چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

زوال همچنان می دمد


زوال همچنان می دمد

به مناسبت سالگرد انقلاب کوبا

اسلاوی ژیژک در فرازی از رساله‌اش تحت عنوان «به برهوت حقیقت خوش آمدید» می‌نویسد: «در کوبا، خود چشم‌پوشی‌ها به مثابه گواهی بر اصالت رخداد انقلابی تجربه می‌شوند / تحمیل می‌شوند – چیزی که در روانکاوی منطق اختگی نام دارد. کل هویت سیاسی – ایدئولوژیک کوبا استوار است بر وفاداری به اختگی (Fidelity to Castration) و عجیب نیست که نام رهبر فیدل کاسترو است!: نقطه مقابل رخداد، ماندایی (interia) فزاینده هستی / زندگی اجتماعی است: کشوری یخ‌زده در زمان با ساختمان‌های قدیمی رو به زوال. نمی‌توان گفت که زمامداران ترمیدوری یک نظم نوین به رخداد انقلابی خیانت کردند. خود اصرار بر رخداد بود که منجر به عدم تحرک در سطح هستی اجتماعی ملموس شد. خانه‌های در حال زوال گواهی بر وفاداری به رخداد هستند. (صص ۱۴-۱۳) این منطق لکانیستی – مارکسیستی ما را به یک استعاره هدایت می‌کند و آن، «مانداب رخداد» است یعنی درجا زدن رخداد در یخبند زمان و تدریجاً رو به زوال رفتن و فرو مردن.

بگذارید اندکی در سطح کلام فلسفی بلغزیم؛ انقلاب کوبا یک رخداد بود و چنان به جوهر یگانه خود چسبیده بود که در جوهر و بنیادش حل و محو شد و این رخداد تدریجاً از جوهر خود کسر شد. رژی دبره در رساله خود «انقلاب در انقلاب» با وجدی نمونه‌وار انقلاب کوبا را تکرارناشدنی در کل قاره امریکای لاتین می‌داند. و دقیقاً نقطه ویرانی همین جا بود، رخدادی که قرار بود سیال باشد و صیرورت پیدا کند، بدل به ماندابی شد که در رکود جا ماند و لذا دیگر تکرار نشد. انقلاب‌هایی نظیر انقلاب کوبا جوهر وفاداری به رخداد را پیش کشیدند اما آنها نمی‌دانستند که زمان یک موتیف بی‌چفت و بست است، به عبارت صریح‌تر و دقیق‌تر زمان، «مجازی» است که واقعیت وفاداری به رخداد را از هم می‌پاشد و این از هم پاشیدن به شیوه معکوس‌سازی است یعنی زمان، زوال‌ را گرو می‌گذارد و هستی ملموس اجتماعی را از انقلاب دور می‌کند یا جدا می‌کند و تحرک صرف (رخداد) بدل به بی‌تحرکی و ماندایی می‌شود.

اینجاست که به راستی درمی‌یابیم که انقلاب کوبا چه روایت تخت و ساده شده‌ای را از دیالکتیک هگلی ارائه داده است به نحوی که فیدل کاسترو، لولا یا چفت و بست دری می‌شود که بر پاشنه همگونی رخداد = زوال می‌گردد و آنچه پشت در است، دقیقاً هستی ملموس اجتماعی کوبایی‌هاست. مشکل منطق رخداد این است که در هیبت و هیئت یک ابژه استعلایی (یا یک چیز بزرگ و فربه) پدیدار می‌شود که با آن هیچ کاری نمی‌توان کرد جز تکریم زوال‌اش که برای کاسترو معادل و برابرنهاد تحسین رخداد است در ساعت‌های مدید با حضور ملت مشتاق. هستی ملموس اجتماعی جلوی چشم کاسترو رژه می‌رود و او به سادگی منطق ساده‌شده هگلی را پیش می‌نهد یعنی در را محکم به هم می‌کوبد و می‌بندد.

این اختگی و این عقیم شدن نقطه سرریز وجد لیبرالیسم امریکایی نسبت به مانداب رخداد کوباست: کاسترو محل وقفه و ایستگاه انقلاب کوبا می‌شود، چه‌گوارا تا حد یک فیگور مسیح‌گونه و انسان جاودانی تنزل می‌یابد و الباقی حواریون انقلاب هستند. پدرو خوان گوتی‌یرز چنین بصیرت کورکننده‌ای را به ما هشدار می‌دهد: «هستی کوبایی به مثابه چیزی در تقابل با رخداد انقلابی – مبارزه روزانه برای بقا، پناه بردن به روابط جنسی بی‌بند و بار خشونت‌آمیز، غنیمت شمردن دم بدون طرح‌های معطوف به آینده. این ماندایی قبیح همان حقیقت امر والای انقلابی است.» (ص ۱۴) این دقیقاً همخوان با نیت به وضوح ایدئولوژیک لیبرالیسم امریکایی در برابر کوبای انقلابی واقعاً موجود است. نه اینکه بخواهیم گوتی‌یرز را هم‌کاسه سیاست‌پیشگان لیبرال امریکایی بدانیم بلکه آنچه او به ایجاز تصویر می‌کند، تبدل رخداد به ماندایی است که پلاسمای رویای انقلاب را اخته بگذارد و این متاسفانه نقطه کیف و لذت لیبرالیسم امریکایی است.

بد نیست اینجا اشاره‌ای کنم به نامه فردریش انگلس به ژوزف بلوک در سپتامبر ۱۸۹۰ که بصیرت به واقع ماتریالیستی از تاریخ را چنین رقم می‌زند: «بر اساس درک مادی از تاریخ، عامل تعیین‌کننده نهایی در تاریخ عبارت است از تولید و تجدید تولید زندگی واقعی. نه مارکس و نه من هیچ گاه چیزی بیش از این را ادعا نکرده‌ایم.» (مارکس و انگلس درباره تکامل مادی تاریخ، حشر و پارسا، ص ۱۵۹) این قرائت بصیرتی را گوشزد می‌کند که می‌تواند با تصویر تراژیک گوتی‌یرز مجموعه‌ای نقادانه از هستی کوبایی‌ها پس از انقلاب‌شان به دست دهد که چسبیدن به جوهر لایتغیر وفاداری به رخداد جایگزین نامبارک تولید و بازتولید زندگی واقعی (یا همان هستی ملموس اجتماعی) شد و رخداد در یک نمودار معکوس شده، بدل به زوال شد و اساساً شاکله انقلاب کوبا از هم گسیخت و از دست رفت. نظام انقلابی کوبا چندان دوام نیاورد و آنچه پس از آن برجا ماند به تصریح ژیژک هویت سیاسی- ایدئولوژیک وفاداری به فیدل کاسترو بود.

شاید همین دوربرگردان اسفناک و ضایعه‌بار بود که «دشمنان انقلاب کوبا به خاطر بیرون کشیدن نظمی از درون بی‌نظمی آن را به صورت یک قاعده درآوردند و به آن اعتبار بخشیدند.» باید به راستی اذعان کرد گزاره دبره ما را به این بصیرت هدایت می‌کند که قاعده‌یابی و اعتباربخشی، جزء لاینفک همان منطق وفاداری به اختگی بود که لیبرالیسم امریکایی چون قبایی بر تن فیدل کاسترو دوخت و وی را و تنها او و انقلابش را برازنده آن دانست. این خود به خودی بودن و خودجوشی و خودمدیری - چنان که دبره تصریح می‌کند - برابر با منطق وفاداری به رخداد است که چنان که گفته شد، از آن ابژه استعلایی یا چیزی بزرگ و فربه را می‌سازد که هیچ کاری نمی‌توان با آن کرد و تنها می‌توان به رویای کهنسال آن دلخوش بود و آن پنداره‌ای دسترس‌ناپذیر است که چونان ماندابی بر جای خود بی‌حرکت مانده و راکد شده است.

این فرمول گندکارانه (یا همان نظم و قاعده‌ای) است که لیبرال‌های امریکایی به آن اعتبار و اکرام می‌بخشند و طبق رویکرد مالوف و معهودشان رویایش را در تیراژهایی وسیع و فزاینده در اختیار اکثریت توده خاموش قرار می‌دهند تا اختگی‌شان را باورپذیرتر و طبیعی‌تر بنماید. شاید به شکلی مشخص‌تر و دقیق‌تر و موجزتر سرنوشت امروزین انقلاب کوبا به زعامت فیدل کاسترو را بوسوئه گفته باشد که: «و ما با زمانی که می‌گذرد وارد ابدیتی می‌شویم که نمی‌گذرد.» و این از بنیاد با چنین منطقی همخوان و همخون است که خود اصرار بر رخداد بود که منجر به عدم تحرک در سطح هستی اجتماعی ملموس شد. خانه‌های در حال زوال گواهی بر وفاداری به رخداد هستند. و این ابدیت از هر سو که بنگریم مهلک و کشنده است.

روزبه صدرآرا