شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

ادیپ بومیان


ادیپ بومیان

ژزا روهایم Geza Roheim روانكاو آمریكایی مجارتبار ۱۹۵۳ ۱۸۹۱ را باید از بنیانگذاران شاخه انسان شناسی روان شناختی و در واقع مهم ترین نماینده روانكاوی فرویدی در كاربرد انسان شناسانه آن به شمار آورد

روهایم كه در یك خانواده ثروتمند یهودی در مجارستان زاده شده بود، تحصیلات خود را با جغرافیا آغاز كرد و در دانشگاه های لایپزیگ و برلین در انسان شناسی ادامه داد. او در سال ۱۹۱۹ به مجارستان بازگشت و نخستین كرسی انسان شناسی را در دانشگاه بوداپست از آن خود كرد و تا سال ۱۹۳۸ و روی كار آمدن فاشیست ها كه وی را ناچار به پناه بردن به آمریكا كرد در این سمت باقی ماند. در آمریكا او تجربه مجارستان خود را با كار در زمینه روانكاوی و انسان شناسی ادامه داد و نظریه اساسی خود را با عنوان «نظریه فردپیدایشی فرهنگ» (Ontogenetic theory of Culture) تدوین كرد. بوداپست ابتدای قرن كه همچون وین، از شهرهای شكوفای علمی و فرهنگی در امپراتوری اتریش- مجار و محل گردهم آمدن بزرگان اندیشه و هنر بود، روهایم علاقه خود را به فلكلور بسیار زود با علاقه دیگرش به روانكاوی همراه كرد. نزدیكی او با اندیشمندانی چون فرنزی(Ferenczi) و كواش(Kovacs) و خود فروید كه او را نخستین بار در سال ۱۹۱۸ در كنگره ای در بوداپست ملاقات كرده بود، این علاقه را تشدید و هدایت كرد. روهایم تا سال ۱۹۲۸ بیشتر یك انسان شناس اسنادی بود و كارهای خود را بر اساس شواهد دیگران در زمینه روانكاوی انجام می داد، اما به زیر سئوال رفتن تز اساسی فروید در مورد جهانشمول بودن «عقده ادیپ» به وسیله برونیسلاو مالینوفسكی، انسان شناس بریتانیایی، او را بر آن داشت كه روش خود را تغییر دهد و برای آزمون نظریه های انسان شناختی خود راهی میدان تحقیق شود.

فروید بنیانگذار روانكاوی جدید، در نظریات خود به صورتی بیش از اندازه ساده انگارانه رابطه ای نزدیك میان موقعیت كودكی، موقعیت ابتدایی و موقعیت نروز را مطرح می كرد كه از همان ابتدا بسیار مورد اعتراض بود. این درك پیش از هر چیز و تا اندازه زیادی دیدگاه عمومی اروپا را نسبت به مردمان موسوم به «ابتدایی» در خود متبلور می كرد، دیدگاهی كه بومیان را فاقد عقلانیت و بنابراین در حد كودكان می پنداشت و در عین حال موقعیت آنها را با موقعیت بیماران روانی كه عقلانیت خود را از دست داده و به شكلی غیرمنطقی رفتار می كنند، انطباق می داد. دیدگاه فرویدی، همچون دیدگاه تطوری عمومی نسبت به بومیان جوامع آنها را نمونه هایی هنوز دست ناخورده از نخستین جوامع انسانی در نظر می گرفت. از این رو برای فروید اثبات تز عمومی او درباره شكل گیری فرهنگ از خلال غرایز جنسی می توانست زمینه مناسبی را در این جوامع بیابد. بدین ترتیب بود كه او در كتاب «توتم و تابو» (۱۹۱۳) خود، منشاء فرهنگی جوامع انسانی یعنی خروج انسان را از طبیعت در یك «دسته ابتدایی» (Primitive Hord) قرار می دهد كه در آن غریزه طبیعی پسران به زنا با مادر، به وسیله یك پدر قدرتمند سركوب می شود. به باور فروید از اینجاست كه ممنوعیت ازدواج با محارم به یك تابوی جهانشمول تبدیل می شود كه به همراه خود سبب پدید آمدن فرهنگ در جوامع انسانی و جدا شدن آنها از جوامع حیوانی می شود.

این تز فروید پدید آمدن فرهنگ را در چارچوبی «نوع پیدایشی» (Phylogenetic) قرار می دهد، بنابراین مسئله نه در سطح افراد بلكه در سطح نوع انسانی اتفاق افتاده است. بر اساس این رویكرد فروید پدید آمدن عقده ادیپ، یعنی تمایل فرزند پسر به مادر و نفرت او از پدر را كه به وسیله پدر سركوب شده و سبب می شود، كودك بتواند غرایز طبیعی خود را پشت سر گذاشته و وارد فرهنگ شود، پدیده ای جهانشمول دانسته و آن را در همه فرهنگ ها قابل پیاده شدن می دانست.اما برونیسلاو مالینوفسكی كه از ابتدای قرن بیستم مطالعات میدانی خود را در بر جامعه مادرتبار تروبریاندها در جزایر استرالیا(نك. به تكه ها ۱۶) كرده بود، نشان می داد كه در این جامعه پدر اصولاً نقش چندانی ندارد و نقش قدرتمندانه نه در دست او بلكه در دست دایی است. بنابراین وی نتیجه می گرفت كه مفهوم عقده ادیپ كه فروید آن را بر اساس تز «دسته ابتدایی» (و البته با وام گیری از اسطوره شناسی یونانی) تبیین كرده بود، شكل جهانی ندارد و در آن جزایر وجود ندارد. روهایم برای آنكه موضوع را خود از نزدیك دنبال كند به تشویق دوستانش فرنزی و كواش و با هزینه یك دوست متمول دیگر شاهزاده خانم بناپارت، سفر استرالیایی خود را به همراه همسرش در سال های ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۱ انجام داد.

این سفر برای روهایم بسیار ارزشمند بود، او در برخورد با بومیان استرالیای مركزی با مفهوم «موجودات ابدی رؤیایی» (آلتژیرانگا میتژینا) (altjiranga mitjina) و در نزد آنان (كه در غرب استرالیا به آن تژوكورپا tjukurpa گفته می شد) برخورد كرد. این مفهوم در نظر آنها معنای روایت هایی اسطوره ای از موجوداتی نیاكانی بود، موجوداتی ابدی كه در یك «زمان رؤیایی» (Dream Time) سیر می كردند. برای بومیان این «زمان» در آن واحد در گذشته، حال و آینده می گذشت و زبان آنها را به زبان روانكاوان نزدیك می كرد. تجربه روهایم از زندگی روزمره این بومیان وی را به سمت بازنگری در «توتم و تابو» فروید و ارائه یك نظریه «فردپیدایشی» از فرهنگ در تكمیل نظریه «نوع پیدایشی» او كشاند. این نظریه به صورت بسیار ساده شده آن بود كه فرهنگ های انسانی بر تجربه ای از یك موقعیت كودكانه استوار هستند یا بر نوعی «زخم خوردگی كودكانه» (Infantile Trauma). او با اتكا بر تز آناتومیست هلندی، بولك(Bolk)(۱۹۲۰-۱۸۶۶)، مبنی بر آنكه قابلیت مغزی نوزاد انسانی نسبت به انسان بالغ ، بسیار كمتر از این قابلیت در نزد نوزاد شامپانزه نسبت به شامپانزه بالغ است (۲۵ درصد در برابر ۶۵ درصد) و اینكه پختگی جنسی در این نوزاد انسانی، بسیار زودتر از پختگی عمومی كالبدی فرا می رسد، نظریه خود را مطرح می كند.

به همین دلیل در این نظریه بر «تداوم كودكی» در نوزاد انسانی كه دخالت نیروهای جبرانی را ضروری می سازد تأكید می شود. روهایم نظریه خود را برای نخستین بار در سال ۱۹۴۱ در مقاله ای با عنوان «تفسیر روانكاوانه فرهنگ» (The Psycho-Analutic Interpretation of Culture) در مجله بین المللی روانكاوی (The International Journal of Psycho-Analysis) مطرح كرد. روهایم با این پیش فرض كه جوامع انسانی دارای یك «ناخودآگاه جمعی» هستند ، نظریه خود را چنین تعریف می كرد: «به نظر من اگر ما شناختی روانكاوانه و واقعاً ژرف از همه فرهنگ ها داشتیم، می توانستیم برای هر یك از آنها به مشخصه ای مشابه برسیم، و آن مشخصه یك موقعیت كودكانه خاص بود، اضطراب های كودكانه، گرایش های لیبیدویی كه در هر فرهنگی نقشی تعیین كننده داشته اند.»در واقع در تفسیر روانكاوی انسان شناختی روهایمی بر ۷ مسئله تأكید می شود: ۱- در هر گروهی، فرهنگ یا فرازش(Sublimation) براساس فرایند مشابهی كه در فرد دارد، رشد می كند. ۲- پهنه های فرهنگی از موقعیت های كودكانه گونه واری كه در هر یك از آنها حاكم است، بیرون می آیند. ۳- فرهنگ انسانی مجموعه ای است از پیامدهای كودكی تداوم یافته. ۴- اشكال انطباق گونه وار انسانی از موقعیت های كودكانه بیرون می آیند. ۵- فتح طبیعت به دست ما نتیجه كاركرد تألیفی «من» (Ego) است. ۶- تفسیرهای روانكاوانه فرهنگ باید همواره تفسیرهایی بر پایه تركیب «من» و «او» (نهاد) (Id) باشد. ۷- تفسیر عناصر فرهنگی از طریق تحلیل فردی احتمالاً صحیح هستند اما باید به وسیله تحلیل داده های انسان شناختی تكمیل شوند. با این وصف نقطه ضعف نظریه روهایمی در عدم توجه آن به عامل «فرامن» (Superego) در كنار «من» و «او» است. فرامن در واقع گویای تأثیر «برگشتی» جامعه بر فرآیندهای رشد فردی (كودكانه) و گروهی است. تداوم مطالعات انسان شناسی روان شناختی از سال های پس از جنگ جهانی دوم به بعد كه به ویژه با مطالعات مارگارت مید، روث بندیكت، ابرام كاردینر و سایر نظریه پردازان مكتب «فرهنگ و شخصیت» انجام گرفت، برخلاف رویكرد روهایم، كاملاً از روانكاوی فرویدی فاصله گرفت و بیش از پیش به تبیین مفهوم شخصیت در سطوح فردی و جمعی روی آورد.با این وجود نمی توان منكر آن شد كه در بحث فرهنگ و شخصیت نیز به تجربه كودكی اهمیتی داده نشده باشد، با این وصف این اهمیت بیشتر بر حوزه آموزش و چگونگی آن متمركز است كه نه در سال های نخستین حیات بلكه با شروع به ورود اولیه كودك به جامعه انجام می گیرد. از این رو می توان ادعا كرد كه گرایش عمومی به موضوع همانگونه كه گفته شد با اهمیت دادن هر چه بیش از پیش به مسئله «فرامن» بوده است.