غنیمت شمردیم و نظر او را درباره کار آنها جویا شدیم. اینکه آیا کار آنها همان تکدیگری است؟ که او در پاسخ گفت: «این گروهها میآیند و اینجا ترانههایی مینوازند و میروند، کارشان هم خوب است و آدم حال میکند. خیلی خوب است که ما اینها را هم داشته باشیم. من که ندیدم کسی ناراضی باشد، ما باید همهچیز را در جای خودش داشته باشیم و حفظش کنیم». او که در همنشینی با این گروهها، خلوتش را با آهنگهایشان پر میکرد در ادامه گفت: «این کارشان گدایی نیست، درآمدی دارند، ما را شاد میکنند، اینکه خیلی هم خوب است حالا بعضیها هستند که میگویند
سد معبر میکنند اما میتوان با این چیزها کنار آمد، خیابان مگر میشود شلوغ نباشد؟!» البته شلوغی خیابان با سد معبر فرق میکند اما منظور این فروشنده به خوبی معلوم بود. اینبار مشتریای در کار نبود تا رشته کلاممان را پاره سازد بنابراین خودمان از او خداحافظی کردیم و اینبار با اشتیاق به راه خود ادامه دادیم.
در مسیر زوج جوانی را دیدیم که لبخند بر لبانشان بود و گامهایشان فرودی هماهنگ داشت. آنها از سمت «ایستگاه آوا و نوا» میآمدند. از آنها که درباره این گروهها پرسیدیم، متوجه شدیم که کمتر برایشان پیش آمده که دور یکی از این گروهها جمع شوند و مدتی هرچند کوتاه مشتری هنر آنها باشند. مرد جوان میگفت: «نمی توانم در مجموع در یک کلمه این کار را مثبت یا منفی بدانم اما میتوانم بگویم که در روحیه مردم تاثیرگذار است» همسرش هم معتقد بود که کار این گروهها «هنری است که روح مردم را تحت تاثیر قرار میدهد و شنیدنش خالی از لطف نیست». پرسیدیم که آیا این کار تکدیگری است؟ که مرد جوان کمی سر و وضع خود را میزان کرد و با خنده گفت: «شاید نوعی تکدیگری مدرن باشد». زوج جوانی که نه فقط گامهایشان که فکرشان هم مسیری یکسان میپیمود.
آرام آرام صداهایی به گوش میرسید. «آوای دلنشینی بود که از جان بر میآمد» این را جوانی میگفت که گوشهیی روی سکوها، در کنار دوستانش نشسته بود و از دور به گروه نوازندگان مینگریست. نظر او مفهوم جدیدی به میان میکشید. او بدون آنکه قصد ما از تهیه این گزارش را بداند در نخستین جملههایش آب پاکی را روی دستانمان ریخت و با بیان بیدریغ احساسش نهتنها ما که دوستانش را هم شگفتزده کرد. آن زمان که به گروه نوازندگان اشاره کرد و گفت: «آنها عاشقاند، این عشق آنهاست و وقتی با عشق این کار را انجام میدهند، به دل من مینشیند. این هرگز متکدیگری نیست» در این لحظه رو به دوستش کرد و با خنده پرسید: «چه میگویند؟ متکدیگری یا تکدیگری؟ ولش کن، همان گدایی!» و ادامه داد: «این گدایی نیست، من وقتی هنر او را میبینم، عشق میکنم که به او پول بدهم. نوش جانش». دوستانش هم که گویی به خود آمده بودند از سر به سر گذاشتن به او کوتاهی نمیکردند اما با نگاهشان پیوسته سخنان او را تایید میکردند. سخنانی که چون از جان بر آمده بود بر جان ما نیز مینشست. این گفتوگو ما را به سمت گروه نوازنده کشاند. گویی گامهایمان با آهنگی که مینواختند، همراه شده بود.
انگار اتحادی از مردم از چیزی گرانبها، آنسوی نگاهشان محافظت میکرد. گروهی که «ایستگاه آوا و نوا» را با چند ابزار موسیقی، یک گیتار و چند بلندگوی کوچک و سیمهای پیچ در پیچ مدتها بود که راهاندازی کرده بودند جوانانی بودند که دور تا دورشان را عدهیی پیر و جوان گرفته بودند. آنها که دو نفر بودند، سر و وضع مرتبی داشتند و لبخند جزو جداناشدنی صورتشان بود. لبخندی که میلاد لبخندهای دیگر را نوید میداد. مینواختند و میخواندند. آهنگ آنها عدهیی را دورشان جمع میکرد، عدهیی را به تحسین چند ثانیهیی وامیداشت و گروهی دیگر هم که با سرعت در تاریکی محو میشدند گویی رد اصوات را در آسمان دنبال میکردند و سوار بر آنها، به آرزوهایشان میاندیشیدند، شاید هم روزمرّگی دل و دماغی برایشان نگذاشته بود. آنها حتما عاشق بودند.
ترانهیی که مینواختند، آشنا بود و همین آشنایی دلیلی بود تا افراد بیشتری چند دقیقهیی به جسم خود رخصت دهند تا روحشان چند لحظهیی جلا یابد. آهنگ که رو به اتمام میرفت، بعد دیگر هنر بروز میکرد. آنجا که مردم، هر یک اسکناسهایی را در جعبهیی برای این گروه میانداختند و آرامآرام پراکنده میشدند.
به سراغشان رفتیم و باب سخن را آغاز کردیم. احساسی درونی به ما میگفت که انتظار برخورد گرم آنها را داشته باشید. گرمایی که در سرمای شبهای نخستین آبان، روح و جسممان را نوازش میداد.
«ما و تکدیگری؟ ما و گدایی؟ این دیگر چه حرفی است؟ این هنر است، عشق است، چون در خیابان مینوازیم که دلیل نمیشود اسمش را گدایی بگذاریم». این نخستین جملاتی بود که «رضا» در پاسخ به سوالاتمان بر زبان جاری میساخت. گویی بر خود واجب میدید که به ما اثبات کند که به کارشان همانند جاذبهیی فرهنگی نگاه کنیم. نگاهی که میشد با کمی همراه شدن با قطعههایی که مینواختند به آن دست یافت. آنجا که «نعیم» زندگی خود را مینواخت و «رضا» اسرارش را میخواند.
«باید به کار ما به عنوان جاذبهیی فرهنگی نگاه شود، همان نگاهی که در خارج از کشور به نوازندگان خیابانی خود دارند». خواستهیی که «رضا» بیان میکرد عکسالعملی در «نعیم» برنینگیخت و او همچنان به آماده کردن گیتار خود مشغول بود. فضای صمیمی خاصی را تجربه میکردیم و از همان سخنان ابتداییشان به این نتیجه رسیدیم که آنها عاشقانه، مردم را شاد میکنند. آنجا که «نعیم» لب به سخن گشود و گفت: «این پولها را میبینی؟! شاید در ابتدا قصدمان درآمدزایی بود اما وقتی نگاه صمیمی مردم و ابراز احساساتشان را دیدیم بیشتر به اهمیت کارمان پی بردیم. این خیلی مهم است که بدانیم کاری که میکنیم، جایگاهش کجاست». او از اعتقاد به کارش میگفت و اینکه علاقه و عشق و صمیمیت او، قطعا در جذب مردم تاثیرگذار است و ما را یاد این جمله میانداخت که «آنچه از جان برآید خوش آید.»
هم «نعیم» و هم «رضا» از درآمدشان راضی بودند و برای حفظ آن هرچند روز یک بار محل اجرایشان را عوض میکردند. این کارشان دو دلیل عمده و البته متفاوت داشت. یکی اینکه نباید برای مردم تکراری میشدند و دوم اینکه «ماموران را بپیچانند!»
«رضا» میگفت: «ماموران در حالی به خاطر سد معبر به ما تذکر میدهند که کلی فروشنده کنار خیابان وجود دارد، نمیدانم، شاید همه اینها به دیدی که نسبت به...»
حرفش را خورد و ما هم ترجیح دادیم، اصراری نکنیم. از آنها پرسیدیم که آیا با این نظر که کارشان نوعی «تکدیگری مدرن» است، موافقند؟ و چگونه از هنر و کارشان در مقابل این عقاید دفاع میکنند؟ «نعیم» که گویی کوک کردن دوباره سازش تمام شده بود رو به من کرد و گفت: «این عشق است، من عاشقانه، عشق را مینوازم، شاید برای بعضیها این قابل دیدن نباشد اما برای من که باورش دارم این گونه است» گفتیم منظورت این است که باید این عشق را معنا کنیم؟ برای آنهایی که جایگاه کار شما را این گونه تصویر میکنند؟ و او گفت: «نه، آنها هم عاشقاند، فقط باید به باور هم احترام بگذاریم». «رضا» که کمی خود را به جلو خم کرده بود تا ما را بهتر ببیند، گفت: «ما برای کسی مزاحمتی ایجاد نمیکنیم. موسیقی وسیلهیی برای بیان احساسات است و روح آدم را جلا میدهد، چیز بدی هم نمیخوانیم، تا به حال نه اینکه کسی گلهیی به کار ما نداشته باشد اما اکثرا از کار ما راضی بودهاند و آن را مخل آسایش خود نمیدانستند.»
با صحبتهایی که میکردند به خوبی مشخص بود که «اولویت» آنها موسیقی است اما در عین حال نمیتوان از بعد مادی آن غافل شد، همان بعدی که همه کارهای دیگر هم دارد و این خیلی خوب است که از استعدادی که دارند، درآمدزایی هم میکنند آنها هم در احساسی مشترک با همه خوانندگان و نوازندگان دیگر دوست داشتند که امکان این را مییافتند تا با برگزاری کنسرتهای متنوع هنر خود را این گونه نیز
در معرض دید قرار دهند اما اکنون خیابان برای آنها معنایی کمتر از کنسرتهای موزیسینهای دیگر ندارد.
آنها به پیشرفت خود میاندیشیدند و این را میشد در صحبتهای «رضا» به خوبی تشخیص داد. او با قاطعیت از رشدی که در این مدت داشته است، میگفت. «نعیم» هم حرف او را تایید میکرد و این کارشان را نوعی تمرین آن هم «تمرینی در قضاوت زنده مردم میدانست» جایی که میتوانستند کارشان را به گوش عده بیشتری از مردم برسانند و بازخورد آن ببینند. بازخوردی که هر دو اعتقاد داشتند که در مجموع مثبت بوده است.
از همنشینی با این گروه نوازندگی سیر نمیشدیم اما وقتی دیدیم که آنها خود را آماده میکنند تا قطعهیی دیگر بنوازند، ترجیح دادیم، خداحافظی کنیم تا به کارشان ادامه دهند. ما شنونده بودیم و آنها نوازنده، همه در جایگاه و نقش خودمان بودیم و این لذتبخش بود.
صدای موسیقی بار دیگر فضای شب را میشکافت و به اعماق اذهان عابران نفوذ میکرد. پیر و جوان، دختر و پسر، کاسب، دانشجو و سرباز. آری. دو نفر سرباز را میدیدیم که دستانشان در جیب شان بود و به همراه هم از کنار گروه موسیقی میگذشتند.
اوور بر تن داشتند و کلاه بر سر. پوتینهایشان هم از سیاهی برق میزد گویی آن را با تاریکی شب ست کرده بودند! به گروه که رسیدند کمی از سرعت گامهایشان کاسته شد. طولی نکشید تا به کلی ایستادند. نگاهشان به «نعیم» و «رضا» خیره شد. آنگونه که آنها در خاطراتشان غرق شده بودند، یقین کردیم که هنر اینبار در قامت موسیقی خیابانی، رسالت خود را انجام داده است، آنها داشتند «عشق را معنا میکردند»...
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست