شنبه, ۳۰ تیر, ۱۴۰۳ / 20 July, 2024
مجله ویستا

معتادبودم


معتادبودم

چندخطی از تجربه های متفاوت آدم هایی که تا نقطه پایان رفته و برگشته اند

بر اساس آن‌چه تقویم نوشته است، از شنبه برنامه «خودسازی» آغاز می‌شود و «کارخانه آدم‌سازی» دوباره افتتاح می‌شود، دوباره یک ماه فرصت داریم برای یک سال یا حتی برای یک عمر خودمان را بسازیم و بیمه کنیم، دوباره فرصت داریم یک بار دیگر متولد ‌شویم... در این گزارش به سراغ آدم‌هایی رفتیم که می‌خواهند دوباره متولد شوند، آدم‌هایی که روزگاری به شدت اهل سوخت و سازی تخریبی بودند، حالا تصمیم گرفته‌اند که هیچ‌گاه کنار خیابان نمیرند! اما در ساختار یک مصاحبه در اصطلاح اهل فن «نقطه طلایی»‌ای وجود دارد که آبکی بودن یا جنجالی شدن آن مصاحبه، در همان نقطه طلایی اتفاق می‌افتد. این نقطه طلایی اغلب بستگی زیادی به اولین سوالی دارد که شما از مخاطب‌تان می‌پرسید و جوابی که می‌شنوید. این وسط اگر یک سوال ساده بپرسید مثل این‌که؛ «خودتان را معرفی می‌فرمایید؟» جواب پیچیده‌ای انتظار ندارید بالطبع یک نقطه طلایی هم انتظار ندارید اما اگر مصاحبه شونده در پاسخ بگوید: «به نام خدا... حسین هستم... یک معتاد.» حتما کمی گیج می‌شوید. گیجی‌تان خیلی بیشتر می‌شود اگر بدانید ۶‌ سال و ۳ ‌ماه و یک روز است که دیگر هیچ ماده مخدری از رگ‌های حسین... یک معتاد...نگذشته است. حسین مثل بقیه آدم‌هایی که در ادامه سرنوشت‌شان را می‌خوانید سوژه گزارشی هستند که مسیر پُر چاله چوله ترک اعتیاد را با اعتقاد به چیزی فراتر از دارو و درمان‌های معمول پیموده‌اند.

● با مرد ایده آلم پای بساط نشستیم

اما این گزارش ما یک سوی دیگر هم دارد و آن سوی این سکه پدر و مادرهایی هستند که زمانی اعتیاد برای آن‌ها همنشینی صمیمی‌تر از همسر و فرزندان‌شان بوده است. نمونه‌اش خانم «میم». زن ۴۷‌ ساله‌ای که مادر ۳ ‌فرزند است اما بخش زیادی از این فرصت مادری در خماری‌هایش گذشته است. با او به‌عنوان یک از اولین زنانی که پایش به انجمن معتادان گمنام خراسان رضوی باز شده به گفت وگو می‌نشینم، تا از تاثیر نیرویی برایم بگوید که به‌ قول خودش برای او معجزه کرده است.

خانم میم ماجرای گرفتار شدنش به اعتیاد را این‌طور برای‌مان توضیح می‌دهد: از بچگی عاشق تجربه‌های متفاوت بودم. ۱۴سالم که شد به‌طور رسمی درونم آدم دیگری شکل گرفت. آدمی با رویاهای غیرممکن. عجول بودم همه‌چیز را یک‌جا می‌خواستم. همین هم انگیزه ورودم به دانشگاه شد. تا درس برایم پله‌های ترقی و فرصت کسب ثروت بسازد اما کمی بعد با خودم چرتکه انداختم و دیدم که چرا باید این‌قدر به خودم زحمت بدهم؟ یک شوهر پولدار هم می‌تواند زحمت درس خواندن را کم کند و هم رَه صد‌ساله‌ام را در یک شب خلاصه کند.

این‌جا بود که به تدریج مسیر زندگی‌ام کیفیتی از انحراف را تجربه کرد. کمی بعد با مردی ازدواج کردم که از قضا پولدار بود. همه زندگی‌ام شده بود «او». همان مرد ایده‌آلی که چندماه بعد فهمیدم معتاد است اما از آن‌جا که از او برای خودم یک بت ساخته بودم و همه کارهایش برایم جالب و متفاوت بود، من هم شدم پای ثابت بساط مصرفش و چون با یک کهنه معتاد سر بساط می‌نشستم، کلاس مصرفم را جهشی طی کردم و همان اول رفتم سراغ هروئین.

از این‌جا به بعد زندگی خانم میم می‌افتد در دل یک گرداب با دور چرخشی تند: مادر می‌شود، از همسر اولش طلاق می‌گیرد، دوباره ازدواج می‌کند- نه با یک معتاد که با یک ورزشکار- ۲ بار مادر می‌شود و دوباره طلاق می‌گیرد؛ «مشکل از همسر دومم نبود. من بودم که یک‌پای زندگی‌ام می‌لنگید و تعادل همه‌چیز را به هم می‌ریخت. همین هم شد که با وجود داشتن ۲ پسر از همسرم جدا شدم.»

● دستی هست، پس نمی‌ترسم

اما این خانم ۴۷‌ساله هم به نقطه‌ای از زندگی‌اش اشاره می‌کند که هم می‌شود به آن عنوان «نقطه پایان» داد و هم «سرآغاز بازگشت».

او توضیح می‌دهد: یک ورشکسته کامل احساسی شده بودم. انواع مختلف روش‌های ترک اعتیاد را تجربه کردم. از مراجعه به فلان دکتر بگیرید تا طب‌سوزنی. حتی جایی به توصیه بعضی دوستانم سر از خانقاه هم درآوردم اما افاقه نکرد. فقط گاهی کنار می‌گذاشتم و دوباره به سمت آن باز می‌گشتم تا این‌که دوستی از جلساتی به من گفت که با حضور معتادان گمنام و آدم‌هایی از جنس خودم برگزار می‌شد. خدا را شکر با وجود همه سختی‌های دیروز به تدریج مورد پذیرش آدم‌های این جمع قرار گرفتم همان هم راه را برای ترک من هموار کرد.

از خانم میم می‌پرسم اگر امروز بفهمید یکی از ۳ فرزندتان معتاد است، چه می‌کنید؟ سکوتی طولانی می‌افتد بین‌مان. آن‌قدر که از سوالم پشیمان می‌شوم. بالاخره می‌گوید: چند وقت پیش بود که فهمیدم پسر ۱۷ساله‌ام قرص‌های اعتیادآور مصرف می‌کند. برایم خیلی سخت بود چون سهمم را در این اتفاق می‌دانم اما چون یاد گرفته‌ام و می‌دانم که وقتی همه رهایم کرده بودند، خدا دستم را گرفت و مرا از زمین بلند کرد پس نمی‌ترسم و نه فقط مثل یک مادر بلکه مثل یک رفیق در این یک سال اخیر وقتم را صرف پسرم کرده‌ام. به حرف‌هایش گوش می‌کنم، اجازه می‌دهم تصمیم گیرنده باشد، از همه داشته‌هایش تعریف می‌کنم و نداشته‌هایش را به رخش نمی‌کشم. همین‌ها باعث شده تا بشنوم پسرم ۶ ماه است که مصرف قرص را کنار گذاشته است و به برادرش گفته که این کار را به خاطر من کرده است.

● غرورم مرا بساط نشین کرد

«حسین هستم.... یک معتاد... اگه از همه اون‌هایی که مواد رو تجربه کردن، بپرسین حتما اولین‌بار مصرف‌شون رو خوب به‌خاطر دارن. برای من اولین‌بار در دوران دبستان اتفاق افتاد وقتی اولین پُک‌هام رو به سیگار زدم و چون عشق سیگار بودم، در ۱۵-۱۴ سالگی یک بسته رو در یک روز دود می‌‌کردم.»

این اول قصه زندگی این جوان ۳۳‌ساله‌ است؛ «۱۷سالم بود. یک شب به میهمانی یکی از دوستان دعوت شدم. آنجا مشروبات الکلی مصرف می‌شد. من هم از سر کنجکاوی نوشیدم حس کاذبی از اعتماد‌به‌نفس رگ‌هایم را گرم کرد. بعد از آن هم چون دوستانم مرا در اصطلاح «پایه» هر نوع تفریح می‌دیدند، پایم را به بساط منقل و زغال باز کردند. نمی‌خواستم کم بیاورم، پس هرچه جلویم گذاشتند، کشیدم. آن روزها چون یکی از بستگانم خودش مصرف‌کننده بود، برای تهیه مواد دچار مشکل نمی‌‌شدم. همان سال‌ها در یکی از دانشگاه‌های مطرح کشور در رشته حقوق پذیرفته شدم. اوضاع مالی‌ام هم خوب بود. خلاصه چیزی کم نداشتم اما در حقیقت یک حفره بزرگ مثل یک بختک افتاده بود روی زندگی‌ام و هیچ‌جوره هم پُر نمی‌شد. آن‌قدر غرور داشتم که می‌گفتم هر وقت اراده کنم، به سادگی آب خوردن ترک خواهم کرد.»

حسین برای‌مان توضیح می‌دهد که چطور آهسته‌آهسته میزان مصرف او آن‌قدر بالا رفته که از ۲ بار در هفته به چندین مرتبه در یک روز می‌رسد؛ ۷-۶ سالی شیره و تریاک می‌کشیدم اما بعد یکی از دوستانم هروئین به من تعارف کرد. گفت: جنس خوبیه! و چون حالم را بهتر کرد، مشتری دائمش شدم. هروئین را که شروع کردم دیگر نتوانستم بروم سراغ تریاک اما از همین نقطه فروریختن دیوار زندگی‌ام که پایه‌هایش را ظرف این سال‌ها سست کرده بودم آغاز شد، دانشگاه را کنار گذاشتم. از خانواده طرد شدم، سرمایه و کارم از دست رفت. کار به جایی رسیده بود که روزی ۱۰‌بار تزریق می‌کردم. گاهی از شدت ناچاری سرنگ‌های یک‌بار مصرف را ۲۰‌بار استفاده می‌کردم. بارها رگ و گوشت دستم از سوزن کندِ سرنگ‌ها جراحت برداشت شد. خلاصه آن روزها از جهنم هم بدتر بود، مادر بیچاره‌ام برای ترک دادنم خیلی تلاش کرد. از قسم خدا و پیغمبر بگیرید تا قرص و دوا و بستری کردن اما بیشترین مدتی که دوام آوردم ۲ماه بود و تا چشم باز می‌کردم می‌دیدم دوباره پای بساط مصرف مواد هستم.

● خدایا مرا ۲۴‌ساعت پاک نگه دار!

در روزهای جهنمی زندگیِ حسین اتفاق بزرگی می‌افتد و انگیزه او می‌شود برای ترک؛ «طبق معمول خمار بودم. با هزار بدبختی جنس گرفتم و آمدم خانه تا تزریق کنم. آستینم را بالا زدم، دنبال رگ گشتم، نبود! زدم روی دستم اما باز هم رگ نداد... رگ بالا آمد اما تا آمدم بزنم سرنگ ترکید. دوباره یک سرنگ دیگر اما باز رگ نداد... خلاصه تا به خودم آمدم دیدم ۵ساعت است که دارم برای تزریق تقلا می‌کنم. زدم زیر گریه...صدای اذان بلند شد... ناله زدم: خدایا مگه چکار کردم که این‌طور خرابم کردی؟»

یکی از دوستانم نشانی جلسه‌ای را داد. حرف‌هایش را باور نکردم اما بالاخره به آن جلسه سر زدم. ۱۰۰ ‌نفری می‌شدند. آن‌ها حرف‌ها و تجربه‌هایی داشتند از جنس تجربه‌های من. آنجا بود که برای اولین‌بار آدم‌هایی مرا فقط به عنوان یک معتاد پذیرفتند، چون از جنس خودشان بودم. آن جمع جمعِ معتادان گمنام بود.»

حسین این روزها پاکِ پاک است و به قول خودش او که با سیگار می‌خوابیده و با سیگار از خواب بلند می‌شده، حالا حتی یک پُک هم به آن نمی‌زند. البته خودش قبول دارد که هرکول نیست و هنوز هم می‌ترسد که یک وسوسه او را به جهنمی بازگرداند که سال‌ها در آن دست و پا زده است.

او از انگیزه اصلی ترکش این‌طور می‌گوید:اگر تاثیر راز و نیازهای مادرم را بگذارم کنار، باید بگویم معجزه برای من با پُر شدن حفره درونم اتفاق افتاد. من ۱۰ سال معتاد بودم. در حقیقت ده‌سال درگیر خودخواهی بودم که نمی‌گذاشت باور کنم گند زده‌ام به زندگی‌ام اما همین که شروع کردم به کوچک کردن دایره خودخواهی‌ام، لطف خدا را احساس کردم. حالا هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، دعا می‌کنم: خدایا مرا ۲۴‌ساعت پاک نگه دار! او هم رویم را زمین نمی‌اندازد.

● یک ورشکسته کامل شده بودم

«چون فکر می‌کردم خدا نیست جایش را با چیز دیگری پُر کردم.» این شروع حرف‌های مهسا دختر ۲۱‌ ساله‌ای است که انگیزه اولین مصرفش در ۱۵‌ سالگی را نبود باور به نیروی خداوند در زندگی‌اش می‌داند؛ «نه تنها خدا برایم جدی نبود بلکه او را عامل همه بدبیاری‌ها و مشکلات زندگی‌ام می‌دیدم. ۱۵‌ سالم بود که به خاطر مشکلات خانوادگی مصرف مواد را شروع کردم. اعتیاد باعث شد تا در ۱۸‌ سالگی از مدرسه اخراج شوم. پدرم خیلی با من حرف زد و حتی برای ترکم اقداماتی هم انجام داد اما جواب نگرفت پس در نتیجه از خانواده هم طرد شدم.» این سرگردانی بالا‌خره مهسا را به یک نشانی جدید می‌رساند؛ «روزی که وارد انجمن معتادان گمنام مشهد شدم، یک ورشکسته کامل بودم. آنجا در کمال تعجب آدم‌هایی را دیدم که به من آن چیزهایی را می‌دادند که نزدیک‌ترین افراد زندگی‌ام آن‌ها را از من دریغ کرده بودند. آن‌ها به من عشق دادند. آن‌ها برای پسوند «یک معتاد» من کف زدند. آن‌ها توی چشم‌های‌شان سرزنش نداشتند از همه این‌ها مهم‌تر سنت دوم این گروه این بود که می‌گفت: تنها یک مرجع نهایی وجود دارد. خداوندی مهربان که به‌گونه‌ای ممکن خود را در وجدان گروه، بیان می‌کند. از همین اصل هم بود که ترس‌های من فرو ریخت و من فهمیدم که در راه بازگشت، تنها نیستم.

● دعا می‌کنم، هر معتادی برسد به جای امروز من

حالا این دختر ۲۱‌ ساله در ثانیه ثانیه زندگی‌اش وجود خدا را احساس می‌کند. او تاکید دارد که؛ «خیلی وقت‌ها که توی زندگی‌مان سر از شانه خاکی جاده درمی‌آوریم، به‌خاطر آن است که نشانه‌های توی مسیر را نمی‌بینیم و فرصت‌هایی که خدا می‌گوید: بیا در آغوشم را نادیده می‌گیریم.»

از مهسا می‌پرسم: اگر امروز دختری هم‌ سن و سال خودت ببینی که گرفتار اعتیاد است، برایش چه می‌کنی؟ جواب می‌دهد: دستش را می‌گیرم و می‌آورم در کنار دوستان امروزم و برایش دعا می‌کنم که خدا او را به‌جایی برساند که امروز من ایستاده‌ام.

مهسا این روزها سخت مشغول درس‌ خواندن است تا یک خانم مهندسِ کامپیوتر تمام عیار شود و کنار آن هم فعالیت‌های متعدد اجتماعی انجام می‌دهد تا روزهای سخت ۱۵‌ سالگی را فراموش کند.

● آدم‌هایی که پر هستند از وجود او!

این‌جا بخشی از ساخت‌مان انجمن معتادان گمنام است. یک زیرزمین کوچک با چندتا صندلی و میز و تعدادی بنر اما آدم‌هایی که دور این میز نشسته‌اند، انگار این چاردیواری برای‌شان معنایی دیگر دارد. برای آن‌ها فرقی نمی‌کند صندلی‌شان چقدر ناراحت باشد یا هوای اتاق عرق‌شان را دربیاورد. آن‌ها لحظاتی به مراتب سخت‌تر از این‌ها را از سر گذرانده‌اند تا حالا بتوانند مثل نصرا... سرشان را بالا بگیرند و بگویند که اگر ۴۵ سال موادمخدر از شیره بگیر تا شیشه، نزدیک‌ترین همدم‌شان بوده اما خدا آن‌ها را فراموش نکرده و یک معجزه انداخته وسط زندگی‌شان تا این چند صباح دیگر بتوانند جبران کنند گذشته را برای عزیزان‌شان.

دور این میز آدم‌هایی متفاوت با قصه‌هایی متفاوت نشسته‌اند. مانند جعفر که از یک خانواده سنتی است و به قول خودش در تمام این سال‌هایی که درگیر اعتیاد بوده یک بار هم نماز و روزه‌اش ترک نشده و همین مسئله نجاتش داده یا احمد ۵۱ ساله که می‌گوید آن‌قدر در جوانی مورد تشویق قرار گرفته که از ترس باختن، زیر دوخم خودش را می‌گیرد و خاک می‌کند.

این وسط زینب ۳۶ ساله را اگر ببینید با آن سیمای موجه، حتما مثل من جرات نمی‌کنید بپرسید که چه مصرف می‌کرده است؟ و اگر خودش هم بی مقدمه بگوید: «تریاک» با خودتان فکر می‌کنید که چقدر این کلمه برای آن سیمای محجوب سنگین است.

این وسط لبخند گرم و مطمئن هاشم، مردی که ۲۰ سال مصرف انواع موادمخدر او را تا مرز از دست دادن همسر و ۲ فرزندش پیش برده بود شما را مطمئن خواهد کرد که راه را اشتباه نیامده‌اید.

آدم‌های این‌جا ۱۲ قدم و ۱۲ سنت دارند که مسیر بهبودی‌شان را مشخص می‌کند و شاید آمار ۱۷۸گروه معتاد گمنام در مشهد اطمینان خاطر ما و شما را اثربخش بودن درمان‌های آن‌ها فراهم کند.آن‌ها می‌گویند برنامه‌ای که تجربه کرده‌اند تمرکزش بر نوع موادی که مصرف می‌کرده‌اند نیست، بلکه هدفش یاد دادن راه و چاه و پرهیز از مصرف مواد است.

اما از همه این‌ها مهم‌تر این‌که آدم‌های دور این میز و همه آن معتادان گمنامی که با امید بهبودی در معرفی خودشان می‌گویند: یک معتاد هستم... بر این نکته صحه می‌گذارند که یک اتفاق مثل حسِ حضور خداوند مهربان زندگی آن‌ها را دستخوش تغییر کرده. نیرویی که به آن‌ها در این سراشیبی فرمان ایست و سپس بازگشت داده است و وجودش همان طوری است که زینب برایمان توصیف می‌کند: از وقتی که فهمیدم هست، دیگر زندگی‌ام از وجودش خالی نشد. وقتی هم که خالی نباشی، مجبور نیستی ظرفت را با چیز دیگری پُر کنی و من امروز پُرِ پرُ هستم از وجود «او».

نویسنده: فاطمه آستانی