جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

به رنگ ببراز سپیدی تا سیاهی


به رنگ ببراز سپیدی تا سیاهی

خورخه لوئیس بورخس, شاعر, مقاله نویس و داستان كوتاه نویس آرژانتینی است كه داستان های تخیلی و رویاپردازانه وی ادبیات جهانی قرن بیستم را تحت تأثیر قرار داده است

خورخه لوئیس بورخس، شاعر، مقاله نویس و داستان كوتاه نویس آرژانتینی است كه داستان های تخیلی و رویاپردازانه وی ادبیات جهانی قرن بیستم را تحت تأثیر قرار داده است.

بورخس در ۲۴ آگوست سال ۱۸۹۹ در بوینس آیرس به دنیا آمد. كمی بعد خانواده او به «كاله سرانو» در پالرمو نقل مكان كردند. زندگی در چنین منطقه ای بورخس را جذب كرد، و بعدها فضای این منطقه وارد نوشته های او شد. خانواده بورخس از طبقه متوسط بودند، پدرش، خورخه گیلرمو بورخس، وكیل و مدرس روانشناسی بود و مادرش، لئونور آكودو دوبورخس، زنی مغرور، از تبار سربازان و آزادی خواهان بود، مادر وی (مادر بزرگ خورخه) خانه شان را با وسایل دست ساز خانوادگی مانند شمشیرها، لباس های فرم و شمایل های آزادی خواهان بزرگ آراسته بود. پدرش به او فلسفه درس می داد و مادرش كه ۹۹سال زندگی كرد، زنی قوی بود كه روزی با پسرش به دور دنیا سفر كرد.

والدینش به زبان انگلیسی صحبت می كردند. زیرا پدربزرگ پدری وی، كلنل فرانسیسكو بورخس، با زنی انگلیسی از استافوردشایر ازدواج كرده بود. با وجود اینكه كلنل بورخس در سال ۱۸۷۴ كشته شد، و فرصت نقل داستان هایش را برای خورخه نیافت، اما مادربزرگ داستان های زیادی از روزهای خونین جنگ در ناحیه مرزی برای خورخه لوئیس جوان، كه جورجی صدایش می كردند، تعریف می كرد. بورخس بارها به این نكته اشاره كرده است كه زیركی و ظرافت گزنده انگلیسی مادربزرگش سبك فشرده وی را بنیان نهاد.

خواهر بورخس، نورا، كه دوسال از وی كوچكتر بود، تنها دوست واقعی دوران كودكی وی بود. آنها با هم نقش صحنه هایی از كتاب های مختلف را بازی می كردند و بقیه وقتشان را صرف گشت و گذار در كتابخانه و باغ می كردند.

جورجی جوان به باغ وحش نیز علاقه داشت و ساعات متوالی به حیوانات، خصوصا ببر كه حیوان مورد علاقه اش بود، خیره می شد. چنانچه او بعدها كه به پایان زندگی اش نزدیك می شد اظهار داشت: «من عادت داشتم به مدت طولانی جلوی قفس ببر بایستم تا او را كه در طول قفس به عقب و جلو حركت می كرد نگاه كنم. زیبایی طبیعی و خطوط سیاه و طلایی آن را دوست داشتم. و اكنون كه نابینا شده ام تنها یك رنگ برایم باقی مانده است و آن در واقع همان رنگ ببر است، رنگ نارنجی.»

خورخه در آن زمان با همسایه اش اواریستو كاریگو كه شاعری محلی بود رابطه دوستی برقرار كرد هرچند او نسبت به رویاپرداز جوان اندكی تنبل به نظر می رسید. وی بعد از هفت سال كه از اروپا به بوینس آیرس رسید نوشت: «سال ها تصور می كردم در حومه شهری بزرگ شده ام كه خیابان های خطرناك و غروب های زیبا دارد. اما حقیقت این است كه در باغی، پشت ریل ها، و در كتابخانه ای از كتاب های انگلیسی بیشمار رشد كردم.» او بعدها كتاب كوچكی در مورد شاعر كاریگو نگاشت.

وی نویسندگی را از شش سالگی، تحت تأثیر سروانتس، آغاز كرد. وقتی نه ساله شد «شاهزاده خوشحال» اسكاروایلد را به اسپانیایی ترجمه كرد، كاری كه در روزنامه محلی الپایس به چاپ رسید بعد از دیداری از چمنزار كه در آن فامیل های مادری اش صاحب مزرعه ای روی رودخانه اروگوئه بودند، وی سعی كرد اشعار گاچو بسراید، اما به زودی اعتراف كرد كه این اشعار شكستی بیش نبود.

بورخس در سال ۸۰۹۱ توانست در مدرسه حضور یابد، افكار و عقاید دولت ستیزانه پدرش تاكنون امكان حضور وی در مدرسه را نمی داد، اما او چیزی جز ملی گرایی آرژانتینی را نیاموخت.

دانش آموزان دیگر به این دلیل كه بورخس از لباس هایی با مد انگلیسی در مدرسه ای ضدانگلیسی استفاده می كرد، عینكی ضخیم می زد و از لحاظ علمی در سطح بالایی قرار داشت او را اذیت می كردند. بدین دلیل وی در نزاعی با یكی از همین همكلاسی ها شكست خورد و از مدرسه متنفر شد.

كشفیاتی در اروپا: آگاهی دوران نوجوانی

پدر كه به خاطر ضعف بینایی مجبور به بازنشستگی زودهنگام شده بود، خانواده را به اروپا انتقال داد، آنها چند هفته ای در پاریس بودند و سپس به جنوا رفتند. در جنوا فرزندان خانواده بورخس به مدرسه رفتند و پدر تحت معاینه متخصص چشمی سوئیسی قرار گرفت... اما جنگ پایان یافت و برحسب ضرورت زندگی آنها تغییر یافت. سفرشان كوتاه شد و آنها مجبور به اقامت در جنوا شدند. بچه ها چهارسال را در جنوا سپری كردند، تحصیلات خود را در دبیرستان كالوین ادامه دادند و زبانهای لاتین، آلمانی و فرانسوی را آموختند، بورخس اولین بار ادبیات نمادپرداز را در كالج كالوین توسط دو تن از دوستان فرهیخته لهستانی اش شناخت. زمانی كه بورخس كار ورلین، ریمباود و ملارم را به دقت مطالعه كرد، روش كاملا جدیدی برای ارتباط با جهان از طریق ادبیات انتزاعی یافت. اما این فقط جنبه ای از این دنیای جدید بود، او چیزهای زیادی در مورد بسیاری از نویسندگان و فیلسوفان فهمید. وی از كارلایل مطلبی آموخت كه به اندازه نمادگرایی اهمیت داشت، یعنی اغلب ایجاد و ابداع فكر و ایده یك كتاب به اندازه نوشتن آن مؤثر و كارآمد است. بورخس در جنوا علاقه خاصی به شوپنهاور (فیلسوف) و والت ویتمن (شاعر) پیدا كرد. خانواده تحت تاثیر جنگ به ایتالیای شمالی عزیمت كردند و آنچه بورخس از آنجا به خاطر می آورد از حفظ خواندن اشعار گاچو در

آمفی تئاترهای خالی وروناست.

در سال ۱۹۱۹ مادربزرگ مادری بورخس درگذشت و خانواده به لوگانو نقل مكان كردند، اكنون بورخس مدركی داشت كه باعث می شد تصمیم جدی بگیرد تا قطعا یك نویسنده شود. وی بعد از تلاشی بی ثمر در استفاده از زبان های انگلیسی و فرانسه، قبول كرد كه زبان اسپانیولی زبان وی باشد. خانواده به اسپانیا نقل مكان كرد و بیش از

یك سال در آنجا اقامت كردند، به بارسلونا و از آنجا به ماجوركا، بعد به سویل و بالاخره به مادرید رفتند. بورخس جوان در اسپانیا به پدر كمك كرد تا رمانی در رابطه با جنگ داخلی دهه ۱۸۷۰ بنویسد.

بورخس در سال۱۹۲۷ اولین عمل جراحی از هشت عمل را برای آب مروارید انجام داد. اما هیچیك از این اعمال موفقیت آمیز نبود و او تا پایان عمرش كاملاً نابینا شد.

دهه تاریك سی:

استعداد وی در این دهه مسیر تازه ای یافت، هم از لحاظ نوشته هایش و هم سبك بیانش. وی در سال ۱۹۳۲ مجموعه دیگری از مقالاتش را باعنوان «دیسكاشن» به چاپ رساند كه بسیاری از این مقالات غیرادبی درمورد دنیای جادویی سینما بود.

بورخس در سال ۱۹۳۳ مجموعه ای داستان كوتاه با نام «داستان جهانی بدنامی» رابین سالهای ۱۹۳۳و ۱۹۳۴ در «كریتیكا» چاپ كرد. در بسیاری از آثار او تخیل و واقعیت باهم ادغام شده، لحنی اسطوره ای پیدا می كنند و بسیاری از داستان ها احساسی مبهم از اعتبار سورئالیستی را ایجاد می كند، بعدها بسیاری از رئالیست های اسطوره ای آمریكای لاتین از بورخس به عنوان منبع الهام اصلی خود نام بردند. اما این شروع كار وی بود، وی در سال ۱۹۳۵ «راهی به سوی معتصم» كه مروری بر هزار و یكشب بود را نگاشت.

وی در سال۱۹۳۶ مجموعه دیگری از مقالات به نام «تاریخ جاودانگی» را به رشته تحریر درآورد. هرچند بورخس در دهه سی بالاخره توانایی های خود رابه عنوان یك نویسنده آشكار كرد، اما دهه سی دوران خوشی برای او نبود زیرا دنیا با بحران اقتصادی مواجه بود. اكنون زمان آن رسیده بود كه بورخس به منبع درآمدی ثابت تكیه كند، وی در سال ۱۹۳۷ به عنوان اولین دستیار در شاخه میگوئل كین در كتابخانه مونیسیپال به ازای دریافت هفتاد دلار در ماه مشغول به كار شد. وظیفه وی طبقه بندی و مرتب كردن موجودی كتابخانه بود، كار بسیار ساده ای بود، تا حدی كه همكاران بورخس از وی می خواستند انجام وظایف را به طول انجامد تا آنها تا زمانی كه بتوانند اتمام كار را به تعویق بیندازند. وی نه سال در كتابخانه ماند و در میان همكارانی كار می كرد كه بیش از ادبیات به اسب سواری و تلف كردن وقت در خیابان ها (ولگردی) اهمیت می دادند.

در سال ۱۹۳۸ دو حادثه غم انگیز برای وی اتفاق افتاد. اولی فوت پدرش بود، و دیگری تصادف وحشتناكی بود كه در شب كریسمس برایش رخ داد و بعدها باعث ایجاد بیماری جدی برای او شد. این تصادف بعدها دستمایه داستانی باعنوان «هفتمین» شد.

بعد از این تصادف، بورخس از این نگران بود كه بیماری توانایی خلاقیت را از وی گرفته باشد اما در نهایت موفق شد داستانی بنویسد باعنوان پیرمنارد. اثر بعدی او «تلون، اوكبار، اوبریس ترتیوس» نام داشت. بورخس كه نتیجه كار را

رضایت بخش دید نگاشتن داستان ها در زیرزمین كتابخانه را آغاز كرد و درحالی كه همكارانش در طبقه بالا مشغول اتلاف وقت با غیبت و شایعه پردازی بودند، وی سرگرم پایه ریزی پست مدرنیسم بود. «كتابخانه بابل» توصیف شغل او بود. مجموعه ای از این داستان ها در سال ۱۹۴۱ باعنوان «باغ مسیرهای دو راهه» منتشر شد. در سال ۱۹۴۲ مجموعه ای از داستان های پلیسی تقلیدی را به نام «شش مشكل دن ایسیدروپارودی» با كمك دوست جوانش آدولفوبیوی- كازارس به رشته تحریر درآورد. در داستانهای جدید وی مخلوطی از فلسفه واقعیت، تخیل به چشم می خورد.

از آن پس، بورخس شروع به نوشتن مقالات سیاسی كرد. او در این مقالات كه در روزنامه ال هوگار چاپ شد از هیچ دستگاه سیاسی حمایت نمی كرد بلكه گرایشهای عمومی زمان خود یعنی ضدیت با صهیونیسم، نازیسم و فاشیسم را بررسی می كرد. بورخس اعتقاد داشت كه دیكتاتوری، سرسپردگی را موجب می شود؛ دیكتاتوری، ظلم و ستم را تشدید می كند؛ و ناخوشایندترین واقعیت این است كه موجب افزایش حماقت می شود و نبرد با این اوضاع ملال آور یكی از چند وظیفه نویسندگان است.»

طنز بی نظیر در دهه پنجاه

حكومت پرون عرصه را بر خانواده و دوستان بورخس تنگ كرده بود. مادر و خواهرش بعد از اعتراض در سال ۱۹۴۸ دستگیر شدند، مادرش در خانه بازداشت شد و خواهرش نورا به زندان افتاد. از نورا خواستند كه نامه ای برای عذرخواهی به اوتیاپرون بنویسد تا آزاد شود اما نورا زندان را انتخاب كرد. كار بورخس ادامه داشت. دومین كتاب داستان كوتاه وی باعنوان «الف» در سال ۱۹۴۹ منتشر شد. وی در سال ۱۹۵۰ به عنوان رئیس انجمن نویسندگان آرژانتین انتخاب شد. این انجمن جهت گیری ضدپرونی داشت و به همین دلیل مورد بازرسی قرار می گرفت. در این انجمن جلسات اصلی به نحو جالبی برگزار می شد. هنرمندان درمورد مسائل ادبی و فلسفی پیچیده صحبت می كردند تا جایی كه نیروهای پلیس حاضر در جلسه به خواب می رفتند یا آنجا را ترك می كردند و بعد از این مباحث سیاسی اصلی مورد بحث قرار می گرفت. اما در نهایت، علیرغم احتیاط اعضای این انجمن تعطیل شد. بورخس در سال ۱۹۵۲ مجموعه مقالاتش را باعنوان «دیگر بازجویی ها» به چاپ رساند.

در سال ۱۹۵۵ «انقلاب آزادی خواهانه» به وقوع پیوست و بورخس به كار مورد علاقه اش بازگشت. هرچند دولت هنوز دولتی نظامی بود، اما تصمیم گرفت به مقوله فرهنگ كه در دولت قبلی آسیب زیادی دیده بود، بیشتر رسیدگی كند. انجمن نویسندگان آرژانتین كار خود را از سر گرفت و بورخس به عنوان مدیر كتابخانه ملی انتخاب شد، شغلی كه در رویاهایش آن را می پروراند. وی در این هنگام كاملا نابینا بود و جالب این كه هر دو مدیر قبلی كتابخانه ملی نیز نابینا بودند. بورخس با خویشتن داری و آرامش این مسئولیت را پذیرفت و اظهار داشت: «صحبت بر سر این است كه خداوند به طرز طعنه آمیزی هشتصد هزار كتاب و یك دنیا تاریكی (نابینایی) را هم زمان به من عطا كرد.» وی كارش را با جدیت آغاز كرد و تصمیم گرفت كتابخانه را به مركزی فرهنگی تبدیل كند، برنامه ای برای سخنرانی ها ترتیب داد و مجله كتابخانه را احیا كرد.

در سال ۱۹۵۶ بورخس برای تصدی كرسی استادی ادبیات آمریكایی و انگلیسی در دانشگاه بوینس آیرس انتخاب شد، وی به مدت دوازده سال در این سمت مشغول به كار بود. كمی بعد در همان سال موفق شد جایزه ملی ادبیات را از آن خود كرد.

وی در اواخر دهه پنجاه برای جبران فقدان دید، دوباره به شعر روی آورد، صورتی از نوشتار كه در سر بهتر از روی كاغذ می شد آن را مورد اصلاح و بازبینی قرار داد. در كنار آن با یادگیری زبان آنگلوساكسون قدیمی به فراگیری علم و دانش ادامه داد. در سال ۱۹۶۰، «ببرهای رویایی»، به چاپ رسید و در همان روزها مجموعه ای از نثر، مثل ها و اشعار با عنوان «ال هكدور» به پایان رسید. كه وی این اثر را بهترین و، شخصی ترین، كار خود می دانست.

پایان تنهایی: دهه شصت

هر چند اولین جرقه های شهرت بورخس در دهه ۱۹۴۰ با ترجمه آثارش توسط ایبارا و كالویس به زبان فرانسه زده شد، اما در سال ۱۹۶۱ بود كه شهرت جهانی واقعی را كسب كرد. بورخس و ساموئل بكت به اتفاق در آن سال دومین جایزه ناشران بین المللی را دریافت كردند. اثر بورخس به انگلیسی ترجمه شده بود و ناگهان وی هواخواهان زیادی در سراسر دنیا پیدا كرده بود. بورخس در سال ۱۹۶۱ به دانشگاه تگزاس دعوت شد و او به همراه مادرش برای اولین بار آمریكا را تجربه كرد. وی به مدت شش ماه برای سخنرانی در دانشگاه های آمریكا از سان فرانسیسكو تا نیویورك را پیمود.

او در سال ۱۹۶۳ بار دیگر به اروپا سفر كرد تا هر آنچه از خاطرات كودكی به یاد داشت را دوباره ببیند و دوستان و همراهان قدیمی را دوباره ملاقات كند. در سال ۱۹۶۷ دانشگاه هاروارد از وی دعوت كرد یك سال را به عنوان استاد میهمان در ایالات متحده سپری كند. بورخس در آنجا نرمن توماس دی گیوانی را دیدار كرد كه بعدها برای او دوستی خوب، همكار ادبی و یكی از مترجمین اصلی كاری اش شد.

در سال ۱۹۷۰ مجموعه ای از داستان های سنتی آرژانتین با عنوان «گزارش دكتر برودی» به چاپ رسید. در همان سال وی با یكی از دانشجویانش به نام ماریاكوداما كه در جلسات سخنرانی اش شركت می كرد ازدواج كرد.

پاییز طولانی و سرگردان:

خوان پرون در سال ۱۹۷۳ از تبعید بازگشت و دوباره برای سمت ریاست جمهوری آرژانتین انتخاب شد. و بورخس ترجیح داد در دولت پرون خدمت نكند. در سال ۱۹۷۳ وی از مدیریت كتابخانه ملی استعفا كرد و تصمیم گرفت چند سال بعدی را با سفر و سخنرانی بگذراند. در سال ۱۹۷۵ بورخس مجموعه دیگری از داستان ها به نام «كتاب شن» را منتشر كرد.

وزیر فرهنگ ژاپن در سال ۱۹۷۶ او را به ژاپن دعوت كرد و او درنهایت وارد فرهنگی شد كه سالیان دراز شیفته اش بود. در همان سال ها عمر دولت ایزابل پرون به آخر رسید و زوجی نظامی جایگزین آن شدند. بورخس براساس تجربه اش ابتدا دولت جدید را با اطمینان و اعتماد پذیرفت اما بعد متوجه شد كه این دولت نیز مانند دولت های سابق، از قدرت سوءاستفاده می كند و بورخس هم شروع به انتقاد از خط مشی های دولت وقت كرد.

سفرهای بورخس با همراهی ماریا كوداما در سرتاسر جهان ادامه داشت. وی اطلسی تألیف كرد، بورخس متن و ماریا عكس ها و تصاویر را آماده می كرد. «اطلس» در سال ۱۹۸۴ منتشر شد و زمان و مكان سفرهای آن ها را نشان می داد.

او سرانجام در ۱۴ ژوئن ۱۹۸۶، در سن ۸۶ سالگی و بدون دریافت جایزه نوبل ادبیات، در اثر سرطان كبد درگذشت و در آرامگاه پلینپالایس به خاك سپرده شد. اما كتاب های او از جمله هزارتوهای بورخس و سومین كرانه رود، در دنیای ادبیات جاودان خواهند ماند.

عاصفه زین العابدینی



همچنین مشاهده کنید