دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
مجله ویستا

صورتک ها


صورتک ها

منوچهر دست راست را زیر چانه اش زده روی نیمکت والمیده بود

منوچهر دست راست را زیر چانه‌اش زده روی نیمکت والمیده بود، سیمای او افسرده، چشم‌های او خسته و نگاه او پی در پی به لنگر ساعت و لباسی که در روی صندلی افتاده بود قرار می‌گرفت و از خودش می‌پرسید: ”آیا خجسته امشب به بال خواهد رفت؟ من که هرگز نمی‌توانم.“

هوا تیره وخفه بود، باران ریز سمجی می‌بارید و روی آب لبخندهای افسرده می‌انداخت که زنجیروار درهم می‌پیچیدند و بعد کم‌کم محو می‌شدند. شاخه درخت‌ها خاموش و بی‌حر کت زیر باران مانده بود. تنها صدای یکنواخت چکه‌های باران در ته ناودان حلبی شنیده می‌شد. از آن هواهای سنگین و دلچسب بود که روی قلب را فشار می‌دهد و آدم آرزو می‌کند که دور از آبادی در کنج دنجی باشد و کمی آهسته پیانو بزند. این منظره به‌طرز غریبی با افکار منوچهر اخت و جور می‌آمد. همه فکر منوچهر بدون اراده دور یک سالک کوچک پرواز می‌کرد. سالک کوچکی که آنقدر به‌جا گوشه لب خجسته واقع شده بود و بر خوشگلی او افزوده بود . چشم‌های میشی گیرنده، دندان‌های سفیدی که هر وقت می‌خندید با رشادت آنها را بیرون می‌انداخت، سر کوچک، فکر کوچک و آن نگاه بی‌گناه مثل نگاه بره‌ای که به سلاخ‌خانه می‌برند، برای منوچهر او یک بت یا یک عروسک چینی لطیف بود که می‌ترسید به آن دست بزند و کنفت شود. از روزی‌که با خجسته آشنا شده بود، او را به طرز وحشیانه‌ای دوست داشت. هر حرکت او برای منوچهر پر از معنی، پر از دلربایی بود و فکر متارکه با او به‌نظرش غیرممکن می‌آمد.