جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آزادی در اندیشه اسلامی


آزادی در اندیشه اسلامی

مسئله مهم برای اندیشمندان غربی افزایش آزادی انسان در زندگی فردی و اجتماعی و به حداقل رساندن محدودیتها به ویژه در بخشی است که از سوی دولت برای برقراری نظم اجتماعی اعمال می شود لیبرالها می گویند دولت و نهادهایی مثل نهاد دین نباید یک شیوه زندگی را به عنوان شیوه دارای رجحان و برتری به شهروندان تحمیل کنند بلکه باید هر فرد را به عنوان یک واحد مستقل, در جامعه آزاد بگذارند تا ارزشها و هدفهای زندگی را متناسب با میل و تمایل شخصی خود برگزیند

کاملا منطقی است که اندیشه اسلامی که در جهت سعادت انسان حرکت می‏کند، به تفکراتی که شخصیت انسان را به حقارت می‏کشاند اجازه ندهد مجال رشد پیدا کنند

در اندیشه اجتماعی امروز غرب آزادی به معنای مجبور نبودن انسان و مواجه نشدن او با مانعی برای انتخاب گونه‏ای از ارزشها، اخلاق و رفتار در زندگی مطرح می‏شود

ولی این نکته هم مورد اتفاق است که نمی‏توان چنین معنای وسیعی را به طور مطلق و به بدون هیچ قید و بند و حد و مرزی پذیرفت و تقدیس کرد. زندگی اجتماعی انسان خود عاملی است که انسان را مجبور به پذیرش محدودیتهایی بر سر راه این آزادی می کند.

مسئله مهم برای اندیشمندان غربی افزایش آزادی انسان در زندگی فردی و اجتماعی‏ و به حداقل رساندن محدودیتها به ویژه در بخشی است که از سوی دولت برای برقراری نظم اجتماعی اعمال می‏شود لیبرالها می‏گویند دولت و نهادهایی مثل نهاد دین نباید یک شیوه زندگی را به عنوان شیوه دارای رجحان و برتری به شهروندان تحمیل کنند بلکه باید هر فرد را به عنوان یک واحد مستقل، در جامعه آزاد بگذارند تا ارزشها و هدفهای زندگی را متناسب با میل و تمایل شخصی خود برگزیند.جان استوارت میل می‏گوید: حتی اگر شیوه ای دارای ترجیح بوده و به خیر و صلاح مردم باشد باز نباید آن را به شهروندان تحمیل کرد. بنتام هم می‏گوید: منافع فردی همانا تنها منافع واقعی است پس باید انسانها برای رسیدن به این منافع که صرفا منافع مادی و تأمین کننده لذتهای مادی برای انسانها هستند از آزادی کامل برخوردار باشند.اگر انسانی را از رسیدن به خواسته‏اش محروم کنیم در حقیقت به هویت انسانی او تعرّض کرده‏ایم.

محدوده آزادی در دیدگاه این اندیشمندان، برخورد با آزادی و حقوق دیگران است. جز این هیچ چیز نمی‏تواند آزادی را محدود کند. یعنی انسان برای اینکه بتواند در جامعه زندگی کند، باید مقداری از خواست و اراده خودش چشم بپوشد تا زندگی اجتماعی برایش ممکن شود.

اصل زیر بنایی جان استوارت میل در تعیین حدود آزادی این است که یگانه هدفی که آدمیان اجازه دارند برای وصول به آن منفردا یا مجتمعا در آزادی عمل یکی از افراد جامعه تصرّف کنند صیانت نفس است و تنها مقصودی که به منظور رسیدن به آن ممکن است به حق هر عضوی از جماعت متمدن برخلاف اراده وی اعمال قدرت شود بازداشتن او از آسیب رساندن به دیگران است. تامین خیر او اعمّ از جسمانی یا روانی جواز کافی برای این کار نیست.

پس تنها محدودیتی که در برابر آزادی وجود دارد این است که از آن نفی آزادی دیگران پیش بیاید، زیرا اگر هر انسانی بخواهد خواسته‏های خودش را در زندگی اجتماعی بطور نامحدود اعمال کند، زندگی اجتماعی به هرج و مرج کشیده می‏شود و با هرج و مرج اولین چیزی که قربانی می‏شود، خود آزادی است. پس ما مجبوریم به خاطر خود آزادی دست از آزادی برداریم و این کار معقول و کاملا قابل پذیرش است. ما باید به آزادی دیگران احترام بگذاریم به این دلیل که اگر به آزادی دیگران احترام نگذاریم، آزادی خودمان هم از بین خواهد رفت. پس به خاطر حفظ آزادی خود، مجبوریم آزادی دیگران را هم محترم بشماریم.

برخی از فیلسوفان لیبرال گفته‏اند حتی هدف هم نباید آزادی را محدود کند. آزادی نباید معطوف به هدف باشد. آزادی اگر بخواهد معطوف به هدف باشد و در جهت رسیدن به یک هدف بکار گرفته شود این خودش موجب نفی آزادی می‏شود، زیرا در این صورت آزادی را وسیله‏ای می‏دانیم تا ما را به آن هدف برساند. یعنی ما آزاد نیستیم در مسیری جز در مسیر رسیدن به آن هدف حرکت کنیم. این به معنی محدودیت آزادی و امری خطرناک است.

نکته دیگر در اندیشه لیبرالی این است که آزادی ارزشش با هیچ اصل انسانی دیگر مساوی نیست. آزادی در کنار سایر ارزشهای انسانی قرار نمی‏گیرد. مثلا شما نمی‏توانید بگوئید آزادی در کنار عدالت است. آزادی در کنار تساوی انسانها است. اینها در عرض همدیگر نیستند، بلکه در طول آزادی قرار دارند. آزادی بزرگترین ارزش و عالیترین مقصد است. اگر بین آزادی و عدالت تعارضی ایجاد شود اینجا آزادی مقدم است. ما نمی‏توانیم آزادی را به پای عدالت، و ارزشهای اخلاقی و غیره فدا کنیم. اگر بخواهیم به خاطر ارزش دیگری دست از آزادی برداریم این با اصالت آزادی و ارزش اول بودن آن ناسازگار است.

● آزادی در فلسفه لیبرالیسم

مسأله آزادی جایگاه خود را در فلسفه لیبرالیزم پیدا کرد. لیبرالیزم یک معنی لغوی و یک معنی اصطلاحی دارد، در معنی لغوی، لیبرالیزم یعنی آزادیخواهی. لیبرال کسی است که به دنبال اهداف آزادیخواهانه است. هر کس که برای آزادی ملت، کشور، مردم و دفع ظلم و اسارت انسانها تلاش می‏کند یک لیبرال و یک آزادیخواه است. در این معنای لغوی هر انسان مبارزی یک لیبرال است.

شهید مطهری فرموده‏اند: اندیشه‏های لیبرالیستی در متن اسلام وجود دارد. به این جمله استناد شده که ایشان هم لیبرالیسم را قبول دارد. روشن است که منظور ایشان همین معنی لغوی لیبرالیسم است. اندیشه‏های لیبرالیستی اسلام یعنی اندیشه‏های آزادیخواهانه اسلام

در معنی اصطلاحی, لیبرالیزم، به یک فلسفه فکری و اندیشه اجتماعی گفته می‏ شود که یک نظام فکری را ارائه می‏دهد و بر یک مبانی فلسفی، معرفت شناسی و بر یک مبنای انسان شناسی مبتنی است.

لیبرالیزم به این معنی، فلسفه ای است که آزادی مهمترین جایگاه را در آن پیدا کرده است. بنابراین بخاطر اینکه ما معنای آزادی را در اندیشه غربی درست بفهمیم و تحلیل کنیم، باید به فلسفه لیبرالیسم بپردازیم و با آن آشنا شویم.

کتاب ظهور و سقوط لیبرالیسم آر بلاستر و ترجمه آقای عباس مخبر. کتاب خوب و خواندنی است در تحلیل مبانی لیبرالیسم و نقد آن. لیبرالیسم و آزادی لیبرالیستی در اندیشه اجتماعی، مثل بنتام، هیوم و میل بنیان‏گذاری شد. اینها از بنیان‏گذاران تفکر جدید غرب هستند. در قرن۱۸ و ۱۷ میلادی این اندیشه به صورت یک نظام فکری خودش را عرضه کرد. لیبرالیسم ابتدا در صحنه اقتصاد خود را نشان داد. اقتصاد لیبرالیستی مدعی این بود که انسانها برای فعالیتهای اقتصادی باید کاملا آزاد باشند. هیچ محدودیتی در فعالیتهای اقتصادی نباید وجود داشته باشد. دولت لیبرال، یعنی دولتی که نباید هیچگونه دخالتی در فعالیتهای اقتصادی بکند ۰ در اندیشه اقتصادی لیبرالیسم دولت باید به عنوان یک نگهبان و پاسبان از صحنه فعالیتهای اقتصادی خارج باشد. دولت حق دخالت در نظام اقتصادی و یا جلوگیری از فعالیت اقتصادی مردم را ندارد. بلکه تنها باید مواظب باشد که در میدان تلاش و مبارزه اقتصادی هرج و مرج و دعوا بوجود نیاید۰. نتیجه این فکر این است که در این میدان اقتصادی آزاد، یک عده انسانهای جسورتر و زرنگ‏تر می‏آیند و به یک سرمایه‏داران بزرگ تبدیل می‏شوند۰اینها آزادند که بتوانند هرگونه خواستند برای ازدیاد ثروت از شرایط جامعه استفاده کنند و هیچکس و هیچ عاملی هم نباید مانع سودجویی اقتصادی آنها شود و به خاطر این که این کار خلاف عدالت و خلاف انصاف است مانع تلاش اقتصادی افراد شود.

این نوع تفکر اقتصادی به بوجود آمدن دولت لیبرال منتهی شد و نتیجه آزادی مردم این شد که سرمایه‏داران هرگونه که خواستند از منابع طبیعی و از نیروی کار جامعه استفاده کنند.

این تفکر به پیدایش سرمایه‏داری جدید انجامید۰ انسان به دنبال انقلاب صنعتی توانست در صنعت به یک تکنولوژی جدید دسترسی پیدا کند ، این تحول در صنعت ابتدا در کارخانه‏های ریسندگی انگلیس آغاز شد۰ آزادی اقتصادی لیبرالیستی موجب شد که کارخانه‏داران انگلیسی آزادانه بتوانند از نیروی کار مردم استفاده مطلق کنند. دهها سال کودکان خردسال را در این کارخانه‏ها، با ارزان‏ترین قیمت و در بدترین شرایط انسانی، بکار می‏گرفتند و هیچ نیرویی هم نبود که جلوی سودجویی مفرط آنها را بگیرد و آنها را ملزم کند که مقداری از سودپرستی دست برداریند و به رفاه کارگران برسند. دولت لیبرال هم هیچ تمایلی نداشت به نفع بقیه گروههای مردم در وضع اقتصادی جامعه دخالت کند.

این تفکر لیبرالی در صحنه‏های دیگر هم به اجرا در آمد. در زمینه اخلاق، فیلسوف لیبرالیست می‏گفت: ما اصلی اخلاقی که بتواند آزادی را محدود کند نداریم. هیچ عاملی حق ندارد که انسان را از آنچه دلخواه اوست باز دارد. در اندیشه لیبرالیستی وجود ارزشها و اصول اخلاقی و دینی که خواست دلخواه فرد را محدود کند هم نفی شد.

● فردگرایی

اصل فردگرایی یکی از پایه‏های فلسفه لیبرالیزم است و ریشه در انسان‏شناسی لیبرالی دارد. فردگرایی و اصالت فرد حرفش این است که فرد یعنی یک واحد انسانی که از واحدهای دیگر انسانی متفاوت است ۰آن چیزی که شخصیت وجودی انسان و گوهر وجودیش را شکل می‏دهد مشترکات او با دیگر انسانها نیست. انسانیت انسان به امتیازات فردی اوست نه به مشترکات انسانیش. اگر بخواهیم ببینیم شخصیت و گوهر وجود انسانها چیست. نباید نگاه کنیم که انسانها در چه چیزی با هم شریک هستند و اصول فطری مشترکشان چیست. تنها فرد و مختصات فردی است که شخصیت انسانی او را تشکیل می‏دهد. انسانها یک نیازهایی دارند که بین آنها مشترک است، نیاز به خواب، خوراک و... تا وقتی این نیازها ی مشترک در میان است، شخصیت فرد انسانی خودش را نشان نمی‏دهد. همه احتیاج به لباس دارند، آن هویت فردی چه موقع نشان داده می‏شود؟ وقتی دو نفر می‏روند مغازه و میخواهند لباس انتخاب کنند،. شخصیت و هویت فردی این دو نفر وقتی نشان داده می‏شود که آنها رنگ و مدل لباس مورد علاقه خود را انتخاب میکنند. در این انتخاب فردی است که هویت و شخصیت انسانی آنها نشان داده می‏شود. تنها دلخواه و اراده شخصی است که یک انسان را از انسان های دیگر ممتاز می‏کند . از اینجا ما به این نتیجه مهم می‏رسیم که اگر بخواهیم برای شکوفایی گوهر وجود انسان کار بکنیم و راهی نشان دهیم باید کاری کنیم که انسانها بهتر بتوانند خواست فردی و دلخواه فردی خود را محقق کنند و این جز در سایه آزادی مطلق و کامل بدست نمی آید.

پس وقتی ملاک شخصیت فرد، اِعمال خواست و اراده او شد، هرچقدر انسان برای اعمال خواست فردیاش آزادتر باشد شخصیت او شکوفاتر می‏شود و به انسانیت بالاتری دست پیدا می‏کند. پس ما برای شکوفایی شخصیت انسانی نباید دنبال عوامل انسانی و معنوی باشیم. برای شکوفایی شخصیت یک فرد و تأمین سعادت یک انسان، راهی جز باز گذاشتن دست او برای اجرای تمام خواسته‏ها و تمایلات فردیش نداریم. و در یک کلام سعادت انسان یعنی آزادی کامل برای اعمال تمایلات و خواهش های فردیاو.

از اینجا به اصل مهم دیگری در فلسفة لیبرالیسم می‏رسیم و آن این است که برای همه انسانها تنها یک راه سعادت وجود ندارد. بلکه هر انسان برای خودش یک راه سعادت منحصر به فرد دارد، چون سعادت فرد یعنی اعمال تمایلات فردی او و تمایلات انسانها هم با یکدیگر متفاوت است. خواسته‏های نفسانی خاص هر فرد ملاک و راه سعادت اوست. پس دیگر کسی نباید بگوید ما به اصول اخلاقی که بر زندگی همه انسانها حاکم باشد احتیاج داریم. اصول اخلاقی که بخواهد تمایلات فردی انسانها را محدود کند و انسانها را در یک مسیر قرار دهد، با سعادت و خیر فرد منافات دارد.

بنتام به عنوان یک متفکر برجسته لیبرال در این باره می‏گوید که: »خیرِ هر انسان همان دلخواه اوست. ما برای انسان ها خیر مشترک نداریم.

از این انسان شناسی یک اصل مهم دیگر نشأت می‏گیرد و آن انکار نقش عقل به عنوان هادی و راهنمای انسان به سوی سعادت است. اندیشه لیبرالی اساسا چنین هویتی را برای عقل قبول ندارد و چنین جایگاهی را برای عقل به رسمیت نمی‏شناسد. بهترین تعبیر در این باره از آن هیوم فیلسوف انگلیسی از بنیان‏گذاران فلسفه لیبرالیزم است که می‏گوید: عقل انسان برده شهوت اوست و نه راهنمای او. کار عقل این است که به جای نشان دادن راه و امر و نهی کردن به انسان تعارض بین خواستهای نفسانی و شهوانی در درون او را برطرف کند و میان آنها اولویت‏گذاری نماید.

● سودگرایی

یک اصل دیگر در فلسفه لیبرالیزم، اصل سودگرایی است. اصالت سود، یا یوتیلیتاریزم می‏گوید: تنها آن چیزی برای انسان اهمیت و اصالت دارد که منافع شخصی او را تأمین کند. برای یک انسان آزاد، هیچ چیزی بیشتر از منافع شخصی خودش اهمیت ندارد. تمام تلاش انسان باید بر روی تأمین منافع شخصی خود متمرکز باشد و همه چیز باید با منفعت شخصی اندازه‏گیری شود. یک عقیده، یک عمل، یک فکر به هر مقدار که برای انسان سود و منفعت مادی می‏آورد به همان اندازه برایش ارزش دارد.

در اینجا باید به این نکته اساسی توجه داشت که چیزی که لیبرالها به عنوان خواسته‏های فرد مطرح می‏کنند همان خواسته‏های مادی اوست. خواسته‏های معنوی در نظر آنها جایگاهی ندارد. از آنجا که در تحلیل همة انان انسان یک موجود مادی است وقتی از شکوفایی شخصیت فرد و نیازها و خواسته‏های فرد صحبت می‏ کنند منظورشان جز تمنیات مادی و غریزیانسان چیز دیگری نیست. وقتی بحث منفعت فرد را مطرح می‏کنند منظورشان تنها منافع مادی اوست.

این گفته جالب از شهید مطهری است که فاصله آزادی اسلامی با آزادی غربی، فاصله میان انسان در اندیشه اسلامی، با انسان در اندیشه غربی است. ممکن است کسی بگوید، رسیدن به منافع فردی هم به عنوان یک اصل و هدف در اندیشه اسلامی هم وجود دارد؛ یعنی انسان مؤمن باید به دنبال کمال فردی خودش باشد. اصل برای انسان مؤمن هم رسیدن به کمال فردی است. این هم می‏شود منفعت فردی. عرفا هم دائم از لذت و ابتهاج نفس و اینکه نفس به دنبال لذتهای بزرگ است، صحبت می‏کنند ۰ اینها ممکن است در الفاظ تشابه داشته باشند ولی تفاوت در این است که این ابتهاج و لذت که در اندیشه اسلامی مطرح می‏شود با آن چیزی که در اندیشه غربی مطرح است کاملا فرق می‏کند. انسانیتی که در آنجا هست با انسانیتی که اینجا است کاملا متفاوت اند. انسان در اندیشه لیبرالیزم غربی آن موجود مادی است که تنها می‏خواهد به لذتها و خواسته‏های غریزی و نفسانی و شهوانی خودش برسد و شکوفایی او در همین حد است. و این خودی که در اندیشه غربی اصالت پیدا می‏کند و همه چیز، باید در رابطه با منافع‏خود قرار بگیرد خودِ کاملا مادی است. یک خودِ حیوانی محدود است که کاملا در تضاد با خود متعالی او و منافع انسانهای دیگر است. یک موجود کاملا جدا از انسانهای دیگر. این خودِ غربی فرد را از همه انسانهای دیگر جدا می‏کند و منافع خویش را کاملا در تعارض با موجودات دیگر می‏بنید. این انسان که در اندیشه غربی اصالت پیدا می‏کند انسانی است که تنها به دنبال منافع مادی، شهوت و دلخواههای خویش است و همه چیز را تنها برای خود می‏خواهد. و با اثبات خود، نفی دیگران می‏کند. دائما می‏خواهد چیزی از دیگران چپاول کند برای تأمین خود. خودی است که همه چیز را برای خود می‏خواهد، خودی است که دیگران را اصلا به رسمیت نمی‏شناسد، خودی است که می‏خواهد همه را به خدمت و بندگی خویش بگیرد. در اندیشه لیبرالیسم این‏خود اصالت پیدا می‏کند و آزادی این خود و منافع این خود می‏شود اصل. در حالی که در اندیشه اسلامی خود متعالی انسانی است که اثبات خود را با نفی دیگران بدست نمی‏آورد، خودی است که تعالی خود را در شکوفائی استعدادهای معنویاش جستجو می‏کند. ماهیت این خود به گونه‏ای نیست که برای اثبات خودش نیاز به نفی دیگران داشته باشد. بلکه با اثبات دیگران به اثبات و تعالی خود می رسد ۰این تفاوت میان انسان اسلام با انسان غربی تفسیر از آزادی را نیز متفاوت می‏کند. آزادی اسلامی به این معنی است که انسان برای شکوفا کردن استعدادهای متعالی خود کاملا راه برایش باز است و محدود نیست . نباید مانعی برای رشد و تعالی‏اش وجود داشته باشد.

● دلایل آزادی

یکی از استدلالهایی که در مسئله آزادی از سوی فیلسوفان غربی مطرح می‏شود آنست که انسان موجودی است که باید با تلاش خود خویش را تعیّن ببخشد و انسانیت خویش را با دستان خود بسازد. ساخته شدن و تحقّق انسانیت هم هنگامی صورت می‏پذیرد که استعدادهای انسانی او شکوفا شود. هر انسانی باید از فرصت زندگی استفاده کند تا خویشتن و خود انسانیش را پرورش دهد و شکوفا کند و بدون این تلاش هر انسان در پژمردگی و رکود و تباهی کشنده فرو می‏رود. آزادی راه شکوفا کردن این استعدادها و تعیّن بخشیدن به انسان است.

بحث تحقّق خود انسانی و بستگی آن به آزادی انسان هم از سوی فیلسوفان غربی مطرح شده و هم در اندیشه اسلامی مورد توجه قرار گرفته است. در اینجا یک بحث در مورد ماهیت خود حقیقی انسان و راه تحقق بخشیدن و شکوفایی آن است و بحث دیگر در مورد نقش آزادی در این امر است:

انسان موجودی است برخوردار از استعدادها و توانهای بی‏شمار و دارای آگاهی نسبت به خود و استعدادهایش و طالب آن است که بتواند این تواناییها و استعدادها را به مرحله بروز و تحقق برساند. انسان هر چه این توانائیها را بارزتر و بالفعل‏تر ببیند و خود را در شکوفا کردن این استعدادها موفق‏تر احساس کند به احساس رضایت بیشتری دست می‏یابد و خود را زنده‏تر و موفقتر می‏یابد.

بروز و تحقق تواناییها در انسان به معنی دست یافتن به مرحله بالاتری از وجود و رسیدن به هستی بیشتر است. حتّی انسانی که به دنبال افزودن ثروت و قدرت است در این افزایش نوعی انبساط و رشد و گسترش خود را می‏یابد و با دست یافتن به مال بیشتر و قدرت بالاتر خود را از بود و هست بالاتری برخوردار می‏بیند. انسانی هم که با ذوق هنری و زیبایی شناسی به خَلق آثار پر ارزش هنری می‏پردازد ویا دل خود را در گرو چنین آفرینش‏هایی می‏نهد در این ارتباط و تعلّق تعالی وجود خود را می‏یابد. بنابراین انبساط طلبی و توسعه و گسترش هستی خواهی را باید ویژگی انسان دانست و این همان چیزی است که به عنوان نامتعین بودن انسان از آن یاد می‏شود یعنی انسان موجودی است که در یک مرحله از وجود و تعین و با یک ظرفیت و اندازه معین و از پیش ساخته به وجود نیامده است بلکه با تلاش و کار و با دست خود اندازه و ظرفیت خویش را متعیّن می‏کند و شکل می‏دهد.

حال این سؤال مطرح می‏شود که جوهر و محتوای این انبساط و افزایش چیست؟ یعنی این خود انسانی با چه محتوایی و در چه امتداد و جهتی می‏خواهد وسعت یابد؟ و این ظرفیت نامتعیّن او با چه مظروف و محتوایی شکل می‏گیرد و به سخن دیگر استعداد پایان‏ناپذیر انسان برای رشد و افزایشِ هست و بودنِ خود چه ابعادی دارد و چه نوع استعدادهایی در انسان وجود دارد که با فعلیت یافتن آنها حقیقت انسان گسترش و توسعه بیشتری می‏یابد و از تعیّن والاتر و برتری برخوردار می‏شود.

در اینجا دو نگاه کاملاً متفاوت در تعریف خود واقعی و حقیقی انسان و استعدادهای او مطرح است و با دوگونه انسان‏شناسی متفاوت دو پاسخ متضاد به این مسئله مهم داده می‏شود.

پیشتر اشاره کردیم که در نگاه مادی به انسان که فلسفه امروز غرب پس از رنسانس در شکل اندیشه فردگرای لیبرال مطرح شده است خود حقیقی انسان عبارت است از مجموعه تمنیّات و خواستهای نفسانی فرد که به صورت تمایلات شخصی و اجتماعی بروز می‏کند و فرد انسان هر قدر بیشتر به این تمنیّات پاسخ بگوید از شخصیت رشدیافته بالاتری برخوردار می‏شود. روانشناسی تجربی امروز غرب هم بر همین مسئله پای می‏فشارد که رشد شخصیت انسان مساوی با پاسخ گفتن به غرائز و تمایلات ونیازهای مادی گوناگونی است که او در درون خود احساس می‏کند. مانند نیاز به خورد و خوراک و ارضای شهوانی و حبّ جاه و مقام و مطرح کردن خود و... . انسان تنها با برآوردن کامل خواستهای نفسانی‏اش به رضایت‏مندی درونی می رسد.

یکی از مکتب های فلسفی غرب، به نام فلسفه اگزیستانسیالیسم است. اگزیستانسیالیستها در میانه قرن۲۰ میلادی خیلی میدان‏دار بودند. و یکی از بزرگترین متفکرین آنها به نام سارتر می‏گوید هویت انسان، هویت در حال شدن است. انسان موجودی است دائم در حال شدن و در حال تغییر. خصوصیت انسان در بین سایر موجودات، متحول بودن اوست. انسان شخصیت ثابتی ندارد. هویت انسان یعنی موجودی که دائم خودش را می‏سازد، فلسفه اسلامی هم شبیه همین را می‏گوید که انسان موجودی است که در حال تکامل است دائما، جوهری است در حال اشتداد که نوع ثابتی ندارد. ولی منظور اگزیستانسیالیستها از شدن، غیر از بحث شدن در فلسفه اسلامی است. سارتر و فلاسفه اگزیستانسیالست می‏گویند که: شدن انسان به این است که راه برای اعمال خواست و رأی و اراده‏اش باز باشد و هیچ مانعی در برابرش وجود نداشته باشد. اگر مانعی در برابر آزادی انسان گذاشته شود این به معنای متوقف شدن انسان است. هیچ اصل اخلاقی نباید انسان را محدود کند. اگر انسان بخواهد به یک اصل اخلاقی پایبند باشد به معنای آن است که آزادی او و شدنش و انسانیتش محدود شده! به همین دلیل می‏گوید: اعتقاد به خدا هم یکی از عواملی است که انسان را از شکوفایی انسانی باز می‏دارد. زیرا انسان وقتی به خدا ملتزم شد، دیگر نمی‏تواند هر جور دلش خواست فکر کند و هرچه دلش بخواهد عمل کند.

در نگاه دیگری به انسان، نیازهای درونی و استعدادهای او که نمایانگر خود و هستی حقیقی او هست بسیار برتر و گسترده‏تر از نیازهایی است که تمایلات غریزی و مادی و یا محیط اجتماعی به او القاء می‏کند. در این نگاه و تحلیل انسان موجودی است با ظرفیتها و استعدادهای متعالی و هیچ موجودی در جهان آفرینش از چنین گستردگی وجودی و استعدادی برخوردار نیست. تعیّن و ظرفیتی که انسان بر اساس استعدادهای ذاتی‏اش می‏تواند برای خود بسازد نامتناهی و بی‏پایان است تا مرز رسیدن به اوصاف والای الهی.

پس برای شناخت خودِ واقعی و حقیقی انسان باید نگاهمان را در مورد اساس هستی و جهان توسعه دهیم و آن را محدود به هستی مادی نکنیم بلکه برای هستی ابعاد و گستره‏ای متعالی‏تر ببینیم. انسان و استعدادهای او را در نیازهای مادی برخواسته از تمنیات و دلخواههای نفسانی محدود نکنیم بلکه او را با پهنا و وسعتی به وسعت تمام هستی ببینیم و استعدادهایش را بسیارفراتر از وجود مادی و طبیعی او بدانیم.

تحقق واقعی حقیقت انسان در پاسخ گفتن به نیازها و استعدادهای متعالی غیر مادی اوست و نتیجه این نگاه باز کردن میدان برای شکوفایی این استعدادها خواهد بودو برای این هدف نیازمند به تلاش و جهاد پیگیر برای عبور از نیازهای مادی بسوی نیازهای متعالی است نه با قطع این ارتباط و پرداختن به نیازها و استعدادهایی که او را در یک زندگی مادی و حیوانی محدود می‏کند.

نکته دانستنی که اخلاق اسلامی به مامی آموزد آنستکه انسان دارای دو گونه احساس نسبت به حقیقت خود می‏باشد: یکی احساس کاذب و دروغین نسبت به هویت و شخصیت خود که در نتیجه غفلت از نیازهای متعالی و پرداختن به نیازهای نوع اول ایجاد می‏شود.در اینصورت انسان احساس می‏کند با تأمین هرچه بیشتر این نیازهای مادی به شکوفایی می‏رسد و دیگری احساس راستین نسبت به شکوفایی حقیقت والای خود که در نتیجه توجه به نیازهای معنوی ومتعالی و برقرار کردن پیوند صحیح میان این دو ایجاد می شود. احساس رضایت و اطمینان انسان از شکوفایی خود در صورت اول احساسی ناقص و ناپایدار خواهد بود و شخصیت متزلزل و دارای نقصان و بی‏بهره از صفات و ارزشهای انسانی را ببار خواهد آورد. درسایه خودیافتگی نوع دوم انسان به رضایت و اطمینان واقعی و آرامش پایدار می‏رسد و شخصیت متعالی از خود نشان می‏دهد که در اخلاق و رفتار و باورهای او قابل مشاهده است.

● آزادی در اندیشه اسلامی

رشد خود متعالی در انسان ملازم با رشد استعدادهای گوناگون عقلانی، عاطفی، اخلاقی، هنری و مادی و معنوی در انسان است.شکل گرفتن شخصیت متعالی انسان جز در سایه اراده و انتخاب آزاد او ممکن نیست و هیچ عاملی جز اراده آزاد او نمی‏تواند به شکوفایی خود متعالی او کمک کند. پس آزادی اراده شرط لازم برای شکوفایی خود حقیقی انسان است.

انسانها دارای ویژگیهای متفاوتی هستند باز بودن میدان برای اینکه هر انسان بتواند استعداد خاص خود را در برترین شکل شکوفا کند راه تعالی شخصیت اوست. این نکته ضرورت آزادی برای انسان را در تمام مراحل رشد این استعدادها ضروری می‏سازد.

تعقّل و اندیشه‏ورزی نقش محوری را در رشد شخصیت متعالی انسان ایفا می‏کند. تأکید اسلام و قرآن بر عنصر تعقّل و تفکر این امر را روشن می‏کند. روشن است که رشد تعقّل و تفکر با آزاد بودن عرصه اندیشه وبرداشتن موانع از برابر تعقّل ناب ممکن است. اسلام درباره موانع اندیشه و شیوه مقابله با آنها هدایتهای فراوان و ارزشمندی را ارائه کرده است که باید جداگانه از آن سخن گفت.

● انواع آزادی

انسان برای رشد و تکامل خود از آزادیهای گوناگون برخوردار است. یک نوع آزادی، آزادی انسان از سلطه طبیعت و استفاده از منابع صبیعت است که خداوند در اختیار او قرار داده، یعنی انسان ازاد است که با ابزار علم و معرفت طبیعت و قوانین طبیعت را بشناسد. بر آنها تسلط پیدا کند و آنها را بکار گیرد و از آنها بهره‏برداری کند. این یک اصل پذیرفته شده در اندیشه اسلامی است. قرآن می‏فرماید: سخر لکم ما فی السموات و ما فی الارض یعنی خداوند آنچه در آسمان و زمین هست را مسخر برای انسان و تحت تسلط انسان قرار داد. یعنی انسان آزاد است که برود بر اینها مسلط شود و از اینها استفاده کند. آیا آزادی انسان در این استفاده نامحدود است؟ انسان از طبیعت هر جور استفاده‏ای که خواست می‏تواند بکند. یک استفاده این است که انسان برود، انگور را استحصال کند و آن را شراب کند و از آن استفاده کند! این هم یک جور استفاده از طبیعت است. آیا انسان می‏تواند از طبیعت به هر شکلی که خواست استفاده کند. یعنی اگر انسان آزاد است که از طبیعت استفاده کند این آزادی را چگونه تفسیر می‏کنیم؟

این یک نوع آزادی است. آزادی دیگر انسان از سلطه انسانهای دیگر است.آیه شریفه قرآن در سوره آل عمران آیه ۶۴می‏فرماید:

قل یا اهل الکتاب تعالوا الی کلمة سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله و لانشرک به شیئا و لایتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله؛

یعنی ای پیامبر به اهل کتاب بگو، بیائید به دو اصل اساسی باور داشته باشید . در این صورت ما با شما همراه هستیم، و با شما اختلاف نداریم، این دو اصل با کتاب آسمانی خودتان تعارضی ندارد. این دو اصل را بپذیرید ما با هم مشکلی نداریم. بیائید باور کنید کلمه‏ای را و باوری را که هر دو در مقابل آن همسان هستیم. هر دو آن را می‏پذیریم. یکی عبودیت خداوند و پذیرش حاکمیت مطلقه خداوند و دوم اینکه هیچکدام از ما، انسانی را به عنوان رب و صاحب اختیار مطلق نپذیرد، در مقابل انسان تواضع مملوکانه نکند. یعنی آزادی انسان از اسارت انسانهای دیگر. پس آزادی انسان در برابر انسانهای دیگر یکی از اصول محکم اندیشة اسلامی است. ما این اصل را در اندیشه غربی نمی‏بینیم، در اندیشه غربی با آن توضیحاتی که دادیم، انسان باید آزاد باشد در رسیدن به خواسته‏ها و تمنیات نفسانی خویش. حالا اگر رسیدن انسان به این تمنیات نفسانی نیاز داشت انسان برود برده یک پولدار و اربابی بشود!! و بندگی مطلق کند، آزادی غربی این بندگی را به هیچ‏وجه نفی نمی‏کند، پس تفاوت اساسی اینجااست. در آزادی غرب، نفی سلطه دیگران، نه تنها مورد مذمت قرار نمی‏گیرد بلکه گاهی انسان برای رسیدن به خواسته‏های نفسانی خودش بزرگترین ذلتها و اسارتها را می‏پذیرد و عیبی هم ندارد.

آزادی سوم آزادی از سلطه هواها و خواهشهای نفسانی است که در آن آیه در اصل اول قرار می گیرد. یعنی خارج شدن انسان از هر سلطه دیگری غیر از سلطه و حاکمیت الهی. این هم آزادی دیگری است. یعنی در اندیشه اسلامی، اگر این آزادیها در کنار هم قرار بگیرد انسان به یک شکوفایی و رشد متعالی شخصیتی می‏رسد. البته از آن طرف هم اسلام این را ه را به ما نشان داده که وفتی می‏توانیم به آزادی دوم و سوم برسیم (آزادی از سلطه دیگران و آزادی از سلطه هواهای نفسانی) که به عبودیت الهی برسیم. یعنی عبودیت خداوند تضمین کننده این دو گونه آزادی انسان است بدون عبودیت خداوند، تحقق آنها امکانپذیر نیست.

آیا اینکه انسان از سلطه هواهای نفسانی خارج شود به این معناست که باید خواسته‏های مادی‏اش را نفی کند؟ در اینجا اندیشه اسلامی جواب روشنی دارد. در اندیشه اسلامی هیچگاه نفی تمنیات نفسانی آنطوری که کلیسا خواسته‏های مادی را نفی می‏کرد، خواسته نشده است. اسلام با این مخالف است. در اسلام مهم این است که نیازهای مادی جهت پیدا کند، به سوی رشد و تعالی استعدادهای الهی انسانی، پس آزادی مطلق تمنیات نفسانی در اسلام نفی می‏شود اما اصل آن تمنیات خیر! در استفاده از طبیعت هم همین حرف است، یعنی استفاده بلامانع است اما استفاده آزاد به هر نحو خیر! ملاک ما چیست؟ ملاک این است که استفاده از طبیعت تا حدی که مانع رشد و تکامل و تعالی معنوی انسان نشود مجاز است .

● آزادی فکر و اندیشه

بحث این است که آیا انسان به عنوان یک موجود متفکر و اندیشمند باید آزادی تفکر و عقیده را برای دیگران بپذیرد یا نه؟

برای اثبات آن استدلال‏های مختلفی مطرح شده‏است:

۱) مردم باید در بیان و فکر آزاد باشند چون ما برای اینکه به حقیقت دست پیدا کنیم، راهی جز ابراز اندیشه انسانها نداریم، باید همه صاحبان فکر و اندیشه آزاد باشند، باب تضارب فکر واندیشه باز باشد تا با برخورد این اندیشه‏ها با یکدیگر معلوم شود کدام اندیشه ضعیف وکدام اندیشه قوی است. تنها راه برای فهمیدن اندیشه صحیح همین است. تنها با مقایسه نظرات، ما می‏توانیم نظریه قوی‏تر را تشخیص دهیم و انتخاب کنیم. بدون طرح اندیشه های گوناگون و تضارب آن‏ها با یکدیگر، راهی برای دستیابی به حقیقت وجود ندارد. این نظر را گرچه می‏شود در برخی موارد پذیرفت ولی در بعضی موارد این نظریه پذیرفته نیست، اعتقاد به خدا، معاد، وحی و..مشمول این نظریه نمی‏شود. برای اینکه ما بفهمیم آیا خدایی وجود دارد یا نه، راهش تنها تضارب اندیشه نیست. آیا تا وقتی ابراز عقاید مخالف نباشد ما نمی‏توانیم صحت اعتقاد به خدا را بفهمیم؟ خیر! این اعتقادات آنقدر روشن هستند و برای فکر و عقل ما آنقدر آشکار و شفاف‏اند که وقتی به هر عقلی ارائه شود، آن عقل می‏تواند صحتش را بفهمد. لازم نیست منتظر بمانیم و ببینیم که آیا در این مورد اندیشة بهتری عرضه شده است یا نه .

در اینجا خوب است به موضوعی که معروف است به نظریة صراطهای مستقیم اشاره کنیم. این نظریه می گوید ما در تمام مقولات فکری و در تمام بحثهای اعتقادی می‏بینیم که بین متفکرین و عقلاء اختلاف نظر وجود دارد. حتی در بحث خداشناسی، بخشی از مردم موافق، هم مخالف و نمی‏شود گفت همه کسانی که انکار خدا می‏کنند همه آنها انسانهای کودن و بی عقل هستند. خیر، انسانهای عاقل هم در میان آنها هستند، و استدلالهای فلسفی هم ارائه می‏کنند.

پس چون دراین بحثها، دو طرف انسانهای عاقلی هستند ما به این نتیجه می‏رسیم که اصلا در همه بحثهای فکری که اقامه می‏شود از هر دو طرف، این ادله توانایی نفی دلیل مقابل را بطور کامل ندارد. اگر استدلال یک طرف توانایی کامل را داشت برای نفی استدلال طرف مقابل، آن نظریه طرف مقابل از بین می‏رفت و باقی نمی‏ماند. همین که عقیده طرف مقابل باقی مانده دلیل بر این است که استدلال مخالفش، استدلال یقین آوری نبوده است. و به اصطلاح تکافی ادله وجود دارد، یعنی در این گونه بحثها ادله با هم مساوی می‏شوند و یک طرف توانایی آن را ندارد که طرف دیگر را به زمین بزند. پس ما در همه بحثهای فکری و اعتقادی وقتی می‏بینیم که دو طرف دعوا وجود دارد دلیل بر این است که تکافی ادله وجود دارد و به جای یک عقیده و راه ما دو یا چند راه قابل عرضه و قابل قبول داریم و به جای یک صراط مستقیم قابل قبول، صراطهای مستقیم متعدد وجود دارد.

ولی این نظریه را نمی توان پذیرفت . زیرا نکته ای را که در منابع دینی روی آن تأکید شده را نادیده می‏گیرد. آن نکته این است که اگر بین انسانها تنهااستدلال عقلی عامل بقای یک نظریه و اعتقاد بود حرف ایشان درست بود. چون هر دو تفکر باقی مانده است پس معلوم می‏شود استدلالها قانع کننده نیست والا اگر استدلالها عقلا قانع کننده می‏بود، آن طرف مخالف می‏پذیرفت و نزاع پایان می یافت . حالا که آن طرف نپذیرفته معلوم می‏شود استدلال قانع کننده نیست. این حرف در صورتی درست است که بگوییم تنها عامل برای رد یا قبول تفکری، فقط استدلال فکری است. در حالیکه قرآن بیشترین تأکیدش این است که جحدوا بها و استیقنتها انفسهم، یا علوا فی الارض واستکبارا؛ یعنی انسان برای اینکه یک فکر را رد کند یا قبول کند تنها متکی به استدلال نیست بلکه بیشترین عامل در رد و قبول اعتقادات بنیادین دینی ، منافع شخصی و عوامل نفسانی انسان است. یا هوی و هوس یا خودخواهی یا جاه‏طلبی، یا تقلید از آباء و… . قرآن تأکید می‏کند اینها موانع شناخت صحیح است.

اگر مانع شناخت تفکر صحیح فقط استدلال طرف مقابل بود، این نظریه درست بود. در حالیکه مانع شناخت صحیح و آن چیزی که باعث بقاء تفکر باطل می‏شود منافع مادی و نفسانی است که برای طرفدارانش ایجاد می‏کند و به واسطه همین منافع آنها زیر بار حق نمی‏روند. قرآن می‏فرماید کسانی که انکار معاد می‏کنند و پافشاری روی حرف خودشان دارند برای این است که دنبال شهوت‏رانی خودشان بروند نه به دلیل اینکه تکافؤ ادله است و استدلال منکرین قابل ابطال نیست.

در قرآن دهها آیه در این زمینه وجود دارد که وقتی به آنها گفته می‏شود که چرا این راه را رفتید؟ می‏گویند: قالوا وجدنا آبائنا، پدران ما اینجوری بودند، ما هم اینجوری هستیم! این استدلال نیست، این علت بیرونی و علت خارجی است. تبعیت از فضای حاکم بیرونی است. پس این استدلال برای فلسفه آزادی اندیشه که ما راهی برای رسیدن به حقیقت جز از این راه نداریم در مواردی قابل رد و ابطال است.

۲) استدلال دوم این است که دلیلی برای اینکه بخواهیم جلوی آزادی اندیشه را بگیریم وجود ندارد زیرا اصلا حقیقتی وجود ندارد که بر اساس آن یک اندیشه را حق و دیگری را باطل بدانیم. پس همه اندیشه‏ها مساوی و از حق ابراز و اظهار یکسانی برخوردارند. اندیشه صحیح اندیشه‏ای است که برای انسان منفعت داشته باشد. منفعت انسان چیست؟ آن چیزی است که انسان خوشش بیاید و طبق دلخواه انتخاب کند، هرچیزی که انسان آن را پسندید و انتخاب کرد درست است. بنابراین هر کس می‏تواند اندیشه‏ای را که نفع او در آن است برای خود انتخاب کند. در این استدلال نسبیت‏گرایی، اثبات و حقیقت نفی می‏شود. هر اندیشه‏ای تا وقتی برای مردم فایده داشته باشد به عنوان حقیقت قبولش می‏کنند والا کنار می‏گذارند.حتی در باب علم هم همین را گفته‏اند، گفته‏اند حتی علوم تجربی هم حق و باطل ندارند. در فیزیک و شیمی و… حق وحقیقت نداریم. نظریه‏ای در فیزیک مطرح می‏شود تا وقتی با این نظریه می‏شود مشکلات جامعه راحل کرد، این می‏شود حقیقت. وقتی این نظریه کارائی خودش رااز دست می‏دهد، این نظریه باطل می شود و می‏رود کنار. پس حتی در علوم طبیعی و تجربی هم حق و حقیقت نداریم تا چه رسد. با این استدلال نسبیت‏گرایانه طرح اندیشه‏ها باید آزاد باشد تا ما ببینیم کدام اندیشه منفعت بیشتری ایجاد می‏کند. این استدلال از نظر اسلام کاملا باطل است. قرآن می‏فرماید:

ذالک بان الله هو الحق و ان ما یدعون من دونه الباطل لقمان۳۰؛

علامه شهیداستادمرتضی مطهری


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.