پنجشنبه, ۲۸ تیر, ۱۴۰۳ / 18 July, 2024
زندگی با بهترین عشق در دنیا
یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمده و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود. این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم. دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟» دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه برفی کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. تو هم که شاغل هستی. دیدم که تا دل شب مشغول کارهای شرکت بودی. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.» دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خدید و گفت: «خوشحالی؟ داری خود تو فریب می دهی؟» جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.» دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم: پریروز، برای معالجه پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی. با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»
تعمیرکار درب برقی وجک پارکینگ
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
ایران دولت چهاردهم پزشکیان محمدجواد ظریف دولت ظریف علی باقری انتخابات علیرضا زاکانی مسعود پزشکیان رئیس جمهور رهبر انقلاب
هواشناسی پلیس پلیس فتا عزاداری تهران شهرداری تهران قتل سازمان تامین اجتماعی گرما تیراندازی زلزله پلیس راهور
واردات خودرو قیمت خودرو خودرو قیمت طلا دولت سیزدهم حقوق بازنشستگان قیمت دلار بازار خودرو بازنشستگان اربعین دلار قیمت سکه
تلویزیون سینما اوشین سریال فیلم صداوسیما امام حسین سینمای ایران دفاع مقدس لیلی رشیدی وزارت ارشاد فرهاد مشیری
محصولات کشاورزی دانشگاه تهران ماه آزمون سراسری
دونالد ترامپ آمریکا جو بایدن رژیم صهیونیستی غزه روسیه اسرائیل فلسطین جنگ غزه چین طوفان الاقصی ترور ترامپ
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان نقل و انتقالات باشگاه پرسپولیس تراکتور علیرضا بیرانوند مهدی طارمی رئال مادرید لیگ برتر ایران لیگ برتر
فضای مجازی عیسی زارع پور سرعت اینترنت اینترنت موبایل روزنامه وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات ناسا اپل
کاهش وزن خیار گرمازدگی لاغری بارداری افسردگی صبحانه استرس