جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

اسطوره وقایع نگاری امریکا


اسطوره وقایع نگاری امریکا

درباره «هومر و لنگلی» رمان جدید ای ال دکتروف

«ای ال دکتروف» نویسندگی را با شکستی بی نظیر شروع کرد. روزی معلم دبیرستانش از او خواست تا همچون دیگر همشاگردی هایش با آدم شاخصی گفت وگو کند و زندگینامه او را بنویسد. دکتروف که آن روزها ادگار صدایش می زدند، مطلبی ارائه داد درباره یکی از بازماندگان هولوکاست به نام «کارل» که در نیویورک زندگی می کرد. حبه قند را مثل قدیمی های اروپا بین دندان هایش می گذاشت و چای می نوشید و دربان یکی از ساختمان های شهر بود. معلم ادگار که از نوشته شاگردش شگفت زده شده بود، از او خواست از «کارل» عکس بگیرد تا مطلب او را در روزنامه مدرسه منتشر کند. ادگار اما در پاسخ گفت؛ «نه، امکانش نیست. کارل خیلی خجالتی است و نمی شود از او عکس گرفت.» معلم اما بر خواسته اش پافشاری کرد تا آنکه ادگار مجبور شد واقعیت را اعتراف کند؛ «کارلی وجود ندارد، همه را از خودم درآوردم.» ادگار لورنس جوان از آن درس نمره قبولی نگرفت اما این روزها در ۷۸ سالگی با انتشار ۱۱ رمان در طول نیم قرن زندگی خود به «اسطوره وقایع نگاری امریکا» تبدیل شده است. «جویس کرول اوتس» همزمان با انتشار «هومر و لنگلی» رمان جدید دکتروف، در هفته نامه «نیویورکر» یادداشتی نوشته و دکتروف را به خاطر روایت داستان اسطوره های تاریخ ۱۵۰ سال پیش امریکا ستایش کرده و او را اسطوره وقایع نگاری امریکا لقب داده است.

دکتروف این روزها با انتشار رمان «هومر و لنگلی» بار دیگر توجه منتقدان و علاقه مندان ادبیات را به آثار خود جلب کرده است. وی در «هومر و لنگلی» به واقعه یی رجوع کرده که خود او هم آن را از کودکی هایش به خوبی به یاد می آورد. ماجرا از این قرار است که در دهه ۴۰ میلادی داستان زندگی دو برادر به نام های هومر و لنگلی کالیر توجه ساکنان شهر نیویورک را به خود جلب می کند. هومر و لنگلی برادران عجیب و غریبی بودند که در محله هارلم منهتن شهر نیویورک زندگی می کردند و از سالیان سال قبل ارتباط شان را با همه دوستان و آشنایان شان قطع کرده بودند و سر کار نمی رفتند و به شدت گوشه گیر بودند. این دو برادر در طول زندگی خود میزان قابل توجهی زباله، وسایل کهنه و عتیقه و اشیا و ابزارآلات مستعمل جمع آوری می کردند و همه آنها را در خانه شان در خیابان ۱۲۸ ام منهتن انبار می کردند تا شاید روزی به کارشان بیاید. همسایه های برادران کالیر بارها آنها را دیده بودند که در خیابان های اطراف پرسه می زدند و از سطل زباله های خیابان های نیویورک تکه نان و پسمانده غذا جمع می کردند اما با وجود تمام شایعات هیچ کس فکر نمی کرد که پس از مرگ برادران کالیر در سال ۱۹۴۷ و پیدا کردن جسد آنها و تخلیه کامل همه این زباله ها از منزل شان، نزدیک به ۱۵۰ تن آت و آشغال، روزنامه باطله، کالسکه بچه، اشیای قدیمی، وسایل به دردنخور و خلاصه هزار جور زباله از خانه آنها بیرون بیاید. داستان زندگی برادران کالیر پس از مرگ شان دهان به دهان گشت و حتی تخلیه خانه شان بیش از یک هفته طول کشید و هزاران نفر با کنجکاوی فراوان فرآیند تخلیه این زباله ها را از نزدیک نگاه کردند و بعد روزنامه تایمز درباره شان مقاله نوشت و تکه یی از تاریخ و افسانه شهر نیویورک شدند.

واقعیت این است که برادران کالیر که چهار سال با هم اختلاف سن داشتند، فرزندان خانواده متمولی بودند. پدرشان هرمان کالیر متخصص بیماری های زنان بود و هردو این برادرها از تحصیلات خوبی برخوردار بودند. هر دو در دانشگاه کلمبیا تحصیل کردند. هومر حقوق خواند و لنگلی مهندسی گرفت و علاقه زیادی هم به اختراع داشت. لنگلی پیانو می زد و چندین و چند وسیله هم ساخت که یکی از آنها ژنراتوری الکتریکی بود که از روی ژنراتور مدل «فورد» شبیه سازی شده بود. خانواده کالیر در سال ۱۹۰۹ به محله هارلم منهتن نقل مکان کردند که در آن زمان برخلاف این روزها محله خوبی بود و ساکنان ثروتمندی داشت. در سال ۱۹۱۹ پدر برادران کالیر خانواده را ترک کرد و چند سال بعد هم درگذشت. جزییات دقیقی از این اقدام پدر در دست نیست و معلوم نیست آیا مادر برادران کالیر هم همراه با پدر از آنها جدا شده بود یا نه اما با مرگ پدر در سال ۱۹۲۳ و سپس مرگ مادر در سال ۱۹۲۹ هومر و لنگلی وارث منزل پدری شدند و از آن زمان بود که شروع کردند به جمع آوری آت و آشغال.

با شروع این کار شایعات درباره زندگی این دو برادر قوت گرفت و دزدان زیادی به طمع پیدا کردن عتیقه و وسایل قیمتی چند بار شیشه خانه شان را شکستند و تلاش کردند وسایل شان را بدزدند. از این زمان هومر و لنگلی در و پنجره خانه شان را آهن کشیدند و چفت و بست زدند و برای مقابله با دزدان و مزاحمان احتمالی، تله دست ساز درست کردند و آنها را در قسمت های مختلف منزل شان جاسازی کردند. در سال ۱۹۳۲ هومر کور شد و چندی بعد هم روماتیسم گرفت و مسوولیت پیدا کردن غذا و احتیاجات شان افتاد بر گردن لنگلی. از سال ۱۹۳۹ قبض هایشان را نپرداختند و شهرداری برق و آب و گاز و تلفن شان را قطع کرد و برای ادامه حیات به روش های دست ساز و خانگی پناه بردند و برای گرم کردن خودشان از چراغ نفتی استفاده کردند و تلاش کردند با موتور ماشین برق تولید کنند و آب مورد نیازشان را هم از پارک های اطراف فراهم می کردند.

نخستین بار نام برادران کالیر در سال ۱۹۳۸ در روزنامه نیویورک تایمز درج شد. علتش هم دعوایی بود که آن دو با شهرداری و بر سر پرداخت عوارض و پس دادن وام هایشان پیدا کردند. همسایه ها هم شایعه درست کرده بودند که این دو میلیون ها پول جمع کرده اند و نمی خواهند آنها را توی بانک بگذارند و روی خروار خروار اسکناس زندگی می کنند. در سال ۱۹۴۲ روزنامه نیویورک هرالد تریبیون با لنگلی گفت وگو کرد و درباره جمع آوری روزنامه باطله از او پرسید که وی اینچنین جواب داد؛ «این روزنامه ها را برای هومر جمع می کنم. جمع می کنم که وقتی قدرت دیدش را دوباره به دست آورد بتواند خبرها را دنبال کند.» در ۲۱ مارس سال ۱۹۴۷ شخصی که خودش را معرفی نکرد با پلیس هارلم تماس گرفت و گفت تصور می کند برادران کالیر مرده اند. پلیس کار را آغاز کرد اما به خاطر آهن کاری های در و پنجره نتوانست وارد خانه شود و در نهایت گروهی هفت نفره دست به کار شدند و با شکستن پنجره و میله های آهنی آن اقدام به تخلیه زباله های خانه کردند چرا که همه خانه را آت و آشغال گرفته بود. طبق گزارش هایی که بعداً منتشر شد، تعداد زیادی روزنامه، پنجره، در، طناب و وسایل مستعمل در اتاق خواب های برادران کولیر انبار شده بود. ابتدا جنازه هومر پیدا شد و طبق گزارش پزشک قانونی علت مرگش هم گرسنگی، کمبود آب بدن و سکته قلبی گزارش شد. تیم تخلیه کارش را ادامه داد و ابتدا نزدیک به ۱۹ تن زباله و وسایل کهنه از خانه بیرون آورد اما اثری از لنگلی نبود.

شایعاتی سرگرفت که لنگلی ناپدید شده و حتی کسی هم گفت که او را دیده که سوار قطار شده است اما یک هفته بعد و با خروج بیش از صد تن از این جنس وسایل، جنازه لنگلی هم تنها چند متر آن طرف تر از مکانی که جنازه هومر قرار داشت، پیدا شد. جنازه وی در حالی پیدا شد که انگار لنگلی خودش گرفتار یکی از تله های دست سازی شده بود که خودشان ساخته بودند. سال ها پس از پیدا شدن جنازه برادران کالیر و تخلیه کامل خانه، شهرداری منزل آن دو را خراب کرد و پارک کوچکی در آن محل ساخت به نام برادران کالیر.

بعدها ماجرای زندگی برادران کالیر در سال ۱۹۵۴ توسط «مارسیا داورنپورت» کتاب شد و تا به امروز چندین و چند کتاب و فیلم بر اساس زندگی آنها ساخته شده است اما ایده رمان «هومر و لنگلی» وقتی برای دکتروف شکل گرفت که چند سال پیش گزارشی در تایمز خواند که همسایه های محله پارک برادران کالیر در هارلم شکایت کرده اند که نام پارک باید عوض شود. دکتروف در این باره می گوید؛ «باورم نمی شود، ۶۰ سال از این ماجرا گذشته است و برادران کالیر، این موجودات بی آزار، هنوز هم دارند آدم های آن محله را اذیت می کنند.» دکتروف همچنین می گوید؛ «اینکه برادران کالیر خودشان را از بقیه دنیا جدا کرده و این همه آت و آشغال جمع می کردند تا ارثیه شان باشد یا اینکه شاید فکر می کردند در آینده به دردشان بخورد، به نظرم یک جور مسخره کردن همه چیزهایی ا ست که ما این روزها برای نگه داشتن شان پافشاری می کنیم.» دکتروف در جای دیگری هم می گوید؛ «سال های پایانی دوره ریاست جمهوری جرج بوش بود و من ناخودآگاه یاد ماجرای زندگی برادران کالیر می افتادم. اینکه آینده مان رو به افول است.» جای دیگری هم می گوید؛ «مابین آت و آشغال های تخلیه شده پس از مرگ برادران کالیر، دفترچه بانکی هم بود که مقدار زیادی پول درش بود.

برایم خیلی جالب است که هومر و لنگلی پول داشتند اما می رفتند دنبال مانده غذای دیگران. برایم جالب است که این همه وسایل کهنه جمع می کردند برای آینده شان.» ای ال دکتروف می گوید داستان خیلی ساده برایش شروع شد. شروع کرده به نوشتن و اولین جمله این بوده؛ «من هومر هستم، برادر کوره.» رمان «هومر و لنگلی» دکتروف از زبان هومر نوشته شده و دکتروف برای نوشتن اش تحقیق خاصی نکرده، همه را بر اساس همان جزییاتی نوشته که از کودکی یادش مانده، به همین خاطر دست خودش را در داستان سرایی بازگذاشته و کمی واقعیت را هم تغییر داده است. مثلاً در رمان دکتروف این هومر است که پیانو می زند نه لنگلی و همچنین زمان مرگ آنها به ۳۰ سال بعد تغییر یافته است. دکتروف می گوید؛ «من از نسل همان میلیون ها جوانی هستم که هر وقت مادرشان وارد اتاق ریخته و پاشیده شان می شده، داد می زده؛ خدای من، برادران کالیر، اصطلاح «برادران کالیر» برای مادران و بچه های نسل من در نیویورک یعنی اتاق ریخته و پاشیده.» دکتروف در ادامه می گوید؛ «همین موقع بود که من به خودم گفتم برادران کالیر چیزی فرای آن داستانی هستند که ما می دانیم، آنها قسمتی از افسانه نیویورک اند.» دکتروف در پاسخ به سوالی درباره جابه جایی واقعیت در داستان «هومر و لنگلی» می گوید؛ «وقتی داستان می نویسید، دست تان باز است. هیچ مرزی در کار نیست، می شود به همه جا پرواز کرد. می توانید مثل یک گزار شگر بنویسید، می توانید اعتراف کنید، می توانید ادای فیلسوف ها یا انسان شناس ها را دربیاورید، می توانید هر کاری که بخواهید بکنید.» «هومر و لنگلی» نخستین رمانی نیست که دکتروف بر اساس یکی از وقایع تاریخی کشورش نوشته باشد.

در واقع، دکتروف ید طولایی در نوشتن رمان هایی دارد که بر اساس وقایع تاریخی کشورش هستند، با این تفاوت که وی برای نوشتن کتاب هایش دست به تحقیقات گسترده نمی زند، گاهی مثل داستان «هومر و لنگلی» از خاطرات دوران کودکی اش بهره می برد و گاهی همچون رمان «رگتایم» با نگاه کردن به یک عکس شروع به نوشتن می کند. وی در جواب به سوال «تایم» درباره تفاوت بین مورخی که تاریخ می نویسد با رمان نویسی که تاریخ می نویسد، می گوید؛ «مورخ به شما می گوید که چه اتفاقی افتاده و رمان نویس به شما می گوید که آن اتفاق چطوری بوده، چه حسی بوده.» الگویی که دکتروف در رمان برادران کالیر به کار برده، همان الگویی است که برای نوشتن دیگر رمان هایش همچون «رگتایم»، «بیلی باتگیت» و «راهپیمایی» استفاده کرده است. با این همه، دکتروف در هر کدام از رمان هایش یک جور وقایع نگاری کرده و نوع روایتش در هر کدام از اینها با دیگری متفاوت است. از این جهت، دکتروف مدام سبک اش را در روایت تغییر می دهد و با استایلیست هایی همچون همینگوی موافق نیست، در این باره می گوید؛ «باورم نمی شود، همینگوی مدام در یک سبک می نوشت و این باعث شد که در پایان عمرش رمان های ناموفقی چاپ کند.» بخت از همان کودکی با دکتروف یار بوده.

پدرش به خاطر علاقه به «ادگار آلن پو» اسم پسرش را «ادگار» گذاشت اما دکتروف خود در این باره به طنز می گوید؛ «پدرم عاشق ادگارآلن پو بود. پدرم اصولاً عاشق خیلی از نویسنده های بد بود و ادگار آلن پو بدترین آنهاست و این تا حدی مرا تسلی می دهد.» سال ها بعد دکتروف در پروژه فیلمی مشغول به کار شد که درباره غرب امریکا بود و این باعث شد اطلاعات خوبی از تاریخ غرب امریکا جمع آوری کند و بعد بر اساس آنها کتابی بنویسد به نام «به هارد تایمز خوش آمدید». خودش در این باره می گوید؛ «می خواستم شروع کنم به نویسندگی و ناگهان به خودم گفتم که چه چیزی بهتر از آنکه از این اطلاعات مفت و مجانی استفاده کنم و درباره اش رمان بنویسم.» دکتروف «به هارد تایمز خوش آمدید» را در سال ۱۹۶۰ منتشر کرد و بعد از آن دومین رمانش را نوشت که خود درباره اش به نیویورک تایمز می گوید؛ «و بعد رمان دومم را نوشتم، رمانی که هیچ چیز یادم نداد.» اینها اما همه مقدمه یی شد برای دکتروف تا رمان های «رگتایم» و سپس «بیلی باتگیت» را منتشر کند.

کتاب هایی که شهرت خوبی برای دکتروف به ارمغان آوردند و هر دو آنها هم فیلم شدند و این روزها از آنها با عنوان کلاسیک های ادبیات امریکا نام برده می شود؛ رمان هایی که با ترجمه خوب «نجف دریابندری» به فارسی منتشر شده اند. دکتروف تا به امروز ۱۱ رمان نوشته و از معدود نویسندگانی ا ست که برخلاف کهولت سنش همچنان خوب می نویسد و این روزها با همسرش هلن در منهتن نیویورک زندگی می کند و همچنان دوست دارد کتاب را کاغذی بخواند تا اینترنتی و الکترونیکی. وی می گوید؛ «یک چیز بی نظیری درباره کتاب وجود دارد و آن این است که وقتی نوشته شد دیگر برای ادامه حیاتش به انرژی خاصی احتیاج ندارد. کافی ا ست خوب نگهش دارید تا یک عمر برایتان همان طور مفت و مجانی کار کند. من کماکان دلم می خواهد کتاب را کاغذی بخوانم. از تجربه گردش در کتابفروشی لذت می برم. وقتی وارد کتابفروشی می شوی و با کتاب هایی روبه رو می شوی که اصلاً دنبا ل شان نبودی و با چیزهایی آشنا می شوی که فکرشان را هم نمی کردی، واقعاً خیلی فوق العاده است.»

توضیح؛ این یادداشت با کمک فراوان از مطالب مختلفی نوشته شده که در نشریاتی چون نیویورکر، گاردین، نیویورک تایمز و واشنگتن پست چاپ شده اند.

سعید کمالی دهقان