دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا

فردوسی و مولانا


فردوسی و مولانا

نه برای نمره و میانگین و دانشنامه آمده اند و نه برای اینکه بر سی گانه شان حقوق ماهیانه شان اندکی افزوده شود شما به پاس دل خود به این بزم آمده اید همین برای من به تنهایی بسیار انگیزنده و شورآفرین است پاره ای از شما به شیوه ای پیگیر و پایدار در بزم های مولانا همواره همباز بوده اید امروز نیز که به بخشی از زنجیره گفتار رسیده ایم, می خواهیم رویی دیگر را در پیوند با مولانا بشناسیم, هچنان در کارید

شادمانم که این بخت بهره من افتاده است که در این بزمِ به آئین و دلپذیر فرهنگی و ادبی اندکی با شما درباره مولانا سخن بگویم. این مجالس و بزم های فرهنگی به نظر من از کلاس های درس سودمندتر، کارسازتر و اثرگزارتر می تواند بود. زیرا در این بزم های ادبی آزاد، با کسانی روبرو هستیم که آگاهانه به خواست دل خود در آن بزم، دمساز شده اند. هیچ خار خاری و انگیزه ای جز بیشتر آموختن و دانستن و شناختن ندارند.

نه برای نمره و میانگین و دانشنامه آمده اند و نه برای اینکه بر سی گانه شان (حقوق ماهیانه شان) اندکی افزوده شود. شما به پاس دل خود به این بزم آمده اید. همین برای من به تنهایی بسیار انگیزنده و شورآفرین است. پاره ای از شما به شیوه ای پیگیر و پایدار در بزم های مولانا همواره همباز بوده اید. امروز نیز که به بخشی از زنجیره گفتار رسیده ایم، می خواهیم رویی دیگر را در پیوند با مولانا بشناسیم، هچنان در کارید.

سخن امروز ما درباره فردوسی و مولاناست. در دو کمانه بگویم که یکی از بخت های بزرگ و بی مانند من که همواره اورمزد دادار را به پاس آن سپاس می گذارم این است که نزد ایرانیان نام من با نام بلند و فره مند فردوسی بزرگ و نامی و شاهنامه پیوند گرفته است. هم از این روست که من اینجایم که اندکی در زمینه پیوند مثنوی با شاهنامه یا از دیدی فراختر، عرفان و حماسه با شما سخن بگویم.

شاید در نخستین نگاه چندان پیوندی در میانه درویشی و پهلوانی نیابیم. بینگاریم که این دو یکسره از یکدیگر جدایند. پهلوان مرد بازوست. جنگاور است و با تن در پیوند.

اما درویش، مردی است که تن را خوار می داند و فرو می نهد. حتی آن را بزرگترین دشمن خویش می شناسد. از تن، برخلاف پهلوان که زنده و تناور است، می پرهیزد و می گریزد.

پس چگونه می توانیم گفت که درویشی را با پهلوانی پیوندی است؟

به هر روی آنچه در این گفتار بدان خواهیم پرداخت این است که درویشی و پهلوانی یا عرفان و حماسه در کجا به یکدیگر باز می رسند و با هم پیوند می گیرند.

برای روشن داشت این نکته ناچار می باید نگاهی به چیستی حماسه بیفکنیم. می باید بر خود روشن بداریم که سرشت و ساختار حماسه چیست که آن را در آموزه ها، ورزه ها، فرهنگ و جهان بینی درویشی باز می یابیم؟

حماسه، زاده اسطوره است. فرزندی است که مام اسطوره او را می زاید، می پرورد و می بالاند. به سخن دیگر، کار و سازها و ویژگی های بنیادین در اسطوره و حماسه یکسان است.

به دلیل ضیق وقت نمی خواهم به این ویژگی ها و کار و سازها بپردازم. اما آنچه بایسته گفتار امروز ماست این است که یکی از نهادها و بنیادهایی که اسطوره آن را می پرورد، درمی گسترد و زمینه آفرینش فرهنگی نو را فراهم می آورد؛ فرهنگ حماسی است.

آن بن مایه و ویژگی همان است که من آن را ستیز ناسازها می نامم. شما هر پدیده و رخداد حماسی را بکاوید و بررسید؛ در ژرفای آن به ستیز ناسازها خواهید رسید. هرجا چنین ستیزی در کار است، زمینه برای آفرینشی حماسی آماده خواهد بود.

اما این ستیز، ساختاری پیچیده دارد. تنها در ستیزه گی نمی ماند. ناسازانِ ستیزنده در جهان بسیارند. اما همه آنها نمی توانند خواستگاه حماسه باشند. هنگامی ستیزِ ناسازها به پدیده ای حماسی دگرگون می تواند شد که ویژگی دیگری بر آن ستیزه گی افزوده شود. آن ویژگی دیگر، "آمیزه گی" است.

هنگامی که ما با پدیده ای دو سویه، ناسازوارانه یا آن چنان که فرنگیان می گویند پارادوکسیکال روبرو هستیم چه در آن ستیزه گی با آمیزه گی در آمیخته است با پدیده ای روبرو خواهیم بود که می تواند خواستگاه حماسه باشد. آن ناسازان در همان هنگام که با هم می ستیزند به ناچار بی آنکه خود بخواهند با هم در می آمیزند.بهتر بگوئیم آمیزندگانی اند ستیزنده یا ستیزندگانی اند آمیزنده.

به دو روی سکه ای می مانند. هر سکه به ناچار دو روی دارد. هیچ سکه ای را نمی شناسید که یک رویه باشد. چیستی سکه در گرو دو رویگی آن است. اما دو روی سکه ناساز یکدیگرند. یکی آری است یکی نه. یکی نرینه است، یکی مادینه. اگر بخواهیم واژگان نماد شناختی و باورشناسانه کهن را به کار بریم؛ اگر شیر آمد آری است، نرینه است. اگر خط آمده نه است، مادینه است. این دو ظاهرا ناسازند. اما در دل این ناسازی ناچارند با هم بسازند. چون اگر یکی نباشد دیگری هم نخواهد بود. یکی، علت وجودی دیگری است. اگر شیر نباشد یا خط، سکه ای در کار نخواهد بود. پشت در پشت. گسست ناپذیر.

ستیزه ای از این دست سرشت و ساختاری حماسی دارد. این گونه ستیز؛ ستیزی که سوی دیگر آن پیوند و آمیختگی است، سرشت گیتی را می سازد. گیتی را در کاربرد و معنای نژاده و کهن واژه به کار می برند. گیتی به معنی جهان دیداری، پیکرینه، هستومند. جهان فرودین خاکی. در برابر مینو. مینو جهان نهان است. جهانی که در توانش های حسی و دریافت گرانه ما نمی گنجد. جهان اندیشه است.

هر آنچه که به گیتی می رسد، گیتیگ می شود و خواه ناخواه ساختاری حماسی می یابد.

گیتی پهنه حماسه است. مینو جهانی است یک لخت، یک نواخت، همگون، یکسره و یکسویه. آرامشی جاوید بر آن فرمان می راند. چرا؟ چون ناسازی در آن نیست. ناهمگونی نه.

اما هنگامی که مینو به گیتی می رسد یا به سخنی دیگر اسطوره به حماسه؛ تکاپو و کشاکش آغاز می گیرد. می توانیم گفت که حماسه، اسطوره ای است که گیتیگ شده است. اسطوره، حماسه ای است مینوی و آن سری.

هر پدیده ای را که در گیتی بینگارید، ناسازی و هماوردی در برابر خویش دارد.

همین ناسازی است که مایه جان و تکاپوست. آسمان، زمین، جان، تن، روز، شب، روشنی، تیرگی، نرینگی، مادینگی، اگر بخواهم از جهان شاهنامه یاری بجویم: ایران، توران.

ما در جهانی می زییم که سرشت و ساختاری دوگانه دارد. دوگانگی که ناچار از یگانگی اند. دو پارگانی که می باید یک پاره بشوند. هیچ کدام از این دو نمی تواند به راه خود برود. هر کدام به ناچار ناساز خویش را که به راستی جفت اوست می جوید. جفتی در اینجا به معنی ناسازی است.

هرگز دو سازگار نمی توانند با هم جفت باشند. جفتی هنگامی است که دو ناساز با هم پیوند می گیرند. هم از این روست که ما همسران را جفت می خوانیم.

جفت از دید زبان شناسی تاریخی با یوغ هم ریشه است. می دانید که یوغ آن پاره چوبی است که بر گردن ورزایان یا گاوان شخم می نهند. برای آنکه آن دو در کنار هم بمانند، زمین را شیار بکشند. اگر به دلخواه با هم می ماندند نیازی به یوغ نبود. جفتی هنگامی معنی دارد که آن دو که با هم پیوند می گیرند، ناسازان یکدیگر باشند. در دو کمانه بگوییم، گاهی به خامی پنداشته می شود که آن جفت یعنی زن و شوهر باید با یکدیگر هماهنگ باشند. پسندهای یکسان داشته باشند. نگاهشان به زندگی همساز باشد. اگر چنین باشد جفتی در کار نیست. زن باید در جفتی، زنی خود را بیش از هر زمان پاس بدارد و بورزد، به نمود بیاورد و مرد هم.

برای اینکه این دو دوپاره ناساز گسسته از یکدیگرند که می باید سرانجام همدیگر را بیابند.

اگر زن وا بدهد مانند مرد خود بشود یا مرد وا بدهد و خوی و منش زن خود را بستاند آن زندگانی به سامان نخواهد رسید. آن زندگی کامگارانه است، با بخت یاری و همراه است که زن و شوهر بتوانند با همه ناسازی به سازگاری برسند. زندگی زناشویی به راستی حماسه است. آسان نیست کسی که تن در می دهد به پیوند زناشویی.به کاری حماسی دست می یازد، باید آماده کشاکش و گیراگیر باشد. اما این گیراگیر و کشاکش سازنده است. افرازنده و برازنده است. برای اینکه زن و مرد را مایه می دهد و به کمال می رساند. یچ کدام از این دو به تنهایی نمی تواند به سرآمدگی و کمال برسد.

پس حماسه ستیز ناسازهاست. این ستیز، نمودها و کارکردهای گوناگون دارد. از نبرد ایزدان و خدایان در آسمان آغاز می گیرد تا می رسد به نبرد پهلوانی زمینی، با خدایان و ایزدان در پی آن به رویارویی و کشاکش در میانه دو تبار و دودمان. بخش بیشترین شاهنامه را این کشاکش ساخته است.

رویارویی ایران و توران. یا سرانجام رویارویی و کشاکش دو پهلوان با هم. این خردترین و فروکاسته ترین نمود حماسه است. دو پهلوان با یکدیگر می جنگند. رستم و سهراب، رستم و اسفندیار. اما اگر از این دیدی که گفته شد، باریک، این کشاکش ها را بنگرید در نهان و نهاد آنها به آن بنیاد حماسه می رسید. ستیزندگان، آمیزندگانند. اگر رستم با سهراب می جنگد به راستی با خود، نبرد می آزماید. اگر رستم با اسفندیار می جنگد با سویی دیگر از خود در کشاکش است. نبرد رستم و اسفندیار هماوردی پهلوانی و پادشاهی است که از یکدیگر ناگذیرند. اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجبخش است. در این نبرد نمادین، این دو که ناسازان یکدیگرند و ناگذیران هم، در برابر همدیگر می ایستند.

هم از این روست که رستم با کشتن اسفندیار زمینه نابودی خود را فراهم می آورد.

ناگذیر بودم این اندک را درباره سرشت و ساختار حماسه با شما بگویم تا بتوانیم پیوند حماسه را با عرفان یا پهلوانی با درویشی را به شایستگی بررسیم و بشناسیم. گفتیم فروترین و خردترین مرزی که حماسه بدان می تواند رسید در فرهنگ و ادب حماسی رویارویی دو پهلوان است. فروتر از آن پنداشتی نیست. اما نکته در آن است که کار با آن رویارویی به فرجام نمی رسد. این کشاکش، ستیز و هماوردی هم چنان می پاید. امادر قلمروی دیگر که قلمرو درویشی است.

● حماسه صوفیانه

درویش، هماورد برونی را که پهلوان با آن می جنگید به هماوردی درونی دگرگون می سازد. درویش همان پهلوان حماسه است اما با خود در ستیز و آویز و نبرد و آورد است. دشمن او از جهان برون گسسته و به جهان درون درویش راه جسته است. درویش با من خویش می جنگد. اگر به هر انگیزه ای در میان آن دو پهلوان هماورد بینگاریم که آشتی و آرامشی پدید می توانست آمد، آن دو به گونه ای دست از نبرد باز می داشتند.

درویش پهلوانی است که هرگز نمی تواند با هماورد خویش که من اوست به آشتی و آرامش برسد. اگر او دمی این کشاکش و ستیز خویشتن را فرو بگذارد از آن پس درویش نیست.

نبرد درویش با خویشتن، نبردی است که تنها زمانی به فرجام خواهد آمد که هماورد یک سره از میان برداشته شده باشد. نبرد مرگ و زندگی است. نبردی که به هیچ روی گمانی در آن به سازش و آشتی نمی رود.

تا من هست، درویش پهلوانانه ناچار از جنگیدن است. همه‌ آرمان درویشان و رهروان این راه این است که بر خویشتن چیره بشوند. از چنبر چیرگی من و تن برهند.

من، سرانجام می باید در او رنگ ببازد، از میان برود، آرمان درویش جز این نیست. همه تلاش و خواست و پویه او از آنجاست که می خواهد به چنین آرمان و آماجی دست بیابد. رشکان از خویش، مرگان در دوست. همان است که آن را فنا فی الله می نامند. فنا فی الله، مرگ در زندگی، فرجام آن نبرد حماسی است.

هنگامی که درویش به این فرجام رسید به خواست خود دست یافته است. آن زمان می تواند با مرگ در خویش به زندگانی در دوست برسد. با رستن از چنگ تن به جان، جاودان و زنده بماند.

به بقاء بالله دست بیابد. آن ستیز ناسازها، ستیزی که یکسره پیوند و آمیزش نیز هست.

وارونه آن که می توان انگاشت در نبرد درویش با خویشتن، بیشترین نمود را دارد. اگر در پهنه حماسه به هر روی آن ناسازان ستیزنده ی آمیزنده دوگانه اند در حماسه درویشی آن دوگانگی و دوتایی از میانه برمی خیزد.

آن پهلوان برونی، هماوردی درونی می شود. هم از این روست که ادب درویشی ما دنباله ادب پهلوانی ماست. زبانی که سخنوران درویش کیش در باز نمود این نبرد شور انگیز و تب آلوده این حماسه نهان گرایانه به کار گرفته اند، همچنان زبانی رزمی و پهلوانی است. همان واژگان، همان شگردها و ترفندهای ادبی. همان ساختارهای زبانی را کمابیش در حماسه های صوفیانه باز می یابیم. یکی از آن میان مثنوی مولاناست. در فرهنگ ایرانی و ادب پارسی بی هیچ گمان بزرگترین، مایه ورترین، گرانسنگ ترین نامه نهان گرایی و دفتر درویشی است. کتابی دیگر که این حماسه پیوسته در آن نمودی برجسته دارد، کتاب پرآوازه عطار است. پیر نیشابور.

داستان مرغان در منطق الطیر. این کتاب به راستی حماسه است. اما حماسه درونی و درویشی. ساختار حماسی منطق الطیر درخشان تر از مثنوی است. زیرا به هر روی مثنوی کتابی است که در زمینه های گوناگون سروده شده است اما منطق الطیر کتابی یگانه و یکپارچه است. آنچه مرغان می کنند در رسیدن به سیمرغ که به راستی رسیدن به خویشتن است، حماسه است.

پهلوان هنگامی به راستی پهلوان است که در بند خویشتن نباشد. پهلوان گره گشا و یاری گر مردمان است. نمی توان گفت او از حال دیگران ناآگاه است. چون اگر چنین باشد، به راستی پهلوان نیست. پهلوان در نام خویش است که پهلوان می ماند. بزرگترین خار خار پهلوان نام است. اگر نام پهلوانی بشکند او همان دم فرو خواهد ریخت. می توان گفت فرهنگ درویشی از دید تاریخی پس از فرهنگ پهلوانی پدید آمده است. در پی آن ادب درویشی نیز پس از ادب پهلوانی آمد.

می توان گفت آموزه ها، رهنمودها و اندیشه های فردوسی بیشتر در جهان امروز به کارمان می آید تا آموزه های مولانا. زیرا فردوسی در شاهنامه هم از آن دید که سخن ور اندیشمند است و هم در ساختار فرهنگی و اندیشه ای شاهنامه که از آن فردوسی نیست، یادگار گذشتگان است، آموزه هایی دارد که در این روزگار بیشتر به کار ما می آید.

آنچه مولانا می گوید آزمونی درونی و فردی است. چه بسیار ارزنده است. اما به کار ما می آید برای آنکه خود را چونان فرد بشناسیم، بپروریم و بسازیم. اندیشه های کسی مثل مولانا را همگان نمی توانند ورزید. زیرا که شایستگی ها، توانش ها و زمینه هایی می باید باشد که در همگان نیست. اما اندیشه های فردوسی در شاهنامه این سری و اجتماعی است.

ما برای اینکه جامعه و جهان خود را به شایستگی بسازیم، می توانیم از شاهنامه بهره ببریم. اما اگر ما بخواهیم جهان و جامعه خود را بر پایه آموزه های مولانا بسازیم، هر دو را از دست خواهیم داد. برای اینکه مثنوی کتابی برای ویژه گان و برجستگان و شایستگان سروده شده است. یکی از آموزه های نخستین و بنیادین صوفیانه این است که ناشایستگان و نااهلان را نمی باید به جهان درویشان راه داد. آن همه پروا و رازپوشی در اینکه مبادا رازها به دست نامردم، نااهل، ناشایست بیفتد. از اینجاست:

هر که را اسرار حق آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند

کمترین کیفر آنان که راز نمی پوشند، همان است که بر حلاج رسید:

گفت آن یار کزو گشت سردار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواست جام می و گفت راز پوشیدن

کتابی مانند مثنوی کتاب نهان گرایی است. اما شاهنامه نه تنها کتابی ایرانی است و به کار ما ایرانیان می آید که کتابی جهانی است. اما نباید فریفته پیکره شاهنامه شد. شاهنامه هرگز نامه نبرد نیست. درست است که بیشینه شاهنامه را گزارش نبردهای بزرگ می سازد. اما آموزه هایی که ما آشکارا از زبان فردوسی یا نهان در بافتار درونی شاهنامه از او می ستانیم، پرهیز از جنگ است. آشتی و دوستی با دیگران است. در هیچ نبردی در شاهنامه، ایرانیان آغازگر و پیشگام نیستند. همیشه دیگران اند که زمینه نبرد را فراهم می آورند. از اینجاست که شاهنامه از روز پدید آمدن در جان ایرانیان نشسته است. با شاهنامه زیسته اند و با آن سر بر بالین مرگ نهاده اند. اما مثنوی کتابی بوده است که در خانقاه ها و در میانه انجمن های بسته می خوانده اند. برای اینکه از آموزه های آن بهره ببرند. وگرنه به پاس زیبایی و چیستی ادبی آن، همگان آن را می خوانند.

به پاس شناخت بیشتر فردوسی و مولانا، شاهنامه و مثنوی مقایسه و بررسی هر دو لازم است. ساختار درونی و سرشت شاهنامه و مثنوی هر دو یکی است. یکی حماسه بیرونی پهلوانی است و یکی حماسه درونی و درویشی. گذشته از این ما به همانندی های دیگر در میان شاهنامه و مثنوی می رسیم اما آن همانندی ها در هر ساختار ادبی دیگری یافت می شود.

متن پیش رو مکتوب شده سخنرانی دکتر میر جلال الدین کزازی استاد زبان وادبیات فارسی دانشگاه تهران با عنوان حماسه و عرفان است که روز چهارشنبه ۱۴ شهریور ۸۶ در شهر کتاب مرکزی ایراد شد.

سخنران: میرجلال‌الدین - کزازی

خبرنگار: سعید - بابایی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.