سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

زبان و نسبت آن با تفكر جدید


زبان و نسبت آن با تفكر جدید

مترجمان با اینكه غالباً به اشكالات بسیاری در كار خود برخورده اند, متوجه این معنی نشده اند كه حتی افكار متعلق به یك فرهنگ را نمی توان به زبان دیگری غیر از زبان آن فرهنگ بیان كرد ۱ و اگر فرهنگها با هم اختلاف دارند و زبان و فكر و فرهنگ هم از یكدیگر جدا و منفك نیستند, ترجمه آثار فرهنگی و نه تمدنی – تقریباً كاری محال می شود

۱) پژوهش دربارهٔ زبان اختصاص به گروه خاصی از عالمان كه آنها را زبانشناس می گوییم ندارد. البته آنها از نظرگاه یا از نظرگاههای خویش مطالعات زبانشناسی را دنبال می كنند، اما علمای علوم اجتماعی اعم از روانشناس و جامعه شناس و انسانشناس و… و حتی فلاسفه اهمیت بسیار به مسأله زبان می دهند و احیاناً بیشتر توجه خود را به این امر معطوف می دارند.

چگونه و چرا زبان این اهمیت را در تفكر معاصر به دست آورده است؟ از لحاظ علوم اجتماعی پاسخی كه به این سؤال داده می شود نسبتاً سطحی و روشن است، اما در زیر این سطح عمقی هست كه می توان تا حدودی به آن نیز دست یافت.

می دانیم كه روابط بین اقوام و ملل و برخورد تمدنها هرگز به صورت امروزی یا به صورتی كه در تاریخ جدید دیده می شود نبوده است. این رابطه كه در واقع می توان آن را به عنوان تمایل به تسلط تمدن غربی بر فرهنگها و تمدنهای دیگر تعبیر كرد، مسأله زبانهای مختلف و طبقه بندی زبانها و ساختمان و بنیان آنها را مطرح می كند. تمدن غربی باید بسیاری چیزها در باب تمدنها و فرهنگهای دیگر بداند و از جمله زبان آنها را كه وسیله تفاهم است – این تفاهم به هر صورت و با هر نتیجه ای كه می خواهد باشد – بشناسد. دلیل اساسی این امر این است كه اگر این تمدن برتر و تمدن علی الاطلاق است باید همه چیز را تصاحب و از آن خود كند. در این زمینه ترجمه و فهم آثار مكتوب و غیرمكتوب كه به زبانهای گوناگون نوشته شده است مشكلات تازه ای پیش می آورد. این مشكلات كه ابتدا و علی الظاهر در قلمرو زبان مطرح می شود مربوط به اختلاف در فرهنگ و نحوهٔ تفكر است، و وقتی توجه شود كه نشانه های اختلاف فرهنگی در زبان ظاهر می شود مسأله به صورت نسبتاً عمیقی مطرح می گردد.

مترجمان با اینكه غالباً به اشكالات بسیاری در كار خود برخورده اند، متوجه این معنی نشده اند كه حتی افكار متعلق به یك فرهنگ را نمی توان به زبان دیگری غیر از زبان آن فرهنگ بیان كرد(۱) و اگر فرهنگها با هم اختلاف دارند و زبان و فكر و فرهنگ هم از یكدیگر جدا و منفك نیستند، ترجمه آثار فرهنگی و نه تمدنی – تقریباً كاری محال می شود. به این ترتیب برای فهم یك فرهنگ باید زبان آن را نه به طور سطحی و صرفاً برای محاوره و تفهیم و تفهم مطالب مربوط به زندگی روزمره آموخت، بلكه باید آن را چنان یاد گرفت و با آن انس و الفت یافت كه حضور فرهنگ را احساس كرد و گرنه از طریق آشنایی با یك فرهنگ و رفتارها و افكار اقوام، آنهم با اطلاق نحوه تفكر و زبان و مفاهیم شخص محقق بر معانی آن فرهنگ، به جایی نمی توان رسید. و به این ترتیب است كه معمولاً برداشتهایی مردمشناسی و انسانشناسی براساس طرز تفكر علمی و فلسفی غرب و اصالت دادن به این طرز تفكر و مطلق انگاشتن آن، حقیقت فرهنگها را معلوم نمی كند.

در این زمینه باید به نكته دیگری نیز توجه كرد كه از آنچه گفتیم اساسی تر است. اگر در دو قرن اخیر به این معنی توجه شده كه فرهنگها و ملل مختلف زبان یكدیگر را نمی فهمند، امروز مسأله جنبه دیگری هم پیدا كرده است، چه میان گروههای مختلفی كه از یك تمدن هستند و مهمتر از آن میان افراد و اشخاص نیز تفاهم مشكل و احیاناً محال شده است. عالمان رشته های مختلف كه محدود در تخصص خود هستند، زبان یكدیگر را نمی فهمند و این بی همزبانی مخصوصاً در مجامع علمی و سمینارهایی كه متخصصان رشته های مختلف شركت دارند كاملاً محسوس است.

از این گذشته بشر عادی امروز هم بیش از هر وقت خود را غریب و تنها و دور افتاده از یار و دیار می بیند و بالطبع در جستجوی همدمی و همزبانی و همداستانی است و دریغا كه همزبانی هم نمی یابد. البته مراد این نیست كه قبل از این تاریخ و در تمدنی جز تمدن غربی این مشكل وجود نداشته است. همیشه و در هر زمانی نوعی احساس غربت و میل به همزبانی دیده شده است، منتهی در تاریخ غرب از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو یعنی از زمانی كه لوژیك جای لوگوس را گرفت، همزبانی كمتر ممكن شد و در تاریخ جدید جانها و دلها بیشتر از هم دور شد و حرف و گفت و صوت جای كلام را گرفت.

اگر مولوی در روزگار خود ناله می كرد كه:

هركسی از ظنّ خود شد یار من

وز درون من نجست اسرار من

و:

آتشی است این بانگ نای و نیست باد

هركه این آتش ندارد نیست باد!

امروز این آتش به سردی گراییده است و نفرین مولای بلخ مؤثر افتاده و انسان نیست و نابود شده است. ما زبان اصیل خود را از دست داده ایم و این همه حرف و نوشته و كتاب كه هست و بیش از هر زمان دیگری هم هست، هیاهوی زبان اشیاء و به تعبیر رایج وسیله تفهیم و تفهم امور مربوط به گذراندن معاش است. آیا بشر جدید احساس نمی كند كه فقط حرف می زند و از اصل خویش دور افتاده و به شیئی در میان اشیاء دیگر مبدل شده است؟ پس همداستانی و محادثه كه ذات بشر است چه می شود؟ آیا نباید به جستجوی زمان و زبان از دست رفته رفت؟

۲) وضع كنونی زبان و ا نحطاط فرهنگ و بحران تمدن چه رابطه ای با هم دارد؟ معمولاً تمایل داریم كه یكی را علت دیگری بدانیم و فی المثل بگوییم انحطاط فرهنگ زبان را به این صورت منحط در آورده است. این بیان اتفاقاً از لحاظ علم جدید كه ذاتاً انتزاعی است درست به نظر می رسد(۲)، اما اگر كسی نخواهد به چنین انتزاعی بپردازد – كه از این لحاظ بأسی هم بر او نیست – بالطبع تعیین رابطه علت و معلول هم منتفی می شود. ممكن است با قبول این معنی بگوییم زبان جزئی از فرهنگ است و از آنجا كه فساد كل موجب فساد افراد می شود و افراد در درون كل تأثیر و تأثر متقابل دارند، انحطاط فرهنگ و زبان متلازم است. در این زمینه نیز می توان بحث و چون و چرا كرد زیرا اولاً این مطلب در صورتی صحیح است كه بپذیریم زبان جزئی از فرهنگ است. علم انتزاعی جدید كه غالباً به ساده كردن و حتی گاهی مبتذل ساختن امور می پردازد، نظایر این معنی را به آسانی می پذیرد و آنها را به مثابه بدیهیات قلمداد می كند. اما در واقع این امر نیز اگر بدیهی نباشد، روشن است كه این كلی كه آن را فرهنگ می نامیم بدون زبان ممكن نیست و مگر می شود گفت كه جزء از آن حیث كه جزء است لازمه وجود كل باشد و با از بین رفتن جزء كل هم از میان برود؟ به این ترتیب چگونه می توانیم زبان را جزئی از فرهنگ قلمداد كنیم، در حالی كه اگر زبان نباشد فرهنگ هم نیست؟ و اصولاً بدون آن هرگونه رابطه ای بی معنی می شود. ثانیاً وقتی می توان از ارتباط اجزاء یك فرهنگ (اگر فرهنگ اجزائی داشته باشد) بحث كرد كه آن را یك نظام معقول بدانیم و اعتبار را نیز صرفاً به زبان منطقی و مفهومی بدهیم. البته در جامعه بشری می شود از یك نظام معقول سخن گفت، اما آن وقت دیگر هرچه می گوییم مربوط به تمدن است(۳) و اگر كسانی مثل فردینان دوسو سور و یا كوبسن از سیستم زبان سخن می گویند، از این جهت حق دارند كه نظرگاه علمی دارند یعنی زبان موجود در تمدن فعلی را منظور می كنند.

می دانیم كه برگسون هم زبان را زبان عقل می داند، اما عقلی كه او اینجا مراد می كند با معقول هگل یكی نیست. این عقل و زبان متناظر آن مناسب دنیای ماده و وسیله ای برای تسخیر این دنیاست. پس آدمیان بنابر اقتضای حاجات مادی و اجتماعی زبان را به كار می برند. بدیهی است كه زبان وقتی به حرف تبدیل شود چیزی جز آنچه برگسون می گوید نیست و اگر این فیلسوف به حیث تاریخی توجه داشت و به طور مطلق دربارهٔ زبان حكم نمی كرد رأی او قابل تأمل بود، چه پیداست كه او انحطاط تمدن و زبان را احساس كرده است، منتهی این وضع را مربوط به ذات زبان دانسته و به بیان دیگر زبان را عین ذات انحطاط گرفته است.

پس مسأله را چگونه باید عنوان كرد؟ من به این نوشته عنوان «مسأله زبان در دوران انحطاط فرهنگ و بحران تمدن» داده بودم، یعنی می خواستم بگویم زبان در دوران انحطاط فرهنگ و بحران تمدن به حرف تبدیل شده و مردمان زبان یكدیگر را نمی فهمند. دنیای ما عالم عشق و مهر و همداستانی نیست. رابطه ای كه مردمان با هم دارند و بیشتر این رابطه زبانی است، در حد مناسبات مادی و تولید و مصرف است و به این ترتیب عجیب نیست كه زبان هم وسیله ای باشد در میان وسایل دیگر، و غیر از این چه می تواند باشد؟ زیرا كه امروز هرچه هست وسیله است. پس زبان تبدیل می شود به مجموعه علائمی كه برای فهمیدن اغراض یكدیگر در زندگی روزمره و در معامله و مبادلهٔ اشیاء به كار می رود.

با توجه به عنوان مذكور حتی می توان زبان امروز را به عنوان وسیله هم تعریف كرد و در عین حال انحطاط آن را در متن تمدن جدید در نظر گرفت، بی آنكه لازم باشد آن را یكی از نتایج و عقبات انحطاط تمدن بدانیم.

این اصرار را از آن جهت می كنیم كه تجزیهٔ فرهنگ به اجزاء و عناصر درست نیست و ما را به اشتباه و خطا می اندازد. در فرهنگ كل و جزء معنی ندارد، هر جزئی كه به نظر آوریم تمام فرهنگ است و اجزائی كه از هم جدا باشد یا كلی كه بتوان اجزایش را از هم تفكیك كرد معنی ندارد. پس به اعتباری می توانیم بگوییم بحران زبان همان بحران فرهنگ و انحطاط تمدن است و یكی نتیجه و معلول و دیگری علت نیست(۴).

اشاره كردیم كه زبان امروز به شیء تبدیل شده است و این لازمهٔ مطالعهٔ ابژكتیو است. وقتی می گوییم زبان وسیله تفهیم و تفاهم است، زبان را مثل هر وسیله دیگری امر عرضی و بی اهمیت قلمداد كرده ایم، منتهی می گوییم این تعریف حاصل ملاحظه و مطالعه بیطرفانه علمی است، و حال آنكه این تعریف در واقع حكمی ارزشی را در خود مضمر و مستتر دارد. اگر بعضی از حوزه های علوم اجتماعی زبان را این چنین تعریف می كنند، می شود توجیه كرد و گفت كه به هر حال این علوم اگر علم هم باشند، مربوط به این تاریخ و در زمینه این تمدن است و همین زبانی را می شناسد یا می خواهد بشناسد كه امروز رایج است و درصدد تحقیق دربارهٔ ذات زبان و ذات انسان نیست.

اشكالی كه اینجا پیش می آید این است كه اگر این زبان روزمره به عنوان زبان به طور مطلق یا زبانی كه در طول تاریخ بر اثر تحولات و تطورات اجتماعی دستخوش تغییر شده است، به حساب آید و به نام علم گفته شود كه باید به شناسایی واقعیت (كه البته از نظرگاه علم واقعیت همان امور محسوسه و پدیدارهاست) اكتفا كرد، به طور ضمنی یك اصل متافیزیكی مورد قبول قرار گرفته كه به موجب آن بشر چیزی جز همین گذران حیات روزمره نیست یعنی موجودی است كه به دنیا می آید، رشد می كند در نظام تولید و مصرف وارد می شود و رسم و راه جامعه را یاد می گیرد و غالباً به آن گردن می گذارد و بالاخره می میرد. پیداست كه این برداشت خود نوعی متافیزیك است، منتهی متافیزیكی كه حاصل تفكر نیست و مناسب دورانی است كه بشر دیگر فكر نمی كند واگر به علم هم می پردازد علمی است كه او را از خود می ستاند و خلاصه آن علم هم فكر نمی كند.

این نحوهٔ تلقی نسبت به زبان را با نوعی نومینالیسم می توان نزدیك دانست، زیرا با این نحوه تلقی و از لحاظ نومینالیسم زبان فقط اسم و كلمه است و دلالت لفظ بر شیء از نوع دلالت وضعی لفظی است و ارتباطی میان كلمه و شیء وجود ندارد. اما باید توجه داشت كه حتی در نومینالیسمی نظیر نومینالیسم «بار كلی» زبان از آن جهت كه باعث ایجاد مفاهیم كلی و تفكر مفهومی شده است، اهمیت خود را در تاریخ و تمدن غربی حفظ می كند، و حال آنكه از نظرگاهی كه معمولاً امروز به زبان نگاه می كنیم و اصولاً با منظور كردن زبان فعلی كلمه و شیء یعنی دال و مدلول، اصلاً چیزی نیستند و صرف موهومند.

حالا اگر قدمی فراتر گذاریم و به جای آنكه زبان را وسیلهٔ تفهیم و تفهم بدانیم، آن را مجموعه علائم و سیستم روابط آنها بدانیم، باز هم زبان را شیء انگاشته ایم، چه به این ترتیب هم فقط زبان موجود از پیش را منظور كرده ایم و حال آنكه كلام و سخن احیاناً بیان معانی ناگفته است. به عبارت دیگر زبان واسطهٔ میان من و جهان و من و دیگران است و این من از آنجا كه اگزیستانس تاریخی دارد، آنچه می گوید ممكن است نو و بدیع باشد و لااقل بیان هنرمند از این قبیل است.

در اینجا می توان ایراد كرد كه حتی هنرمندی كه با زبان سروكار دارد از زبان موجود مدد می گیرد. این راست است، اما این زبان موجود فقط كلماتی نیست كه در كتابهای لغت آمده است بلكه زبان در صورت جمله و عبارت، زبان می شود و بسیاری از اجزاء جمله مثل قید و ضمیر و… وقتی معنی پیدا می كند كه كسی آن را بگوید. مثال بزنیم: ضمیر شخصی «من» در هر زبانی هست اما لفظ «من» تاكسی آن را به كار نبرده است چیزی نیست و معنایی ندارد. شخص با گفتن من و بیان چیزی كه اصیل است، در عین ابداع خود را نیز متحقق می كند یعنی به «من» معنایی می دهد. حالا اگر اشخاصی كلمه «من» را صرفاً به كار می برند و بیان معنایی نمی كنند، دلیلش این است كه اینها كسانی هستند كه در مقولهٔ اشیاء می گنجند و «تشخّص من» آنها به واسطهٔ كار و شغل و خوردن و پوشیدن و سكنی گزیدن در محل خاصی است. و در واقع وقتی انسان مرده است و زبان به كلمات و سیستم كلمات مبدل شده است، بحث كردن از زبان اصیل و كلام بدیع مشكل است. با این همه نباید گمان كرد كه مرگ انسان و همراه آن مرگ زبان به این علت است كه سیستم اصالت دارد؛ البته در تمدن امروز وجود سیستمها را نمی توان انكار كرد و در هر سیستمی شخص (حتی اگر این شخص به صورت مجهول هم بیان شود) محو و بی اثر و در حكم «نیست» است. مع هذا تصدیق سیستم مربوط به مرگ انسان است و الا انسانی كه از اصل خود دور نیفتاده است در درون هیچ سیستمی نمی گنجد. به این جهت استروكتورالیسم را به خاطر قول به اصالت سیستم و صرف توجه به سیستم كلام لفظی، می توان یكی از متافیزیكهای عصر و تاریخ فعلی شمرد كه به نام علم حرف می زند.

با این همه در این معنی بحثی نیست كه زبان با استفاده از علائم و كلمات متحقق می شود، اما چنانكه گفتم علائم و مجموع آنها و حتی سیستم روابطی كه آنها را به هم می پیوندد برای بیان زبان كافی نیست. زبان وقتی هست كه كسی سخن بگوید و دیگری آن را دریابد و وقتی كسی سخن می گوید، پیداست كه درباره كسی یا چیزی می گوید و گرنه كلمات نامربوط بی معنی كه راجع به چیزی نباشد كلام و سخن نیست. به بیان دیگر زبان همان تفكر است و تفكر همیشه متعلقی دارد و به قول هو سرل علائم زبانی یك منظور ایدئالی دارد و یك منظور واقعی. معنی ایدئال التفات به واقعیت و امر انضمامی دارد كه علامت دال بر آن است. پس زبان، شیء یا ناشی از اشیاء نیست و سوبژكتیو هم نمی تواند باشد، بلكه علائم زبان جنبه استعلایی(۵) دارد و فعل این استعلا همزمان با بیان جمله است، حتی وقتی كلمه ای را هم ادا می كنیم این كلمه عین همان شیء مدلول نیست و مدلول نیز بدون كلمه معنایی ندارد؛ حالا بیهوده بحث نكنیم كه تعلق فلان كلمه به فلان شیء چراست و دلالت لفظ بر معنی چگونه است.

بحثهایی كه در این زمینه شده و آرائی كه اظهار گردیده است هیچ چیز را روشن نمی كند، ولی شاید این پرسش بیشتر روشنگر باشد كه چگونه گاهی كلمات و عبارات منظور حقیقی خود را از دست می دهد؟ گفتیم كه زبان واسطه میان من و دیگران و من و جهان است، اما واسطه ای كه می تواند عین اتحاد شخص با جهان و با دیگران باشد. وقتی من و طبیعت از هم جدا نبود (مراد از من و طبیعت معانی مصطلح امروزی آنها نیست) و نی حكایت و شكایت جدایی نمی كرد و مرد و زن از نفیرش ننالیده بودند؛ زبان بیان این اتحاد بود. نگوییم سمبولها فاصله ای در این میان ایجاد می كردند. زبان سمبولیك قدیم كه از دست رفته است، مربوط به تخیل ابداعی است كه ذاتاً با تخیل امروزی كه متعلق بحث روانشناسی رسمی(۶) است و غالباً از آن وهم و خیالپردازی مراد می شود، فرق دارد. این خیال یك فانتزی ساده یا بچگانه است؛ دیگر تخیل نفوذ در واقعیت و یا در اصل نیست، بلكه این خیالها و صور جزئی هستند كه جای موجود و امر انضمامی را گرفته اند.

در آغاز دورهٔ فلسفهٔ یونانی یعنی با ظهور سقراط و افلاطون و ارسطو بود كه این مشكل دلالت الفاظ بر معانی پیش آمد و طرح منطق ریخته شد و باز هم تا آغاز دوره جدید، جدایی كنونی میان علامت و چیزی كه علامت، مشخّص آن بود وجود نداشت. یعنی وقتی سخن گفته می شد می دانستند راجع به چه چیز حرف می زنند، یا لااقل خیال می كردند كه این را می دانند، یعنی این تردید و بالاتر از آن، بدبینی و بدگمانی نسبت به زبان وجود نداشت. خدا و معانی و مفاهیم خیر و شر و آثار هنری معانی صریح و قاطع داشت، اما در روزگار ما بسیاری از این معانی بی معنی شده است. دیگر كلماتی مثل زمان و مكان، محسوس و معقول و ذهنی و خارجی و حتی علم معنای صریحی ندارند و در واقع نمی دانیم مدلولشان چیست.

نویسنده: رضا - داوری اردكانی

منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از کتاب شاعران در زمانه عسرت

پی نوشت:

۱- فی المثل فعل مستقبل در عربی و فارسی بیان معانی متفاوتی می كند كه مربوط به نحوهٔ تفكر متكلمان به این زبان است. و اگر زبان سنسكریت را با زبان فعلی خودمان یا با السنهٔ اروپایی مقایسه كنیم می بینیم كه در این دسته فكر تغییر و صیرورت و در اولی فكر عالم ثابتات واعیان غلبه دارد. مثلاً این جمله كه بشر پیر می شود، در زبان سنسكریت به این صورت بیان می شود كه بشر رو به پیری می رود.

۲- البته باید توجه داشته باشیم كه زبانشناس از آن حیث كه عالم به معنی جدید كلمه است، به این معانی توجه ندارد و بی آنكه كاری به ذات فرهنگ و زبان داشته باشد زبان را به وجه انتزاعی، فی المثل ساختمان جمله و عبارت را مورد مطالعه قرار می دهد.

۳- چنانكه می توانیم تمدن غربی را از حیث معقول بودن با سیستم عقلی هگل مربوط سازیم و حتی این سیستم را زیربنای ایدئولوژیك و متافیزیك مرحله اخیر تمدن غرب بدانیم .

۴- حتی وقتی مناسبات تولیدی را زیربنای جامعه و تمدن بدانیم آن مناسبات با زبان معنی پیدا می كند و از این جهت نمی توان انحطاط زبان را معلول مناسبات نابجای تولیدی دانست. و البته قول به اینكه انحطاط زبان باعث و علت بحران تمدن شده است به همان اندازه قول اول نابجا و بیمورد است.

۵- Transcendantal

۶- در میان روانشناسان و حوزه های روانشناسی شاید فروید و متاپسیكولوژی او گامی برای اعاده حیثیت تخیل برداشته اند، چنانكه مطابق رأی فروید تخیل به رؤیای بیداری تبدیل شده است، به این معنی كه خیال چون یاد گذشته قبل از تمدن است (و تمدن به وجود نمی آید و توسعه نمی یابد مگر با از میان بردن وحدت اصلی و قدیم اصل لذت و اصل واقعیت) باید در ناخودآگاهی بماند.

۷- از لحاظ جامعه شناسی یا به اعتباری از اعتبارات علمی می توان زبان را در اختیار قدرت یا وسیله نیل به قدرت و استقرار و حفظ قدرت دانست.

۸- باز می بینیم كه چگونه نظر و عمل از هم جدا شده است كه این هم نشانه ای یا صورتی از انحطاط زبان است.

۹- Dimension

۱۰- Processus

۱۱- Projection

۱۲- Transfert

۱۳- Information


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.