شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
یلدا کجاست؟
یلدا دختر کوچولوی شیطان و سر به هوای ننه سرما گم شده بود.
ننه سرما آن قدر گریه کرد که نزدیک بود سیل راه بیفتد. فروردین ، اردیبهشت، خرداد و بقیه ماهها جمع شدند تا مشکل ننه سرما را حل کنند.
فروردین گفت: «من میرم دشتها رو بگردم.»
اردیبهشت گفت: «من هم همراه فروردین میرم.».
خرداد گفت: «من هم میرم سراغ چاههای آب، شاید خدای ناکرده یلدا کوچولو افتاده باشه داخل یکی از چاهها...»
جیغ ننه سرما رفت آسمان و خودش هم افتاد و بیهوش شد. مرداد فوراً چند تا گیاه از جیبش بیرون آورد تا با آن دارویی برای ننه سرما بسازد. اسفند هم تند و تند اسپند روی آتش میریخت... ننه سرما به کمک داروهای مرداد به هوش آمد. اما باز یاد یلدا افتاد و زد تو سروکله خودش. آخر اسفند خانم ناراحت شد و گفت: «ننه جون چرا این قدر گریه میکنی؟ همه ماهها رفتند که پیدایش کنند. شما هم به جای نشستن و گریه کردن برید یه کمی برف بفرستید.»
ننه سرما همانطور که فین فین میکرد، گفت: «فردا شب یلداست، همه منتظرن براشون برف بفرستم، اگه یلدا همراهم نباشه، منم نمیتونم برف حسابی بریزم! آخه کی شب چلهرو بدون برف زیاد دیده؟»
اسفند خانم هم غمگین شد. ننه سرما راست میگفت. او هر سال شب چله به همراه یلدا یک عالمه برف میفرستادند و مردم هم یک کاسه بزرگ برف و شیره مربا، یا شیره انگور مخلوط میکردند و مثل فالوده می خوردند. اسفندخانم شال سفیدش را روی سرش انداخت و رفت تا یلدا را پیدا کند. او میخواست روی زمین را بگردد.
یازده تا ماه برگشتند، اما یلدا کوچولو همراهشان نبود. ننه سرما وقتی دید دست خالی برگشتند با عصبانیت گفت:«شاید دیوهای بدجنس دختر کوچولوی من رو دزدیدن؟ اگه این طور باشه وای به حالشون، کاری میکنم که شاخهاشون از سرما ترک برداره».
ننه سرما رفت روی ابرها... ابرها را مثل رخت چرک شست و چلاند و تکان داد.
اسفند پایین آمد، پایینتر از ابرها و کوهها، زمین به او گفته بود که یلدا زیر یک درخت کاج نشسته است. اسفند یلدا را دید، او همان جا نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد. اسفند خانم جلو رفت و گونه یلدا را بوسید: «چرا اینجا نشستهای؟ همه نگرانت هستند!»
یلدا به آسمان پر از دود و غبار شهر نگاه کرد و گفت: «مردم، من و ننه سرما را فراموش کردهاند. دیگه کسی دوست نداره برف بباره، هیچ کس منتظر ما نیست.»
اسفند و یلدا به آسمان نگاه کردند. دانههای برف به زحمت داشتند به طرف زمین میرفتند.
اسفند موی بلند و مشکی یلدا را نوازش کرد و گفت: «اما بچهها توی دلشون دعا میکنن که هر روز برف بباره. اونها هر شب با آرزوی برفبازی و آدمبرفی میخوابن. بچهها منتظر یک عالمه برف هستن.» اسفند دست یلدا را گرفت و گفت: «ما باید کار خودمونرو خوب انجام بدیم، حتی اگر کسی منتظر ما نباشه، ما باید بچهها رو به آرزوشون برسونیم.»
شب یلدا بود. بچهها به برف ریز و تندی که میآمد با لذت نگاه میکردند و با یکدیگر نقشه ساختن آدم برفی را میکشیدند. پدربزرگها و مادربزرگها هم یاد گذشتهها افتاده بودند، یاد آن زمستانهایی که روی زمین پر بود از برف و آدم برفی.
آتسا شاملو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست