سه شنبه, ۲۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 11 March, 2025
رمان در جهان بی خدا

● خردِ رمان
من بنا دارم بحثی کلی درباره نسبت رمان و فلسفه داشته باشم. همة ما تعابیری چون رمان فلسفی یا فلسفهای که در غالب رمان بیان شده است را شنیدهایم. مثلاً میگوییم سارتر فلسفهاش را در قالب رمان بیان کرده است. حتی تعبیر فلسفه فلان رماننویس را میشنویم. کتابهایی هم دربارة فلسفة داستایوفسکی یا دیگران به چاپ میرسند. بنابراین بحث دربارة نسبت رمان و فلسفه نباید چیز عجیبی باشد. من قصد دارم با بیان نسبت رمان و فلسفه در انتهای سخنم نتیجه بگیرم که این تعابیر از سر مسامحه بیان میشوند. همچنین اشاره می کنم در تاریخ فلسفه و بعد از پیدایش رمان، فیلسوفان بزرگی دربارة رمان بحث کرده و نظر خویش را ابراز کردهاند. یکی از این فیلسوفان هگل است که در درس گفتارهای زیباییشناسیاش به قدری کوتاه اما به صورت عمیق به رمان پرداخته است. او میگوید: رمان حماسة دنیای بورژوا است. یا اینکه رمان به دنیایی تعلق دارد که مناسبات اجتماعیاش به نثر تبدیل شده و عالم شاعرانه در آن از بین رفته است.
بنابراین بحثی عجیب نخواهد بود که کسی بخواهد نسبت رمان و فلسفه را نشان دهد و تأمل کند در این باره که آیا رمان میتواند علاوه بر فلسفه چیز دیگری به ما بدهد یا نه؟ آیا رمان شناختی برتر از فلسفه به ما میدهد؟
در یک معنای کلی بحث دربارة رمان و فلسفه، ذیل بحث دربارة هنر و فلسفه یا ذیل بحث فلسفة هنر قرار میگیرد. اما رمان ویژگیهایی دارد که آن را از سایر هنرها جدا کرده و به ما اجازه میدهد دربارة نسبت رمان و فلسفه بحثی تخصصی انجام دهیم. طبیعی است رمان و موسیقی از آنجایی که احساسات ما را برمیانگیزند، خیلی شبیه به هماند. اما موسیقی مفهوم و محتوای روایی ندارد.
موسیقی احساس و نشانههای صوتی ما را تقویت میکند. اما رمان این گونه نیست. از این رو فکر میکنم ذیل بحث فلسفه و هنر میشود دربارة نسبت رمان و فلسفه به طور خاص صحبت کرد.
برای بحث در این باره باید به چیستی رمان و فلسفه به طور جدا پرداخت. من دربارة اینکه فلسفه چیست بحثی نمیکنم، فقط به ذکر چند نشانه بسنده میکنم که فکر میکنم مورد قبول همة افرادی است که در زمینة فلسفه کار میکنند.
فلسفه برای کسانی که با آن آشنا اند تلاشی است برای شناخت مفهومی، تحلیلی و استدلالی عالم. عمدهترین کار فلسفه، ساختن مفاهیم است. فیلسوفان این مفاهیم را تحلیل کرده و نسبت آنها را با هم روشن میکنند. روش آنها هم برای این کار استدلالی و منطقی است.
حال رمان چیست؟ وقتی رمانی میخوانیم، لذت و ابتهاجی به ما دست میدهد. زیبایی و والایی را در ما سببساز میشود. ولی این کیفیات، کیفیاتیاند که میشود آنها را ذیل بحث فلسفه و هنر مطرح کرد. آیا میشود گفت رمان معرفتبخش است؟ همة ما میدانیم که علم تجربی معرفتبخش است و به ما از عالم شناخت کلی به دست میدهد. همچنین همه موافقیم که فلسفه معرفتبخش است. ما با فلسفه سعی میکنیم دنیا را بشناسیم. حال آیا رمان میتواند درک ما را از هستی بیشتر کند؟ برای پاسخ دادن به این سؤال ابتدا باید دید رمان چیست؟
به یک معنا میتوان یک قصه یا روایت بلند را رمان نامید. با نگاه فرعی، روایتی در قالب نثر که حجم آن از حدی تجاوز کند، به آن رمان میگویند. اما این تعریفِ صورتی از رمان است. اینکه چه اتفاقی میافتد که رمانی پدید میآید بهتر میتواند به ما کمک کند که ذات رمان را بیشتر بفهمیم.
در واقع اگر به صورت هگلی به رمان بنگریم، ذات رمان در طول تاریخ شکوفا شده و ما میتوانیم بفهمیم که آن از کجا شروع شده و به کجا رسیده و با شناخت آن، جهانبینی که رمان در آن به وجود آمده را بفهمیم.
این ما را از شناخت صوری فراتر میبرد. در نقد ادبی غرب، متداول است که رمان را بعد از حماسه و تراژدی قرار بدهند. این تقسیمبندی برای ما شناخته شده نیست. اما برای آنها این تقسیمبندی سهگانه خیلی جدی است. حماسه مثل ایلیاد و ادیسه هومر و در ادبیات ما مثل شاهنامه فردوسی است. تراژدی چیزی شبیه نمایشنامههایی که در یونان نوشته شده است. مثل نمایشنامههای سوفوکل. اما رمان در آن دورهها وجود نداشته و محصول دنیای جدید است. منتقدان ادبی، متفقالقولاند که شکوفایی و به ثمر رسیدن رمان، با دونکیشوت سروانتس در قرن شانزدهم آغاز شد.
در واقع رمان در دورة تجدد تکوین پیدا کرده است. قبل از آن البته آثاری وجود دارد که آنها را پیشدرآمدی بر رمان تلقی میکنند. مثلاً دِکامرون بوکاچیو. اما به هر حال اگر فرض بگیریم که جوانههای رمان پیشتر وجود داشته است، کسی بحثی ندارد که رمان در دورة جدید شکل گرفته است. هگل معتقد است رمان حماسة دنیای بورژواست. یعنی نگاه حماسی تغییر کرده و جای خود را به چیز دیگری داده است.
لوکاچ در کتاب نظریة رمان، تعبیری زیبا دارد که میتواند برای چیستی فهم رمان به ما کمک کند. او میگوید در دنیایی که انسان با جهان هماهنگ است و انسان مشکلی در فهم معنای هستی ندارد، در چنین دنیایی حماسه به وجود میآید. این دنیا ویژگیهای دیگری نیز دارد. مثلاًً دنیایی که در آن زمان چندان مدخلیتی ندارد. یک قهرمان حماسی، اول حماسه دارای یک سری ویژگیهاست و در آخر حماسه هم همان ویژگیها را دارد. انگار نه انگار که بر او زمانی گذشته است.
در تراژدی، انسان گویی مقابل عالم قرار میگیرد و برای فهم معنای هستی با چالشی مواجه میشود که در این چالش، سرنوشتی تراژیک برایش رغم میخورد.
اما رمان به تعبیر لوکاچ به دنیایی تعلق دارد که خدا آن را طرد کرده است. دنیایی که در آن معنی از دست رفته و دیگر شاعرانه نیست. دنیایی که واقعیت، خود را بر آدمها تحمیل کرده است.
در چنین دنیایی است که انسانها با رمان نوشتن و رمانخواندن سعی میکنند وضعیت جدید را بفهمند. این تعبیر حتی در خود رمانها هم اشاره شده است. مثلاً هنری هیل دینگ در قرن ۱۸ میلادی در مقدمة ماجراهای جوزف اندرزو میگوید: رمان یک شعر حماسی کمیک غیر منظوم است. در خود این تعبیر یک شوخی بزرگ وجود دارد. این در واقع چالشی است که بشر با آن مواجه شده و رمان را پدید میآورد.
یکی دیگر از ویژگیهایی که معمولاً برای رمان ذکر میشود و آن را از حماسه و تراژدی متفاوت میکند، چیزی است که میخائیل باختین آن را درهم آمیزی گفتمانها مینامد.
ما به طور عادی میگوییم در رمان دیالوگهای مختلف وجود دارد. این ویژگی انحصاری رمان است. باختین میگوید این ویژگی در رمانهای داستایوفسکی هم وجود دارد. اما بالاتر از چیزی که باختین میگوید، رمان حاصل در هم آمیختن گفتمانهای تراژیک حماسه، شاعرانه، مقالهنویسی و بسیاری موارد دیگر است. از این روست که نمونههای جالبی از رمان وجود دارد که نمیتوان هرگز آنها را به صورت دیگری بیان کرد. مثلاً بار هستی میلان کوندرا را در نظر بگیرید. از روی این رمان فیلمی هم ساخته شده است. هیچ کس نمیتواند بگوید که فیلمی که از این رمان ساخته شده است، میتواند مفهوم اصلی این رمان را منتقل کند. این رمان حاصل درهم آمیختن گفتمانهای مختلف است. در صورتی که فیلم فقط میتواند یک روایت که همانا ماجرای قصه است را بیان کند.
متفکران دیگری چون اریش آئرباخ و یا ایان وات، در کتاب پدیدار شدن رمان، ویژگیهای دیگری برای رمان برشمردهاند. آنها معتقدند رمان در هر سبکی که نوشته شود، معمولاً واقعگراست. فرقی نمیکند ناتورالیستی، سوررئالیستی یا رئالیستی باشد. رمان قواعد بازی عالم روزمره را پذیرفته و بر مبنای آنها عمل میکند. سازوکارش بر اساس قوانین عالم واقع است. نمیتوانید شخصیتهای رمان را مانند نگاه حماسی به آدمهای خوب و بد تقسیم کنید. در رمان آدم خوب هم میتواند اشتباه کند. چیزی شبیه دنیای واقعی که انسانها سیاه و سفید نیستند. واقعگرایی رمان از این جهت است.
نکتة دیگر جایگاه فردیت در رمان است. در رمان عنصر و عامل انسانی چیز مهمی است. چنانچه بسیاری از رماننویسان قرن هیجده در کتابهای خود تصریح کردهاند، رمان برای آنها ماجرای انسان منفرد است. ماجرای هستی نیست. دغدغة سرنوشت انسانهای تکتک روی کرة زمین است. ولو در آن یک جامعه توصیف شود. اما مسئلهاش تکتک انسانهاست.
عامل دیگر چیزی است که هیل دینگ آن را حماسة کمیک بودن مینامد. رماننویس و به تبع آن خوانندة رمان، دنیا را غیر جدیتر از آن چیزی که پیشتر دیدهاند مییابد. غیرجدی بودن جنبة هستیشناختی دارد. وقتی معنا عالم را ترک کرده و رماننویس به دنبال معنا میگردد و گاهی اوقات با پوچیهای مختلف زندگی مواجه میشود، به حالی میرسد که گویی نوعی "تسخر" نسبت به عالم و قواعد شناختهشدهاش پیدا میکند. رمان از این جهت ژانر دست و دل بازی است. من رمانی میشناسم که حتی تسخرهای خود را به عنوان رمان در دل خودش پذیرفته و جای داده است.
میدانیم که رمان با نقیضهنویسی شروع میشد. دونکیشوت نقیض آثاری است که قبلاً به سبک پهلوانی نوشته شده بودند و هنوز به مرحله رمان بودن نرسیدهاند. اما رمان فقط نقیض چیزهای غیر از خودش نیست. رماننویسها خود رمان را با دست و دلبازی فراوان تمسخر کردهاند و تاریخ ادبیات آنها را به عنوان بخشی از بهترین رمانها به رسمیت شناخته است.
«ژاک قدری» نوشتة دنی دیدرو را میتوان در این باره مثال زد. او در ابتدای کتاب مینویسد که این رمان دربارة ماجراهای ارباب و همراه او است. ولی هنگامی که رمان را که بخوانید چیزی راجع به این ماجرا نمیبینید. البته با لذت این رمان را میخوانید. این رمان یک نقیضهنویسی است.
کارهای هنری فیل دینگ نقیضههایی بر آثار ریچارد سون است. یا در روزگار ما آثار پستمدرنی که نوشته میشود در واقع نقیضة رمان مدرن هستند و آن ذهنیت را نقد میکنند ولی رمانهای جالبیاند. مثلاً سلاخخانه شمارة ۵ کرت و نه گات یا اپرای شناور جان بارت و یا اثر عجیب ریچارد براتیگان با عنوان صید غزلآلا در آمریکا که هیچکس نمیتواند تعریف کند این کتاب چیست. صرفاً یک تجربه و سلوک است که هر کس برداشت خود را خواهد داشت. هیچکس نمیتواند خلاصة آن را بیان کند. همة این ویژگیهای که ذکر کردم، رمان را رمان میکند. این ویژگیها از کجا میآیند؟ این ویژگیها حاصل این است که رمان همذات دنیای مدرن است. دنیای مدرن با اندیشة انتقادی، فلسفة فردگرایی، واقعگرایی و علمگرایی شناخته میشود.
رمان محصول چنین دورهای است. البته همانقدر که محصول چنین دورهای است، به وجود آورندة چنین دورهای هم هست. رمان در واقع به دورهای تعلق دارد که انسان به درکی از محدودیتهای شناختش میرسد. مطلقهای ذهنیاش کم میشود و تا حد زیادی نسبی بودن امور را میپذیرد.
میلان کوندرا جملهای زیبا دارد. او میگوید:" خرد رمان، خرد تردید در یقین است. هر رمانی به خواننده میگوید که امور پیچیدهتر از آن است که تو فکر میکنی. این حقیقت ابدی رمان است."
این ویژگی برای کسی است که رمان خوانده باشد. رمان چیزی را حل نمیکند، چنانکه چخوف میگوید. رمان فقط مسئلهها را به ما نشان میدهد و میگوید که حل کردن آن چقدر دشوار و پیچیده است. به این معنا رمان حاصل شک بشر جدید و به رسمیت شناختن این شک ناشی از نقص دستگاه شناخت آدمی است. انسان رماننویس و رمانخوان به دنبال حقیقت میگردد. اما گویی همیشه در آستانة حقیقت چیزی از دستش میرود و باز دوباره تلاش را تکرار و تکرار میکند.
● معرفتِ رمان
با این توضیح کوتاه دربارة چیستی فلسفه و رمان، به سؤال ابتدای بحث برمیگردم. آیا میتوان گفت رمان همچون فلسفه یا علم معرفت بخش است؟
از یک منظر رمان معرفتبخش است. به این معنی که کمک میکند تاریخ اندیشه بشر را بهتر بشناسیم. در ایران خیلی متداول نیست، ولی این موضوع در دنیا مطرح بوده و افرادی در نقد ادبی فقط از این رویکرد به مطالعه میپردازند. آنها میخواهند بفهمند رمانها و سیر آنها، چه نکاتی دربارة تاریخ اندیشه بشر به ما یاد میدهد.
وقتی رمان میخوانیم از سروانتس تا فیلدینگ، بالزاک، زولا و غیره در واقع درکهای متفاوت بشر از هستی را میبینیم. تاریخ درکهای متفاوت از بشر برایمان رخ مینماید. مثالی بزنم.
همانطور که میدانید زمان ما دوره اوج اندیشه پستمدرن بوده و اندیشه پستمدرن در بسیاری رویکردهای معرفتی مدخلیت دارد. برای کسی که در رمان به دنبال تاریخ اندیشه بگردد، جدا از آثاری که پستمدرن نامیده میشوند، آثاریاند که فرم کاملاً کلاسیک رمان دارند، اما ذهنیت پستمدرن را منعکس میکنند. مثلاً وقتی «قول» فردریش دورنمات را میخوانیم، ما در حال پشت سر گذاشتن یک تجربه پستمدرن هستیم. میدانیم که در رمان پلیسی به طور سنتی، شخص کاراگاه با جنایت مواجه میشود. او با هوش و تلاشی به سبک خود مسئله را حل میکند و در انتها گویی نوعی عدل الاهی در رمان حاکم میشود. اما در قول نوشته دورنمات این اتفاق نمیافتد. کاراگاه باهوش این رمان همه چیز را درست حدس زده و یک قدم مانده تا این ماجرای پلیسی را حل کند. ولی در اثر یک تصادف، پیشبینی او غلط از آب درمیآید و خود او به سرنوشتی تراژیک دچار میشود. ناگهان احساس میکنیم زیر پایمان خالی شده و چیزی را از دست دادهایم. این یک تجربه رمان پستمدرن است. یا مثلاً رمان وقتی یتیم بودیم نوشته ایشی گورو هم به نوعی نقیضه رمان پلیسی است. همه چیز به صورت پلیسی جلو میرود ولی انتهای رمان تراژیک است.
در واقع ما در این رمانها با وضع پستمدرن مواجه میشویم. بنابراین یکی از خاصیتهای رمان که میتواند جنبه معرفتبخش داشته باشد این است که میشود با رمان تاریخ اندیشه بشر را پیگیری و بازسازی کرد و از این جنبه به لایهای از اندیشه بشر رسید. یکی دیگر از ویژگیهای معرفتبخش رمان این است که شما با خواندن رمان قواعد و ذهنیات جوامع دیگر را میشناسید.
این امکان برایمان وجود ندارد که در همه جای دنیا زندگی کنیم و جهانبینیهای مختلف بشر را تجربه کنیم. اما این امکان را داریم که با رمان خواندن به آن جوامع نزدیک شویم.
اما ذهنیات یک جامعه دیگر را چگونه میشود در یک رمان دید؟ شما وقتی رمانی از نویسنده اروپایی قرن ۱۸ میخوانید ایدههای روشنگری را در آن رمان کاملا شکوفا میبینید. اما هنگامی که رمانی از یک نویسنده آمریکای لاتین به سبک رئالیسم جادویی میخوانید، مانند صد سال تنهایی مارکز، با تجربهای جدید مواجه میشوید و میبینید که در جهان جایی وجود دارد که ارزشهای روشنگری به آنجا نرسیده یا اگر رسیده آن کارکردی را نداشته که روشنگری در اروپا داشته است. در واقع رئالیسم جادویی کمی دور شدن از هنجارهای رمانهای اروپایی است. اما همین دور شدن ما را به شناختی عمیقتر از قومی دیگر نزدیک میکند.
همچنان که به رغم تلاش نویسندگان ما از صد سال پیش برای شناخت رمان و بوجود آوردن رمان، چیزی که در ایران پدید آمد را میتوان رمان ایرانی نامید. اولین رمان بزرگ و جهانی ما، بوف کور چیزی بین شعر و رمان است. انگار مردم ایران نمیتوانستهاند از راهی غیر از شعر به رمان برسند. میشود نشان داد رمان ایرانی ویژگیهای ذهنیت ایرانی را منعکس میکند. در رمان ایرانی ایجازی وجود دارد که در شعر وجود ندارد. در رمان ایرانی به نثر بسیار توجه میشود. در صورتی که در رمانهای اروپایی نثر آنقدرها اهمیت ندارد. در رمان ایرانی موضوع طنز کمتر وجود دارد.
سومین نکته از حیث شناخت روان انسانهاست. همه میدانیم آثاری وجود دارند به اسم قصههای روانشناختی. ماجراهایی که روان آدمی را نمودار میکنند. مثلاً آثاری که به سبک تداعی معانی و سیلان ذهن نوشته میشوند. اما این حداقلی از شناخت ذهن است.
اگر عمیق نگاه کنیم بیش از اینها خود پدیده رمان میتواند به ما کمک کند که دغدغههای ذهن انسان را از آن جهت که رماننویس بوده، بشناسیم. به این معنی به نظر من رمان معرفتبخش است.
چهارمین ویژگی که به نظرم میرسد این است که رمان امکان یک تجربه منحصر به فرد را به ما میدهد. دیدن از زاویه دید دیگری. وقتی رمان میخوانیم خودمان هستیم و خودمان نیستیم. خودمان هستیم چون رمان میخوانیم. خودمان نیستیم چون با شخصیتهای قصه همذاتپنداری میکنیم و تجربه آنها را گویی از سر میگذرانیم. این ویژگی است که خواننده آگاه و حرفهای رمان با آن امکان دیدن از زوایای مختلف را پیدا میکند.
سیمون دبووار میگوید: اعجاز ادبیات که از خبرنگاری متمایزش میکند این است که در آن حقیقت دیگری، حقیقت من میشود و در عین حال همان حقیقت باقی میماند. هم حقیقت دیگری است و هم حقیقت من. منِ خود را ترک میکنم تا منِ کسی را که سخن میگوید را بپذیرم در عین اینکه خودم باقی میمانم. بدون امکان همذاتپنداری هیچکس نمیتواند رمان بخواند. در غیر این صورت ماجرا برایش اهمیتی نخواهد داشت. با این همذاتپنداری میتوان به تجربههای عجیبی رسید که در زندگی خودمان هرگز نمی توانسته اتفاق بیفتد. بماند که بعضی سبکهای رماننویسی این موضوع را تشدید میکنند. مثلاً رمان «تغییر» نوشته میشل بوتور، خطاب به شما نوشته شده است.
اما پنجمین ویژگی که از چهار ویژگی دیگر مهمتر بوده و به طور خاص هم به رمان مربوط میشود این است که جدای از چیزهای فرعی که از تبعات رمان خواندن بود، خود رمان به ما معرفت میدهد. تجربه رمان خواندن خود معرفتبخش است. البته معرفتی که به ما میدهد مفهومی و انتزاعی نبوده و بر استدلال فلسفی و درک کلیات مبتنی نیست. معرفتی است از مقوله تجربه زیسته. بدینگونه که قبول داریم کسی که بیشتر زندگی کرده تجربه زندگی بیشتری دارد. به عبارت دیگر او شناخت بیشتری از هستی پیدا کرده است. رمان به ما این امکان را فراهم میکند که تجربه زیسته خود را افزایش دهیم. این به نظر من مهمترین بخش معرفتبخش رمان است. برای اثبات این امر به آراء بعضی رماننویسها در بیان تجربه شخصی خودشان اشاره میکنم.
امیل زولا در کتاب «رمان تجربی» به نحو افراطی این امر را یاد آور شده است. زولا یک ناتورالیست است. او میگوید:" رماننویس مشاهدهگر است و آزمایشگر. تمام کار رماننویس در این خلاصه میشود که واقعیاتی را از طبیعت بگیرد، در محیطشان تغییراتی بدهد تا از رهگذر آن سازوکارشان را مطالعه کند. بیآنکه از قوانین طبیعت فاصله بگیرد. حاصل چنین مشاهدات و آزمایشهایی در واپسین تحلیل آن است که شخص به شناخت آدمی آن هم به شناخت علمی از او چه در سطح روابط فردی و چه جمعی دست یابد."
زولا معتقد است رماننویس سعی میکند موقعیتهای مختلف بشری را تجربه کرده و با این تجربهها به درک افزونتری از عالم برسد.
سیمون دوبوآر گفته است: "در این جهانی که معین و ثابت نیست، در برابر انسانی که معین و ثابت نیست، روابط با جهان نیز قطعاً معین و ثابت و از پیششناخته نیست. باید آن را کشف کرد. نویسنده پیش از آنکه آن را برای دیگران آشکار کند، باید نخست آن را برای خود آشکار کند. از همین روست که اثر ادبی ذاتاً پژوهش است."
آلن روب گریه نیز دقیقاً همین معنای پژوهش را به کار برده است. او میگوید: "ادبیات وسیله بیان نیست، بلکه وسیله پژوهش است. یا میگوید: رمان فقط پژوهش است و بس. اما پژوهشی که در آن موضوع پژوهش پیشاپیش روشن نیست. او میگوید: وقتی مینویسم نمیدانم کدام ارزشها را بیان میکنم. مینویسم تا آنها را پیدا کنم.
سیمون دوبوآر نیز میگوید: "نویسنده نه میخواسته این کتاب را بنویسد و نه نمیخواسته آن کتاب را بنویسد. اصلاً نمیدانسته چه میخواهد بنویسد. فقط یک خط پژوهش در ذهنش داشته و نتیجه کار هم برای خودش غیر منتظره بوده است."
ویژگیهایی که برای رمان برشمردم متأسفانه در جامعه ما به رسمیت شناخته نمیشود. تصور خیلی از مسئولین فرهنگی ما از رمان این است که قالبی است که افکار فردی در آن ریخته شده و به مردم عرضه میشود. این تصوری است که با ذات رمان سازگار نیست. رمان قالب نیست. ظرفی است که ویژگیهای خود را دارد که متناسب دنیایی خاص بوجود آمده است. نمیتوانید آراء مطلق خود را درباره عالم در قالب رمان بریزید. زیرا به ذات رمان پایبند نبودید.
من دو رمان را مثال میزنم. یکی تراژدی آمریکایی تئودور درایزر که رمان مفصلی است و دیگری ژان باروا نوشته روژه مارتن دوگار.
تراژدی آمریکایی بیان کننده یک ماجرای اخلاقی است. ماجرای جوانی جاهطلب است که در خانوادهای به دنیا میآید که مبلغ مذهبیاند. او از این تجربه در کودکی خوشش نمیآید. در نوجوانی و جوانی سعی میکند به دنبال پول برود. برای این کار مجبور میشود نوع متفاوتی از زندگی را بیاموزد. ارزشهای اخلاقیاش تغییر میکند و مرتکب کارهای میشود که به لحاظ اخلاقی خوب نیست.
آخر کار او مرتکب قتل دختری میشود که دوستش داشت. سپس کاراگاهی باهوش به دنبال شواهد برای یافتن قتل آن دختر میرود و شواهدی را به طور مصنوعی برای اثبات قتل آن دختر توسط آن جوان فراهم میآورد. شما وقتی این رمان را میخوانید نه با این مفهوم مواجه میشوید که قهرمان ما آدم خوبی است و نه آدم بدی. به هیچ نتیجهای نمیرسیم. ولی با این تجربهای که پیدا میکنیم گونهای دیگر به دنیا نگاه میکنیم.
یا مثلاً در ژان بارُوا که درباره دین است، نمیتوانیم بگوییم دین خوب است یا نه. ما با تجربه یک فرد مواجهیم. تجربه این است که فردی که مذهبی بزرگ شده، رویکرد علمی پیدا میکند. دست به فعالیتهای سکولار میزند و در همین ایام در نامهای مینویسد که اگر من روزی پیر شدم و در اثر کهولت عقیدهام را کنار گذاشتم و فکر کردم که باید به دین برگردم اشتباه کردهام. بعداً همین انسان کمکم احساس پوچی و تنهایی میکند و احساس میکند در زندگیاش چیزی کم دارد. او سپس دیندار میشود و به صورت یک مؤمن به تمام معنی میمیرد. بعداً نامه او را مییابند که در جوانی نوشته بود. حال بالاخره او به دین اعتقاد داشت یا نه؟ این یک تجربه است. تجربهای که مشارکت در آن ما را به درک بیشتری از دینداری میرساند و به پیچیدگیهای انسان در مقابل دین میپردازد.
با ذکر این دو نمونه فکر میکنم توانستم نشان دهم که رمان به ما معرفت میبخشد، اما معرفتی که میدهد متفاوت از معرفت فلسفی است که در آن امور درست یا نادرستاند.
درواقع به معنیی که هرمان بروخ نویسنده اتریشی میگوید: تنها علت وجود رمان کشف چیزی است که فقط رمان آن را میتواند کشف کند. شما با رمان به کشف چیزی میرسید که قابل تحویل به فلسفه یا علم نیست. به این معنی هم نیست که چیزی که عرضه میکند برتر از آنهاست. فقط دریچهای جدید میدهد که معرفتبخش است.
در مقام تمثیل می توان گفت فلسفه با تلسکوپ به دنیا نگاه میکند و رمان با میکروسکوپ به دنیا نگاه میکند. نمیشود گفت کدام نگاه بهتر است. شما میتوانید دو تجربه داشته باشید و با هر کدام به شناختی متفاوت برسید. اما آن چیزی که موضوع بحث من بود این است که شما وقتی رمان میخوانید گویی بیشتر زندگی کرده اید. بیشتر تجربه زیسته دارید و شناخت بیشتری از جهان دارید.
● رمان فلسفی؛ آری یا خیر؟!
حال به ابتدای بحث یعنی نسبت رمان و فلسفه میپردازم.
جنگ و صلح رمانی با شکوه، بزرگ و بینظیر است. تولستوی در انتهای جنگ و صلح به بیان آراء فلسفیاش دربارة تاریخ میپردازد. آیا فصل آخر جنگ و صلح چیزی به آن اضافه میکند؟ چیزی اضافه میکند و چیزی اضافه نمیکند. اضافه میکند به این معنی که ما رأی فلسفی تولستوی را راجع به تاریخ میخوانیم. اما به معنای دیگری چیزی به رمان اضافه نمیکند. چون رمان نیست و نهایتاً تفسیر تولستوی است از چیزی که نوشته.
میشود رمان جنگ و صلح را با توجه به فصل آخرش قرائت کرد و هم میشود قرائت نکرد. در واقع تولستوی در مقام خواننده رمان خودش نتایجی گرفته است. ما میتوانیم در مقام خواننده رمان او نتایج دیگری بگیریم. رمان برای قرائتهای متفاوت ما باز است. ممکن است برای یک نفر رأی تولستوی درباره تاریخ اهمیتی نداشته باشد، ولی اگر رمانخوان باشد هرگز فراموش نخواهد کرد که شخصی به نام ناتاشا در رمان جنگ و صلح وجود دارد که با آن آشنا شده، فراز و فرود او را دیده، بزرگ شدن، دغدغهها و بسیاری چیزهای دیگر او را دیده و هرگز او را فراموش نخواهد کرد.
مهم نیست که رأی تولستوی دربارة ناتاشا چیست. قصد دارم بگویم عظمت اثری چون جنگ و صلح یا آنا کارنینا اصلاً به تفکرات فلسفی نویسندهاش نیست بلکه به تواناییاش در خلق رمان است.
میلان کوندرا جمله ای رندانه دارد. او می گوید: "وقتی تولستوی نخستین روایت آنا کارنینا را طرح کرد، آنا زنی بس نفرت انگیز بود و عاقبت فاجعه آمیزش موجه می نمود. روایت نهایی رمان بسیار متفاوت است. اما من گمان نمی کنم تولستوی در این فاصله عقاید اخلاقی اش را تغییر داده باشد. ترجیح می دهم که بگویم او در حین نوشتن رمان به صدای دیگری به غیر از صدای اعتقادات شخصی اش گوش داده است. او به خرد رمان گوش داده استت. همه رمان نویسان حقیقی، گوش به فرمان این خرد غیرشخصی اند و این نشان می دهد که چرا رمان های بزرگ همیشه کمی هوشمندتر از نویسندگانشان هستند."
شما در مقام خواننده رمان ممکن است علاقه ای به آراء تولستوی یا داستایوفسکی نداشته باشید، اما رمان هایی چون جنگ و صلح، جنایت و مکافات، برادران کارامازوف یا طاعون و تهوع کمی هوشمندانه تر از مؤلفشان دنیا را به ما نشان می دهند و امکان شناخت دنیا را برای ما فراهم می کنند. در واقع در تبیین نسبت رمان و فلسفه باید حتماً به این موضوع توجه کنیم که نمی شود رمان را به فلسفه فروکاست. نمی شود از فلسفه فلان رمان نویس سخن گفت و در واقع حتی می شود گفت که انجام این کار به یک معنا خیانت به رمان است. وقتی یک رمان را به مجموعه ای از گزاره ها تحویل می کنیم و از آن یک ایدئولوژی و فکر مطلق استخراج می کنیم، در واقع رمان بودن رمان را از آن گرفته ایم و آن را به نویسنده اش فروکاسته ایم در صورتی که تجربه رمان چیزی بیش از تجربه فکری (استدلالی و باورها) نویسنده است.
مثلاً عده ای کوه جادوی توماس مان را یک اثر فلسفی می دانند. زیرا توماس مان در یکی از فصل ها درباره زمان به بسط نظر خود در این باره می پردازد. به نظر من این امر اشتباه است.
کوه جادو اثر بزرگی است. زیرا به رغم جملات توماس مان، یک رمان خواندنی است که ما را با تجربه زندگی کردن در یک محیط بی زمان بالای کوهی در سوئیس آشنا می کند در حالی که در پایین کوه جنگ در حال رخ دادن است.
رمان های دیگری نیز هستند که مطلقاً راجع به زمان بحثی نشده است. چنانکه در کوه جادو بحث شده است. اما این رمان ها هم به گونه ای درباره زمان به ما بصیرت می دهند. مثل جستجوی زمان از دست رفته پروست یا آثار جیمز جویس، ویرجینیا ولف و خشم و هیاهوی فالکنر.
نکته دیگری که باید به آن توجه کرد این است که نباید فریب این را بخوریم که بعضی فیلسوفان رمان نویس اند و بعضی رمان نویسان فیلسوف اند. ژان پل سارتر نمونه مشهور این قضیه است تا جایی که به رمان های او رمان فلسفی می گویند. به نظر من گفتن این جمله هیچ وجهی ندارد. سارتر از آن جهت که فیلسوف است آثار فلسفی نوشته است. مثل هستی و نیستی. از آن جهت که رمان نویس است تهوع را نوشته است. البته می توانید تهوع را در پرتو هستی و نیستی قرائت کنید. یا به هستی و نیستی با کمک تهوع معنای دیگری ببخشید. اما این فقط یکی از قرائت های ممکن از تهوع سارتر است. هیچ دلیلی وجود ندارد که ما در مواجهه با رمان های سارتر چیزی راجع به اگزیستانسیالیست مخصوص او بدانیم.
با توضیحاتی که ارائه دادم باید روشن شده باشد که چیزی به نام رمان فلسفی تعبیری مسامحه آمیز است. نمی گویم حق نداریم این تعبیر را به کار بریم، بلکه قصد دارم بگویم باید متوجه باشیم این تعبیر را به چه معنایی به کار می بریم. ما معمولاً به آثاری رمان فلسفی اطلاق می کنیم که در آن آثار دغدغه های وجودی بشر طرح شده اند مثل آثار کامو و داستایوفسکی، یا اینها آثار عمیق و پیچیده ای اند که ما فکر می کنیم اطلاق صفت فلسفه می تواند عمق آنها را نشان دهد. اما این به این معنا نیست که این رمان ها حظی از فلسفه دارند. نه! این فقط تعبیری کمی قراردادی است برای رمان عمیق و رمانی که در آن دغدغه های وجودی طرح شده است. بنابراین نباید گفت که داستایوفسکی فلسفه ای دارد که آن را در آثارش طرح کرده است.
این تعابیر نه تنها مسامحه آمیز بوده بلکه در جاهایی اشتباه برانگیز است. رمان نویسی یک سری موارد ابتدایی دارد. به بیان دیگر تکنیک رمان نویسی آموختنی است. یکی از این تکنیک ها این است که چیزی را نگو، بلکه نشان بده. این گزاره ساده آموزشی حاصل جهان بینی رمان است. شما هیچ رأیی را در رمان ابراز نمی کنید. شما یا می توانید یک تجربه را به وجود بیاورید و آن را طوری نشان دهید که خواننده با آن ارتباط برقرار کرده و آن را درک کند یا نمی توانید. اگر نتوانید رمان نویس خوبی نیستید. در واقع تلاش برای نشان دادن و ایجاد تجربه برای خواننده است که رمان را به وجود می آورد. حال به آرایی که تاکنون درباره نسبت رمان و فلسفه گفته شده است، می پردازم.
یکی از آنها رأی هگل است. هگل معتقد است فلسفه شناختی بالاتر از هنر به ما می دهد. بنابراین واضح است که به نظر او وقتی ما بحثی فلسفی می کنیم به شناختی والاتر می رسیم نسبت به وقتی که رمان می خوانیم.
فیلسوف دیگری به نام ریچارد رورتی بالعکس می گوید فلسفه ها با چیزهای مطلقی که می سازند امکان شناخت درست را از ما می گیرند و دنیا را به چیزی تبدیل می کنند که نیست.
او در مقایسه هایدگر و دیکنز می گوید: فرض می کنیم در اثر یک انفجار همه دنیای غرب از بین رفته است و قرار است از این دنیا یک اثر باقی بماند. حال ما ترجیح می دهیم آثار هایدگر باشد یا دیکنز؟ رورتی می گوید من ترجیح می دهم برای آسیایی ها و آفریقایی هایی که می خواهند دنیای غرب را بفهمند آثار دیکنز باقی بماند.
من فکر می کنم همانقدر که رأی هگل در این زمینه نارساست، رأی رورتی هم نارساست. زیرا وقتی خواننده آسیایی و آفریقایی فرضی چیزی از تجربه رمان نمی داند، وقتی نمی داند مشارکت خواننده در رمان یعنی چه؟ وقتی قاعده بازی را نمی شناسد، وقتی در اولین مواجهه با رمان، آن را به مجموعه ای از مفاهیم خوب و بد تبدیل می کند، در واقع او هیچ شناختی از رمان پیدا نمی کند. یعنی غرض ریچارد رورتی برآورده نخواهد شد.
من فکر می کنم ما چه بخواهیم رمان را در مقابل فلسفه کوچک بشماریم و چه بخواهیم رمان را به سبک رورتی بزرگتر از فلسفه بشماریم در واقع شناخت بشر را به چیزی که نیست تقلیل می دهیم. آسیایی ها و آفریقایی هایی که رورتی در مقاله اش مثال می زند در مواجهه با یکی از رمان های دیکنز و هنگامی که غرب و مفاهیم غربی وجود ندارد و ما نمی توانیم درباره فردگرایی و واقعیت و مولفه های دیگر غرب صحبت کنیم؛ از غرب و انسانیت چیزی بیشتر از کارتون های والت دیسنی نخواهند فهمید.
متن حاضر مشروح سخنرانی محمد منصور هاشمی با عنوان: نسبت رمان و فلسفه است که پنج شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶ در موسسه معرفت و پژوهش ایراد شده است. بخش اول این سخنرانی تقدیم می گردد.
سخنران: محمد منصور - هاشمی
خبرنگار: سعید - بابایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست