دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
رز زرد
ـ ملیحه خبر جدید رو شنیدی؟
ـ نه، دیگه چیه...؟
ـ ای بابا، از اول صبح تا حالا ورد زبون بروبچهها شده، حتی اكثرمعلمای دفترهم فكر كنم شنیدن...
- خب چیو شنیدن...؟راجع به پیشبینی بازی برگشت جمعه با كویت؟
ـ نه بابا، اون كه دیگه مثل روز روشنه دختر جون... منظورم دعوت «مونشن گلادباخ» از شاهینه...
ـ چی؟
ـ ای بابا پس تو چطور دختر عمه و نامزد شاهین هستی كه خبر نداری؟ اینطور كه میگن، بجز مونشنگلادباخ، «بایرمونیخ» و «وردر برمن» هم پیشنهادای تاپی به آقاشاهین كردن. با این حساب اگه قبول كنه،یا باید تو هم بری آلمان زندگی كنی یا...؟ خب هیچ تا حالا بهش فكر كردی؟
احساس میكنم ضربان قلبم تندتر و سرم كمكم داغ میشود و حسی مبهم مرا دچار سرگیجه و تهوعمیكند. یادم نمیآید در اینباره از شاهین چیزی شنیده باشم. البته این روزها ما كمتر یكدیگر را میبینیم واغلب زمان دیدارمان آنقدر كوتاه، زودگذر و توام با دغدغهها، نگرانیها و حرفهای پراكنده و گاهسكوتهایی از سر تشویش است كه همان چند كلمه حرفی هم كه بینمان رد و بدل میشود، چیز قابل توجهو به یادماندنی ندارد.
گاهی وقتی به عقب و روزهای خوش طلایی آغاز نامزدیمان فكر میكنم، تمام وجودم یخ میزند. آنروزها كه حالا به نظرم بسیار دور میرسد، دو سال پیش بیشتر نیست. من و شاهین هر دو با تمام وجود عاشقبودیم و امیدوار... حس میكردیم بجز خدای بالای سرمان و یكدیگر، هیچكس را نداریم. تمام آمال مندر شور كلام مردانه و رفتار مهربانانه او خلاصه میشد. من دختر آرام، بسیار عامی و سادهاندیشی بودم كهحتی از حرفزدن با پسر عمهام خجالت میكشیدم. ما یك عمر همسایه و فامیل و تقریبا خانه یكی زندگیكرده بودیم. او تنها كسی بود كه نیاز نداشت رنجها و آلام زندگی خانوادهام را برایش توضیح بدهم.
او خوب میدانست كه بابا، از سر آن اعتماد بیجا و ضررهای سنگینی كه بابت فروش خانه و سرمایهگذاریدر كار تولید تریكو كرد، چنان زمین خورد كه دیگر نتوانست روی پای خود بایستد. شاهین میدانست داییغلامرضا مدتهاست به بهانه درد استخوان و دیسك كمرش به مواد روآورده است. او حتی میدانست كهمامان برای گذران زندگی پنج نفریمان گل پارچهای و شیشهای درست میكند و به دنبال پیداكردنخریدار تا آخر بازارچه حضرت عبدالعظیم(ع) با آن كفشهای قدیمی قهوهای، كه هم سرپاشنههایشساییده و هم كنارههایش پاره شده، پای پیاده میرود و باز میگردد. او خوب میدانست كه ما هر روز كهمیگذرد، اندر خم یك كوچه واماندهایم و برای اداره و فراهمكردن نیازهای اولیهمان هم با مشكلاتعدیدهای روبهرو هستیم.
هنوز آبجی لیلا هفتهای دوبار دیالیز میشود و هربار مثل جنازهای روی دست من و مامان با اتوبوس و یاحتی پای پیاده به خانه برمیگردد. دكترها میگویند باید زودتر به فكر پیوند كلیه باشیم، ولی ما جز نذر ونیاز به درگاه حضرت عبدالعظیم و امامزاده صالح كاری از دستمان برنمیآید. شاهین آن روزهایی كه هنوزخیلی درگیر تمرینهای تیم ملی نبود، زیاد برای پیداكردن یك كلیه این دروآندر میزد، حتی یكیدوباری به خاطر من پیشنهاد كرد كلیهاش را بفروشد و با پول آن یك كلیه مناسب برای لیلا بخرد، اما وقتیاز این طرف و آنطرف شنید كه ممكن است این كار روی آینده بازی و تمرینهای و تیمیاش تاثیر بگذارد،دیگر حرفی از آن به میان نیاورد.
من گلهای از او ندارم. این روزها كسی حتیوقتش را برای دیگران مفت خرج نمیكند، چهبرسد به آن كه سلامتی و امكان پیشرفت وخوشبختی را از خود دریغ كند تا امید زندگیدیگری به حقیقت بپیوندد.
پرپرشدن لیلا جلوی چشمان من، مادر وداداش مصطفی كه بهخاطر كمك به معیشتخانواده، از ۱۲ سالگی مجبور شد درس خواندنرا برای مدتی كنار گذاشته و به كار در تعمیرگاهمشغول شود و حالا پس از ۱۱ سال، پساندازینداشته باشد تا با آن حتی دوچرخهای بخرد كهمجبور نباشد راه طولانی خانه تا محل كارش را بااتوبوس یا پای پیاده طی كند، بیش از هر چیزدیگری آزاردهنده و دردآور بود. داداشمصطفی خیلی با استعداد و درسش از من هم بهمراتب بهتر بود.
او اغلب درس را سركلاس از دهان معلممیقاپید و دلش میخواست درس بخواند و دكترشود، اما غم نان باعث شد قید تحصیل روزانه رابزند، اگر چه با یكسال و نیم تاخیر، درسخواندن را در مدارس شبانه از سر گرفت، ولیاغلب آنقدر خسته بود كه حتی نمیتوانست مزهشام راخوب بفهمد. من وضعم از لیلا و مصطفیبهتر بود، چون تحت هر شرایطی میتوانستم بهتحصیل ادامه دهم. دلم میخواست آرزوی بهانجام نرسیده مصطفی را پی بگیرم. دوست داشتمخانم دكتر شوم و لیلا را معالجه كنم، وضعزندگیمان را تغییر دهم و دوباره خانهای بخریم،تا دغدغه كرایه سر برج و تخلیه خانه سر سال،آنقدر مامان و ما را نترساند. در تمام این مراحل،بابا هرگز همراه و همدل ما نبود; یعنی از وقتی كهتن به نشئگی سپرده، خود را از فكر كردن به آنچهشب و روز ما را در هم پیچیده، راحت كردهاست. گاهی دلم میخواهد صبح چشم باز كنم ودیگر چشمم به بابا نیفتد. شاید گفتن این حرفبیرحمانه باشد، ولی او عامل اصلی حال و روزاین گونه ماست. مامان خیلی سعی كرد او را راضیكند كه سقف بالای سرمان را نفروشد و به كاری كهكوچكترین اطلاعی از سود و زیانش ندارد، تنندهد. ولی او زیر بار نرفت... بابا سالها رویاتوبوس كار میكرد، راننده بین شهری بود اما بعداز تصادف وحشتناكی كه اتوبوس امانتی را چپكرد و موجب كشتهشدن یكی از مسافران شد،دیگر نتوانست به جاده بازگردد. بعد از آن مدتی باخرید جنس خانگی و پوشاك از زاهدان و تبریز وارومیه و فروش آن در تهران كه سرمایهاش را ازفروش اندك طلا و تنها قالی دست بافت جهیزیهمامان فراهم كرده بود، اموراتمان را میگذراند،اما حتی همان موقع هم كم ضرر روی جنسنمیداد و قسمتی از سود مختصرش را بابت خریدمواد میباخت و حاصل امید ما را دود میكرد.یكی دو بار بابای شاهین سعی كرد دستش را بگیردو در امانتفروشی مشغولش كند، اما بابام اهل كارنبود و آخرش هم خانه را فروخت تا به قولخودش كارستان كند.
وضع عمهاعظم و اكبرآقا (بابای شاهین)چندان بهتر از ما نبود. اكبرآقا آدم دست بهعصایی بود كه از اول عمرش تا حالا به همان مغازهكوچك امانتفروشی دلخوش كرده بود.كوچكتر كه بودم از آن مغازه بدم میآمد. هروقت كه با شاهین و مینو (دختر عمهام) به آنجامیرفتیم، با دست و لباس كثیف به خانهبرمیگشتیم. حجمی از خاك كه همیشه رویاجناس شكسته و زهوار دررفته امانتفروشیاكبرآقا بود، به نظر میرسید آن گوشه از دنیا را ازبقیه آن جدا كرده و در ۲۰۰ سال پیش نگه داشتهاست. به سختی از آن مغازه نان برای سفرهچهارنفره عمهاعظم درمیآمد. با این حالدغدغه صاحبخانه را نداشتند. دو تا اتاق كوچك،یك حیاط نقلی و یك ساختمان در یكی ازكوچههای شمیران نو با چند قطعه اسباب و اثاثیهقدیمی و آشپزخانهای كه سرجمع چهار كابینتآهنی پوسیده بیشتر نداشت و سالن كوچكی كهوسط آن با یك قالی دست بافت قدیمی تبریزمفروش و دور تا دور آن با گلیم و پتوی كهنه و دوسه تا پشتی پر شده بود و یك میز رنگ و رو رفته بایك تلویزیون سیاه و سفید كه اغلب با وارد كردنضربهای بر سر و اطراف آن به كار میافتاد،مجموعه داشتههای چشمگیر خانه و زندگیشاهین و خانوادهاش بود.
تا یادم هست نام من و شاهین روی هم بود، هرچه بیشتر بزرگتر میشدم، عمهاعظم بیش از پیشبه نگاه خریدار سرتاپایم را برانداز میكرد...
این فقط خواست خانوادههایمان نبود،آرزوی ما نیز بود. شاهین همسن و سال داداشمصطفی بود، اما در تحصیل هیچ وقت استعدادداداش مصطفی را نداشت. مصطفی هرطور بود باكار و تلاش و كلاسهای شبانه دیپلم گرفت و بهمحض معافی از سربازی، دست از تلاش كردنبرای رفتن به دانشگاه نكشید، اما وقتی سال اولدر كنكور موفق نشد و حال لیلا هم رو به وخامتگذاشت، تصمیم گرفت تا مدتی كه اوضاعزندگیمان رو به راه و تكلیف دانشگاه من روشنشود، دست از ادامه تحصیل بكشد. داداشمصطفی بین همه خانواده چندان از نامزدی من وشاهین راضی نبود. به عقیده او حیف من بود كهزندگیام را به پای جوانی كه در سرش باد فوتبالپر بود تباه كنم. من از فوتبال برخلاف سایردختران نوجوان و جوان همسن و سال وهمكلاسیهایم سردرنمیآورم، راستش حتیعلاقهای هم به دیدن بازی فوتبال از تلویزیون ویا خواندن اخبار و نتایج بازیها ندارم، اما ازآنجایی كه مجبورم تا آخر عمر با یك فوتبالیست،كه دو سالی هم هست عضو تیم ملی شده زندگیكنم، رفتهرفته و به تازگی كمی سعی كردهام ازبازی و نام دو سه تا تیم معروف سردرآورم.
معمولا هر نوع اطلاع دراینباره را راحتمیتوان از انواع نشریات خانوادگی و ورزشی، كهاین روزها چپ و راست درباره فوتبال و آمادگیتیم ملی برای حضور در بازیهای مقدماتی جامجهانی و چند بازی خارجی دیگر مینویسند،كسب كرد. بجز این، مدرسه هم منبع انواعشایعات و اطلاعات راست و دروغ درباره تیم ملیو بازیكنان آن است. تقریبا همه بروبچهها ومعلمان میدانند من عقد كرده شاهین، یكی ازجوانترین و پرشورترین و تقریبا یكی ازپرآوازهترین بازیكنان تیم ملی هستم. البتهمدیرمان خیلی خوشش نیامد كه بهتریندانشآموز مدرسهاش با وجود امید زیادی كهبرای موفقیت در كنكور و تحصیل در ردههایبالاتر دارد، سال آخر و قبل از امتحانات پایانسال و شركت در كنكور، عقد كند، آن هم بافوتبالیستی كه حتی دیپلم هم نگرفته است.
خانم ناظری (مدیرمان) زنی موقر، مهربان،بسیار جدی و سختگیر است. وقتی چند و چونماجرا را از زبان این و آن شنید، مرا به دفتر احضاركرد و حدود سه ساعت با من حرف زد. ازخاطرات نوجوانی و قلیان احساسات و شور وهیجانی كه در بلوغ و جوانی با آن دست و پنجهنرم كرده و حتی از خاطره نخستین عشقی كه راهزندگی او را دچار تغییرات اساسی كرده بود،برایم گفت. وقتی از عشق و بعد شكست خود درآن وادی پردغدغه حرف میزد، حس كردمقطره اشكی ناخودآگاه از چشمهایش به سرعتفروچكید و او بدون آن كه خود را ببازد، بهحرفزدن و نصیحت كردن من ادامه داد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست