یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

هر کاری یه وقتی داره


هر کاری یه وقتی داره

یکی بود، یکی نبود، دختر کوچولویی به نام مهسا بود که دلش می خواست همیشه بازی کنه، حتی وقتی که مادر سفره صبحانه، ناهار یا شام پهن می کرد و مهسا رو صدا می زد باز هم او برای خوردن غذا …

یکی بود، یکی نبود، دختر کوچولویی به نام مهسا بود که دلش می خواست همیشه بازی کنه، حتی وقتی که مادر سفره صبحانه، ناهار یا شام پهن می کرد و مهسا رو صدا می زد باز هم او برای خوردن غذا نمی اومد و ترجیح می داد گرسنه بمونه ولی به بازی کردن ادامه بده.

مادر خیلی از دست مهسا، ناراحت می شد و همیشه به اون می گفت: اگر غذا نخوری، مریض می شی و دیگه حتی نمی تونی اسباب بازی به دست بگیری چه برسه به این که با اسباب بازی هات بازی کنی، اما گوش مهسا به این حرف ها بدهکار نبود.

یک روز مادر تصمیم گرفت برای آخرین بار مهسا رو سر سفره صدا کنه تا اگر به حرفش گوش نداد، دیگه هرگز به مهسا نگه بیا غذا بخور. مادر به این وعده خودش عمل کرد و به مهسا گفت: «مهسا جان امروز برای آخرین بار برای خوردن غذا شما رو صدا می کنم و اگر به حرفم گوش نکنی و سر سفره، غذا نخوری دیگه صدات نمی زنم.»

مادر ادامه داد: خوردن غذا به تو نیرو می ده تا بتونی درس بخونی، بازی کنی، خونه مادربزرگ، خاله و عمه بری و اگه غذا نخوری ضعیف و بیمار می شی. اما مهسا بدون توجه به حرف مادرش گفت: یک کم دیگه بازی می کنم و بعد میام.

مادر گفت: خیلی خوب، عیبی نداره، اما مهسا به بازی کردن ادامه داد و حتی وقتی مادر سفره را جمع کرد باز هم بدون توجه به قار و قور شکمش و گرسنگی به بازی کردن ادامه داد. مدتی که گذشت مهسا احساس کرد خیلی گرسنه شده و به آشپزخانه رفت اما مادر باقیمانده ناهار رو جایی گذاشته بود که مهسا نتونست اون رو پیدا کنه.

خلاصه حتی مهسا نان خالی هم برای خوردن پیدا نکرد اما چون نمی خواست قبول کنه که کاری که کرده یعنی گوش ندادن به حرف مادر درست نیست، از مادر نخواست برایش غذا بیاره.

یکی دو ساعت گذشت. مهسا گرسنه و گرسنه تر شد، مادر هم بعد از شستن ظرف های ناهار، از خونه خارج شد و مهسا که از ناهار نخوردن پشیمون شده بود سعی کرد با بازی با عروسک هاش گرسنگی اش رو فراموش کنه. اما نمی شد که نمی شد؛ به عروسک ها که نگاه می کرد و فکر می کرد اون ها هم گرسنه هستند. وقتی خرگوش و جوجه طلایی اش رو برداشت دلش برای ناهار تنگ شد. با خودش گفت: عجب کار بدی کردم که ناهار نخوردم حال کو تا مادر برگرده؟ نکنه از گرسنگی بمیرم!

خلاصه مهسا کنار در آشپزخانه منتظر مادر نشست و همین که مادرش وارد خونه شد، به طرف او دوید و گفت: مادر جون کجایی که از گرسنگی مردم. از شما معذرت می خوام که به حرفتون گوش ندادم. حالا می فهمم گرسنگی باعث می شه بچه ها حتی نتونن بازی کنن. مادر جون از کاری که کردم خجالت می کشم. حالا اگه ممکنه لطف کنید و باقیمانده ناهار ظهر رو بدین تا بخورم. مادر مهسا رو در آغوش گرفت و گفت: بیا بریم تا مهمون مامان بشی و یک غذای خوشمزه نوش جان کنی.