سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

زنی که تسلیم سرطان نشد


زنی که تسلیم سرطان نشد

باور زندگی در مواقع بحرانی

تقدیر و سرنوشت چیزی است که خداوند برای ما مشخص کرده است و مرگ زمانی ما را فراخواهد گرفت که زمان آن فرا رسیده باشد. تا آن هنگام باید باور داشته باشیم که امید به زندگی ما را به بودن و هستی پیوند خواهد زد.

● آغاز راه

حمیده آخرین فرزند خانواده بود. پدرش مردی زحمتکش و کارگر بود و مادرش زنی که با تمام شرایط سخت و دشوار زندگی می ساخت و هیچ گاه در برابر کمبودها خم به ابرو نمی آورد.

روزهای سخت زندگی هر چه که می گذشت، حمیده بیشتر متوجه شرایطی که در آن زندگی می کردند، می شد.

روزی که حمیده به خانه آمد و متوجه شد پدرش براثر تصادف در بیمارستان بستری شده است، تلخ ترین روز زندگی او بود. پدر چند روز بعد در بیمارستان جان سپرده بود و دختر نوجوان به خاطر این حادثه روحیه اش را از دست داده بود.

یک روز معلم دینی سرکلاس برای بچه ها خیلی حرف زده بود. حمیده از معلم اش شنیده بود، بدون خواست خداوند هیچ برگی از درخت نخواهد افتاد. معلم گفته بود باید با آنچه که خداوند در زندگی برای ما تقدیر می کند، کنار بیاییم و راضی باشیم و بدانیم که حتماً در آن مصلحتی قرار گرفته که ما از آن بی خبر هستیم.

● چند سال بعد

چند سال از مرگ پدر می گذشت با کمک برادر، زندگی حمیده و مادرش می چرخید. روزی که مادر از خواستگاری که برای حمیده آمده بود، حرف زد، حمیده متوجه شد هرچند سن و سالی برای شروع کردن زندگی مستقل ندارد اما هیچ چاره ای هم جز ازدواج برای او وجود ندارد.

با خودش فکر می کرد، حداقل برادرش کمتر دچار مشکلات اقتصادی و هزینه های زندگی او می شود.

حمیده وقتی پای سفره عقد نشست از این که می دید ناچار است که مدرسه و دوستانش را برای همیشه ترک کند، اندوهگین بود اما آشنایی بیشتر با رضا باعث شد تا به زندگی جدید به گونه دیگری نگاه کند.

رضا جوان خداشناس و مهربانی بود که جای تمام کمبودها را در زندگی او پر کرده بود. رضا تمام تلاشش را می کرد تا همسرش را خوشحال کند.

روزی که حمیده توانسته بود با پس اندازی که شوهرش به او داده بود در روز مادر، گردنبندی را که مادر سال ها آرزوی داشتنش را داشت، بخرد برای حمیده بزرگترین روز زندگی اش بود.

● تولد

دوسال بعد از ازدواج شان بود که صدای گریه نوزادی فضای خانه شان را پر کرد. حمیده احساس می کرد خداوند بزرگترین نعمت ها را به او داده است. چیزی نبود که بخواهد و شوهرش هرگونه که هست آن را تهیه نکند.

پسرشان هر روز که بزرگتر می شد، برشادمانی شان اضافه می کرد.

تا چند سال بعد مسئولیت سه کودک بر دوش او قرار داشت. از صبح تا شب به درس بچه ها و رسیدگی به آنها می گذراند. باورش نمی شد آنقدر گرفتار بچه ها شود که حتی از خودش هم غافل بماند.

۲۰ سال بعد

حمیده به آخرین سال های دهه سوم زندگی اش نزدیک شده بود.

از این که همسرش هنوز مثل روزهای اول زندگی سرشار از انرژی و تلاش بود، احساس خوشحالی می کرد اما مدتی بود که حس خاصی داشت، از چند روز پیش وقتی توده ای را در سینه اش یافته بود، وحشتی گنگ در خود حس می کرد. ترس از رفتن به پزشک سراپایش را فرا گرفته بود.

آن شب وقتی با گریه در برابر رضا از مشکلی که پیش آمده بود، حرف زد احساس کرد، آرامتر شده است. روز بعد رضا او را با خود به بیمارستان برده. پایان آزمایشات، آغاز راهی طولانی و تلخ برای او داشت.

به جز جمله اول هیچ کدام از حرف های پزشک را متوجه نشده بود. تمام صورتش خیس از اشک بود. تا چند روز رضا در کنارش بود اما آرام نمی گرفت.

● آغاز درمان

حمیده وقتی شروع به درمان کرد، کمی آرام شد، ولی وقتی تحت شیمی درمانی قرار گرفت از نگاه ها و واکنش های اطرافیان متوجه شد که در شرایط خوبی به سر نمی برد ترسیده بود و به مرگ فکر می کرد تا این که یک روز یکی از دوستان قدیمی به دیدنش رفت و از او پرسید: چرا از مرگ می ترسی چرا می خواهی زنده بمانی

حمیده با گریه گفت: به خاطر این که دوست دارم کنار بچه هایم بمانم و بزرگ شدنشان را ببینم.

دوست دارم آنها به سرخانه و زندگی شان بروند و من شاهد موفقیت و خوشبختی شان باشم.

دوست دارم سال ها در کنار رضا باشم و زندگی مان را به شیرینی آن سال های اول ادامه دهیم. باورم نمی شد که این اتفاق برای من بیفتد و من ناچار شوم که ‎.‎.‎.

● امیدواری

وضعیت روحی او خوب نبود و او احساس می کرد روز به روز ضعیف تر می شود.

یک روز وقتی پا به بیمارستان گذاشت پرستاری که کنار تختش ایستاده بود به او گفت: تنها کسی که می تواند به تو کمک کند، خودت هستی.

باید به زندگی امیدوار باشی و به جنگ سرطان بروی. مراحل درمان تنها تاجایی اهمیت دارند که تو برای زنده ماندن تلاش کنی وگرنه هیچ کس نمی تواند به تو کمک کند.

حمیده با این حرف ها احساس دیگری پیدا کرد. او تصمیم گرفت هر طور شده روحیه اش را عوض کند. مرور خاطرات خوشایند و شیرین زندگی به او حس و حال دیگری می بخشید.

در همان زمان بود که یاد حرف های معلم دینی، هنگامی که پدرش را از دست داده بود، افتاد.

حالا او از خدا آنچه را می خواست که برای او تقدیر کرده بود و تمام تلاشش را می کرد که زندگی را از دریچه ای دیگر نگاه کند و از همان دریچه به تمام آنهایی که دوست شان داشت، لبخند بزند.

سال هاست که حمیده بر بیماری سرطان غلبه پیدا کرده است.

سال هاست که در کنار بچه هایش به خوشی و خوبی زندگی می کند.

خودش می گوید: هیچکس نمی تواند در مواقع سختی و مشکلات به ما کمک کند و خود ما هستیم که در سایه اعتقاد و سرنوشت که برایمان رقم خورده است، به زندگی ادامه خواهیم داد.

سرطان هرچند که در آغاز برای من ناخوشایند بود، ولی به من آموخت که مشکلات را از زاویه دیگری نگاه کنم و افق دیدم را وسیع تر کنم.

هما مسافر