سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید


چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

امروز احساس بدی دارم سرمای هوا زیادتر شده و همه توانم راگرفته است تبرم در دستم بخوبی نمی چرخد شاید کهولت سن باشد

امروز احساس بدی دارم سرمای هوا زیادتر شده و همه توانم راگرفته است. تبرم در دستم بخوبی نمی چرخد شاید کهولت سن باشد. زودتر از هر روزدیگر به کلبه برمیگردم تاشاید خودم را باز یابم پاهایم سنگین تر از هر روزدیگر است وچشمانم خوب نمی بیند به کلبه میرسم هنوزآفتاب غروب نکرده است هیزم ها بر پشتم سنگینی می کند آنها را به گوشه ائی نهاده وارد کلبه می شوم روی تختم درازمی کشم لحظاتی به خواب می روم از برودت هوا بیدار می شوم تمام بدنم سرد شده و سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده است بخاری هیچ رمقی ندارد و قادر نیست خودش را هم گرم کند به اطراف نگاهی می اندازم هیچ چیز شکل دیروز نیست صدای باد در درونم وحشت ایجاد کرده و من بیحرکت روی تخت نشسته ام صدای زوزه گرگها هر لحظه نزدیکتر می شود سرمائی که از درزهای پنجره وارد می شوند مثل کاردی به استخوانم میخورد وآخرین رمقم را میگیرد هر لحظه باد شدیدتر میشودو من چشمم را به شعله بخاری دوخته و بیحرکت نشسته ام صدای زوزه گرگهاو صدای وحشتناک باد وسرمای جانسوز برایم جهنمی درست کرده که راهی برای فرار باقی نگذاشته است.

شاید روز آخر زندگیم فرار رسیده هیچ چاره ای نیست باید تسلیم شد از جا برمی خیزم می ایستم بین مرگ و زندگی یکی را باید انتحاب کنم لحظه ای می اندیشم مغزم ازسرما یخ زده و فکرم کار نمی کند در را باز می کنم تبرم را به دست گرفته از کلبه خارج می شوم باید به جنگ چه کسی بروم در این سیاهی شب که چیزی مشخص نیست در کلبه را باز گذاشته و با حالت آماده جنگ به درون تاریکی می روم قدمهایم استواراست ولی سرما بیداد می کند اگر لحظه ای بایستم یخ خواهم زد گردش خون گرم را زیر پوست سردم حس می کنم به کجا باید بروم با چه کسی باید بجنگم و دشمن کدام سمت است نمی دانم صدای باد چنان در شاخ و برگ درختان می پیچد که فکر می کنی موسیقی رزم می نوازد و من به جلوحرکت می کنم هر لحظه توانم را بیشتر ازدست می دهم صدای زوزه گرگها نزدیکتر می شود بله چندین گرگ با چشمانی پراز آتش به دور من حلقه زده اند وهر لحظه حلقه را تنگ تر می کنند بیحرکت ایستاده ام تا همه آنها راببینم یکی از گرگها در درون حلقه و کمی جلوتر از بقیه به سمت من حرکت می کند و هر لحظه دایره کوچک تر می شودمن ایستاده ام درست روبروی گرگی که کمی جلوتر بود دسته تبر را محکم فشار می دهم وقت کارزار فرار رسیده در درون چشمانش کاسه ای از خون بود ولحظه به لحظه بمن نزدیکتر می شد گرگی که جلوتر بود ایستاد وبقیه هم ایستادند فاصله من با گرگ جلوئی حدود چند قدمی بیشترنبود لحظاتی من وگرگ جلوئی به چشمان هم خیره شدیم من بی حرکت ایستادم بدون نگرانی از گرگهای پشت سرم صدای باد و زوزه گرگهای گرسنه چنان در هم آمیخته بود که سرمای جانکاه را از یاد برده بودم بدنم داغ شده بود آماده رزم بودم دیگر صدای زوزه گرگها وحشت قبلی را نداشت و من هم چنان به چشمهای گرگ جلوئی خیره شده بودم حسی بمن می گفت چنانچه گرگ جلوئی را بکشم بقیه خواهند رفت ولی چطور؟ آماده ایستادم و تمام حرکتش را زیر نظرگرفتم ناگاه با صدای خاص همه گرگها بفرمان گرگ جلوئی ازحالت جنگی خارج شدند وآرام به عقب رفتند من نمی توانستم باور کنم جنگ تمام شده و من پیروز شدم هر لحظه گرگها دورتر می شدند و زوزه های آنها کمتر میشد صدای باد عوض شده بود و مارش پیروزی میزد در تنم احساس سردی نمی کردم نور مهتاب راه مرا به طرف کلبه روشن کرده بود و من به آرامی حرکت میکردم صدای زوزه گرگها از دور می آمد دیگر شنیدن صدای آنها برایم ترسی نداشت بلکه احساس پیروزی را در من زنده می کرد صدای باد مرا تشویق میکرد برای پیروزی در نبردم ودیگر تاریکی را حس نمی کردم و چشمانم هر لحظه بهتر می دید به دورن کلبه رفتم از سرما خبری نبودبا اینکه در کلبه باز مانده بود ولی هوای داخل سرد نشده بود در را بستم روی تختم دراز کشیدم به صدای زوزه گرگها گوش میکردم به صدای باد گوش میکردم و لذت می بردم گرمای بخاری را به خوبی حس میکردم احساس می کردم در دامن امن وگرم مادرم به خواب رفته ام....

فرشاد اکبرنژاد