جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آنکه گفت آری آنکه گفت نه


آنکه گفت آری آنکه گفت نه

تأملی در بنیان انگاری در حوزه خداشناسی

جان لاک، فیلسوف انگلیسی (۱۷۰۴-۱۶۳۲) معتقد بود که تنها دو نوع باور یقینی وجود دارد.

۱) دسته اول،گزاره های مربوط به تجربه بی واسطه انسان هستند، مانند «سر درد دارم».

۲) دسته دوم ،گزاره هایی هستند که بدیهی اند، یعنی نمی توان بدون تصدیق آنها تصورشان کرد.گزاره های صادق ریاضی،گزاره های منطقی و نیز گزاره هایی از قبیل «قرمز یک رنگ است» از این نوع گزاره ها هستند.گزاره هایی از این دو سنخ یقینی اند، یعنی هر انسانی در باور داشتن آنها خود به خود موجه است.اما در مورد دیگر گزاره ها،ما در باورداشتن به آنها فقط تا آنجا موجهیم که آن گزاره با توجه به باورهای یقینی محتمل باشند. شیوه تفکر لاک سنتی را در عرصه معرفت شناسی بنا کرد که تا امروز ادامه دارد و به «بنیان انگاری» معروف است.طبق این سنت تنها زمانی مجازیم به گزاره ای باور داشته باشیم که یا آن گزاره جزو گزاره های یقینی باشد یا این که بر اساس گزاره های یقینی محتمل باشد.این گزاره های یقینی که ما آنها را بدون تمسک به سایر اعتقاداتمان پذیرفته ایم، «باورهای پایه» ما هستند و پایه و مبنایی فراهم می آورند که کل ساختمان اعتقادات و معرفت ما نهایتاً بر آن مبتنی است.

مطابق این نگرش در حوزه معرفت دینی گزاره «خدا وجود دارد» گزاره ای بدیهی نیست.یعنی چنان نیست که درک یا فهم این باور پذیرش آن را ضمانت کند زیرا ملحدان و لا ادریان وجود دارند.همچنین جزو تجربه هایی نیست که درباره احوال نفسانی انسان باشد.

بنابر این گزاره «خدا وجود دارد» تنها در صورتی موجه است که بینه و قرینه ای برایش وجود داشته باشد.به عبارت دیگر شخص در پذیرفتن این باور خداشناسانه فقط در صورتی موجه است که آن را بر مبنای برهانی «خوب» باور داشته باشد.برهانی که مقدمات آن برای وی یقینی اند.از این رو است که در قرون گذشته بحث از باورهای خداشناسانه به تمرکز بر برهان های له و علیه خداباوری گرایش داشته اند.

برخی از فیلسوفان دین همچون پلنتینجا،فیلسوف معاصر هلندی، این پرسش را مطرح می کنند : چگونه می توانیم اعتقادات واقعاً پایه را مشخص کنیم پژوهش فیلسوفان، بویژه علم شناسان،در دهه های اخیر نشان داده است که صحبت از گزاره های بدیهی به هیچ روی خالی از ابهام نیست و معیار گزینش آنها نهایتاً منوط به اجماع جامعه ای است که می خواهد درباره این گزاره ها صحبت کند و از آنها در استدلال هایش استفاده نماید.

بنابراین وقتی که می خواهیم اعتقادات پایه خویش را مشخص کنیم، باید از خود بپرسیم که کدامیک از اعتقاداتمان را حتی اگر هیچ قرینه ای در تأییدشان وجود نداشته باشد، می توانیم بپذیریم.در این صورت می توانیم این اعتقادات را واقعاً پایه تلقی کنیم.در میان انواع اعتقادات پایه ای که با این روش در اختیار ما قرار می گیرد، احتمالاً برخی از اعتقادات مبتنی بر ادراکات حسی قرار می گیرند.

در اینجا پلنتینجا پرسشی را مطرح می کند که در سنت معرفت شناسی متداول غریب به نظر می رسد: چرا اعتقاد به این که «خدا وجود دارد» را یک اعتقاد پایه ندانیم به هر حال فرد دیندار مطمئن است که این اعتقاد از سنخ اعتقاداتی است که پذیرش آن برای او عقلا موجه است.اگر این شخص دریابد که «اعتقاد به وجود خدا» از جمله اعتقاداتی نیست که پذیرش آن ها منوط به استنتاج موجه شان از سایر اعتقادات باشد، در این صورت این اعتقاد برای او اعتقادی پایه است.به نظر پلنتینجا غالب دینداران چنین رأیی دارند.چرا این رأی را نداشته باشند این رأی چه اشکالی دارد اگر این اعتقاد پایه باشد دیگر لازم نیست که دینداران برای موجه کردن اعتقادشان به وجود خداوند حجت و برهان ارائه کنند.

گرچه این رأی پلنتینجا جسورانه است اما باید توجه داشت که او نیز در جرگه بنیان انگاران قرار دارد، با این تفاوت که به معیاری جهان شمول برای انتخاب گزاره های پایه معتقد نیست.او گرچه گزاره های حاصل از ادراکات متداول بشری را از قلمرو گزاره های پایه کنار نمی گذارد، اما معتقد است که گزاره های پایه تنها به این حوزه محدود نمی شوند و می توان از گزاره های دیگری همچون «خدا وجود دارد» نیز به عنوان گزاره پایه نام برد.

حال بیایید با استفاده از آرای ویتگنشتاین به تحلیل بیشتر مفهوم پایه ای بودن گزاره «خدا وجود دارد»برای کل ساختمان اعتقادات و معرفت دینی مان بپردازیم.وقتی می گوییم گزاره «خدا وجود دارد» یک گزاره پایه است یعنی آن به مثابه پایه ای است که ما ساختمان معرفت دینی مان را با استفاده از برهان ها و استدلال ها بر روی آن می سازیم.به عبارت دیگر رابطه گزاره های جهان بینی دینی ما با این گزاره مانند رابطه مقدمه یک برهان و نتایج آن است.اما با کمی تأمل متوجه می شویم که اگر چنین رابطه ای میان گزاره «خدا وجود دارد» و گزاره های معرفت دینی برقرار بود ، در این صورت تنها یک معرفت دینی از این گزاره پایه حاصل می شد، در حالی که ما معارف دینی متنوعی داریم که همگی برپایه ای بودن گزاره «خدا وجود دارد» تأکید می کنند. به نظر می رسد که استعاره «پایه» یا «بنیاد» در اینجا نامناسب باشد.زیرا تأیید متقابل گزاره های یک جهان بینی مثل معرفت دینی با رابطه مقدمات یک برهان و نتایج آن متفاوت است.نحوه تقرر قضایای یک جهان بینی مانند پایه های یک ساختمان نیست بلکه مثل سنگ بالای طاق است که سنگ های دیگر را نگه می دارد.تثبیت و تحکیم این قضایای بنیادی به واسطه قضایایی است که در حول و حوش آنها قرار دارد.اگر ما سنگ بالای طاق را برداریم، تمام طاق فرو می ریزد.وقتی ما از یک معرفت دینی خاص صحبت می کنیم، با مجموعه ای از اعتقادات گوناگون همچون زندگی پس از مرگ،معجزه،سرمدیت و ...

سر و کار داریم که اعتقاد «خدا وجود دارد» همچون نخ تسبیح آنها را کنار هم قرار داده و به هم مرتبط کرده است. به طوری که اگر آن را برداریم اعتقادات دیگر معنا و مفهوم خود را از دست می دهند.

هر معرفت دینی ای یک «شکل زندگی» است و فرد دیندار کسی است که چنین شکل زندگی ای را برگزیده است و با استفاده از گرامر زبان مربوط به آن شکل زندگی درباره جهان صحبت می کند.قضیه «خدا وجود دارد»مقوم دستگاه مرجعی است که رفتار زبانی فرد دیندار درون آن معنا پیدا می کند.در نظام فکری فرد دیندار عقیده دیگری وجود ندارد که از این باور محکمتر باشد و پایه ای برای آن شود.اگر تعارضی میان این عقیده که «خدا وجود دارد» و گزاره های دیگری که در این باره هستند، پیدا شود،در آن صورت فرد دیندار گزاره های دیگر را رد می کند، نه عقیده به وجود خدا را. این گزاره که «خدا وجود دارد» معیار و محکی است که هر خبر دیگری درباره این موضوع برحسب آن سنجیده می شود.در نظام فکری فرد دیندار، رابطه این گزاره با اخبار و اطلاعات دیگر رابطه استنتاج از مقدمات نیست و نمی تواند از این جنس باشد.منظور این نیست که باور هیچ کس به این گزاره از راه استدلال حاصل نمی شود.شاید برای کسانی که دارای شکل زندگی دینی نیستند، چنین استدلال هایی دارای اهمیت باشند، اما برای کسی که از راه استدلال یا تجربه دینی و یا هر روش دیگری به باور دینی می رسد، قضیه «خدا وجود دارد» شاکله دستگاه اعتقادی اواست.رابطه او با این قضیه رابطه ای معرفتی نیست.این قضیه برای او همچون فرضیه ای تلقی نمی شود که مانند سایر فرضیه ها مورد شک و تردید قرار بگیرد. اگر کسی در این گزاره شک کند، از بازی زبانی فرد دیندار بیرون رفته است.زیرا شرط شرکت در پراتیک زبان آن است که فرد در قضایای شاکله آن زبان شک نکند بنابراین یقین در باره آنها نه جزم اندیشانه است و نه تشکیک پذیر.

همانطور که ملاحظه می شود، اگر ما با رویکرد ویتگنشتاینی به نقش گزاره «خدا وجود دارد» در زبان دینی بنگریم، مناقشات معرفت شناختی در مورد پایه ای بودن آن به یکباره ناپدید می شوند.

● تأملات سرخ

ویتگنشتاین درست می گوید: «اظهاراتی وجود دارند که بذر می افشانند و اظهاراتی وجود دارند که درو می کنند» (۱۹۸۰: ص۷۸) و من مهم تر و بل ضروری تر می بینم که بگویم: انسان هایی هستند که بذر می افشانند و انسان هایی هستند که درو می کنند. به همین ترتیب، انسان هایی هستند که بار دیگران نیز می کشند و انسان هایی هستند که بار خود بر دوش دیگران می گذارند. علاوه بر این، انسان هایی هستند که بذر می افشانند تا دیگران درو کنند و از دروکردن دیگران لذت می برند و عشق می کنند. و انسان هایی هستند که از دروکردن متعدیانه محصول دیگران لذت می برند و عشق می کنند. آیا آن لذت و عشق با این لذت و عشق همسان و همجنس اند بیاییم بطور جدّی بیندیشیم که

صرف نظر از همسانی و همجنسی آنها، خاستگاه یا، دقیق تر بگوییم، زادگاه لذت ها و عشق ها کجاست و از کدام سرچشمه آبیاری و تغذیه می شوند.

غلامحسین مقدم حیدری

عضو هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی