جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

نگاهی به کتاب «داستان های کوتاه آمریکای لاتین», جلد دوم


نگاهی به کتاب «داستان های کوتاه آمریکای لاتین», جلد دوم

بسیاری از ما با شنیدن عنوان «ادبیات آمریکای لاتین» به یاد سبکی می افتیم که آن را «رئالیسم جادویی» نام نهانده اند بعد بر حسب این پیشداوری شروع به خواندن کتابی می کنیم که یکی از نویسندگان قسمت جنوبی آمریکا آن را نوشته است آنقدر نام «رئالیسم جادویی» بر شانه های نویسندگان این منطقه سنگین شده که همه شان را نویسندگانی از یک جنس می دانیم

از رویایی به رویای دیگر

۱-نویسندگانی که تحت عنوان «ادبیات آمریکای لاتین» می نویسند، نویسندگانی هستند که گاه پیونددهنده ای به جز دوره، زمان و نزدیکی جغرافیایی ندارند.

۲- در بیشتر قصه های «داستان های کوتاه آمریکای لاتین» می توان نکته ای مشابه را مشاهده کرد. این قصه ها از زبانی شاعرانه بهره می برند.

۳- استفاده ای که از زبان شاعرانه می توان در برخی از این داستان ها سراغ گرفت، نوعی اغراق است. اغراق شیوه ای است که بسیاری از افسانه ها در روایت به کار می برند.

۴- «داستان های کوتاه آمریکای لاتین» در اولین نگاه نشان دهنده تفاوت سبک های مختلف نویسندگان آمریکای لاتین است.

بسیاری از ما با شنیدن عنوان «ادبیات آمریکای لاتین» به یاد سبکی می افتیم که آن را «رئالیسم جادویی» نام نهانده اند. بعد بر حسب این پیشداوری شروع به خواندن کتابی می کنیم که یکی از نویسندگان قسمت جنوبی آمریکا آن را نوشته است. آنقدر نام «رئالیسم جادویی» بر شانه های نویسندگان این منطقه سنگین شده که همه شان را نویسندگانی از یک جنس می دانیم. در حالی که در عمل چنین نیست. نویسندگانی که تحت عنوان «ادبیات آمریکای لاتین» می نویسند، نویسندگانی هستند که گاه پیونددهنده ای به جز دوره، زمان و نزدیکی جغرافیایی ندارند. نمی توان تمام نوشته های این نویسندگان را ذیل عنوان «رئالیسم جادویی» جمع آورد. منتقدان نوشته های کسی مانند ماریو بارگاس یوسا و مارکز را به هیچ وجه از یک دست نمی دانند. چطور می توان رمانی مثل «گفت وگو در کاتدرال» و «صد سال تنهایی» را از یک جنس دانست؟ نکته در آن جاست که این تفاوت را حتی می توان در دو نوشته از یک نویسنده نیز دید. «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد» و «پاییز پدرسالار» را نمی توان از یک جنس دانست. نکته دیگر این است که ما (خوانندگان ایرانی این کتاب ها) هنوز معیار درستی از رئالیسم جادویی نداریم و برخی آن را با سوررئالیسم یا گروتسک برخی دیگر از ژانرهای ادبی، اشتباه می گیریم.

«داستان های کوتاه آمریکای لاتین» در اولین نگاه نشان دهنده این تفاوت است. داستان کوتاهی که از خوان رولفو، در این کتاب آمده شباهت فرمی چندانی با قصه کوتاه اونتی ندارد. هر دو دنیای خود را دارند. با نگاهی متفاوت باید سراغشان رفت. این است که به خوانندگانی که می خواهند سراغ این کتاب بروند، دو پیشنهاد دارم و بعد سراغ داستان ها می روم. اول آنکه هر داستان را در یک نشست بخوانند و بعد از تمام شدن داستان، فرصت کوتاهی به خود بدهند. یعنی در یک نشست، بیش از یک داستان نخوانند. این کمک می کند که با داستان های کتاب بهتر ارتباط برقرار کنند. پیشنهاد دومم این است که کتاب را از صفحه های اولیه کتاب شروع نکنید. متن های اول، با آنچه در صفحات میانی و پایانی کتاب آمده تفاوت های ماهوی دارد. این متن های اولیه، کمتر داستانی هستند و بیشتر جنبه نشان دهنده تاریخ ادبیات آمریکای لاتین اند. نمی توان لذتی را که از خواندن داستان خوان رولفو می بریم، از این قصه های اولیه کتاب (همان دو قصه اول)، انتظار بداریم.

• تجربه دنیایی نو

داستان می خوانیم که تجربه های خود را گسترش دهیم. داستان می خوانیم تا به جای قهرمان قصه زندگی جدیدی را از سر بگذرانیم. چرا که انسان به جز یک بار که به دنیا می آید و می میرد، فرصت دیگری ندارد. داستان، تجربه دنیای دیگری است که فرصت تجربه کردنش را در این یک بار فرصت زندگی نداریم. اگر از این منظر به قصه های آمریکای لاتین بنگریم، بی گمان تجربه های بسیار در این کتاب است که ما را با فضایی نو آشنا می کنند. خواه تجربه های واقع گرایانه کتاب و خواه قصه هایی که ما را با دنیای متافیزیکی درگیر می کند، در این چارچوب قرار می گیرند.

شخصیت هایی که در داستان های این مجلد آمده اند، مانند بیشتر نوشته های آمریکای لاتینی، به دنیایی متعلقند که چندان برای ما آشنا نیستند. گرچه اینان، باورهایی دارند که می توانیم درکشان کنیم، اما تفاوت فرهنگی، نژادی و مذهبی سبب این تفاوت شده اند.

بیشتر این قهرمان ها مسیحی اند، اما نگاه آنها به دین، با اروپاییان نیز فرق دارد، چون مسیحیت شان با باورهای بومی شان آمیخته شده است. آنها چون ما، به قدیسانی معتقدند که می توانند دردهای بشری را مداوا کنند. اما نگاهی که به این مقوله دارند، با باورهای مذهبی ما تفاوت دارد. به طور مثال قصه «تالپا» نوشته خوان رولفو را در نظر بگیرید. مردی به تاول های عمیق پوستی دچار شده است. تنها درمانش را در این می بیند که او را به زیارتگاه قدیسی ببرند. از خواهر و زنش می خواهد که او را به آن جا ببرند. اما زیارتگاه دور است کمی بعد خواهر و همسر می پذیرند که به خواسته برادرشان گردن بگذارند. در بین راه «تانیلو» می میرد و خواهر و همسرش او را همان جا دفن می کنند. انگار زمان آن است که به عذاب وجدان دچار شوند. شاید اگر برادر را به این سفر نمی بردند، مرگ او به تاخیر می افتاد.

می توان نزدیکی هایی را بین این داستان و فرهنگ ما مشاهده کرد. اما تفاوت ها نیز کم نیستند. به طور مثال، کدام یک از ما برادر یا یکی دیگر از نزدیکانش را در منطقه ای پرت و گمنام دفن می کند؟ آیا ما دوست نمی داریم که هرچند وقت، سری به قبور مردگانمان بزنیم؟ برای خود من بسیار جالب بود که مردمانی، از سرزمینی دیگر، چنین برخوردی با مرده شان دارند. خواندن تجربه هایی از این دست، دنیای ما را وسیع خواهد کرد و چشممان را بر تجربه های تازه خواهد گشود. این نکته ای است که تحمل و زندگی با دیگران را برایمان میسر می کند و درس کوچکی نیست. هر چه ماجراهایی که در داستان ها می خوانیم، غریب تر باشند به طور قطع درس های بیشتری را برایمان خواهند داشت.

• از رویایی به رویای دیگر

ساختاری رویا گونه را در چند قصه کتاب می توان دید. از رویایی به رویای دیگر حرکت می کنیم و محو این رویای نو می شویم. گاه فراموش می کنیم که اینها رویا است و کمی بعد که بیدار می شویم، دلمان می خواهد که واقعی بودن رویا را باور نداشته باشیم. از «طاقباز در شب» مثال می زنم. چه کسی می تواند واقعیت و رویا را در این قصه از یکدیگر متمایز کند. آنچه که کورتاسار در این قصه خلق کرده، برداشتن مرزهای واقعیت، خیال و افسانه است. مردی که قرار است ساعت خاصی سر قرار باشد، سوار موتورش می شود و با این که به اندازه کافی وقت دارد، با سرعت می راند. اطلاعات چندانی از این مرد نداریم. نویسنده نه نامی از این شخص می آورد، نه سنش را به ما می گوید، نه می گوید که با چه کسی قرار است ملاقات کند. البته برخورد نویسنده چنان است که برای خواندن بقیه داستان هیچ احتیاجی به این اطلاعات حس نمی کنیم. تنها چیزی که درمی یابیم این است که راوی، از هوای پیرامونش لذت می برد و به همین دلیل توجه چندانی به روبه رو ندارد. ناگهان زنی در مسیر مرد موتور سوار قرار می گیرد. سرعت او زیاد است. ترمز دستی و پایی را همزمان می کشد. صدای جیغ زن می آید و صحنه عوض می شود: «و در لحظه برخورد چیزی به چشمش نیامد. مثل این بود که یک باره به خواب رفته باشد.»

مرد ناگهان به خود می آید. چهار پنج جوان در حال بیرون آوردن او از زیر موتورند. به بیمارستان می بردندش. (مجبورم شرح و توصیف را حذف کنم. قطعاً با خواندن این شرح و توصیف، خواننده بیشتر حس واقعی بودن و بعد رویا بودن را درمی یابد) همچنان که او را به سمت بیمارستان می برند، آرزو می کند که به خواب برود یا بیهوشش کنند. عکس رادیوگرافی از او می گیرند. درد می کشد. دوباره صحنه عوض می شود.

«خواب عجیبی بود، چون پر بود از بو و او هیچ وقت خواب بو ها را ندیده بود. اول کمی بوی باتلاق بود، کمی آن طرف تر، سمت چپ کوره راه، باتلاق شروع می شد، لجنزاری لرزان که هیچ کس هیچ گاه از آن برنگشته بود.» نمی دانیم که راوی از کدام خواب حرف می زند. آیا منظورش خوابی است که به طور واقعی در بیمارستان رخ داده یا نه، خوابی که کل داستان را برمی گیرد. به شک می افتیم نکند تمام این ماجرای تصادف در خواب رخ داده باشد؟ کورتاسار در این مورد از یک قاعده کهن بهره می گیرد. معمولاً ما در مورد اتفاق های ناگواری که برایمان می افتد، آرزو می کنیم که ای کاش در خواب بوده باشد. در این جا نیز بدمان نمی آید که همه ماجرای تصادف و مشکلاتی که برای راوی افتاده است، در خواب باشد. راوی در حال فکر کردن به خوابی است که دیده است: «آنچه بیشتر از هر چیزی عذابش می داد، همان بو بود... صدایی یک باره شنید و یک باره، لرزان از ترس، توی خود گلوله شد و بی حرکت ماند. ترسیدن چیز غریبی نبود، توی خواب هایش تا بخواهی ترس موج می زد... آرام آرام بلند شد، هوا را بو کشید. صدایی به گوش نمی آمد. اما ترس هنوز در پی اش بود... کورمال کورمال در آن باریکه راه مسیر خودش را می جست و پیش می رفت. بعد، یک باره موجی از آن بوی گند که بیشتر از هر چیز مایه هراسش شده بود به مشامش خورد و نومیدانه جستی به جلو زد.»

بار دیگر راوی از خواب بیدار می شود. این بار هم او در حال دیدن خواب بود. یعنی تعبیر خوابش را در خوابی دیگر دنبال می کند. منتها این بار شیوه ارائه اطلاعات فرق می کند. اگر بار اول کورتاسار با جمله «خواب عجیبی بود» نشان می دهد که راوی اش همه ماجرا را در خواب دیده است، این بار از یک دیالوگ بهره می برد: بیمار تخت کناری رو به راوی می گوید: «داری از تخت می افتی رفیق. این قدر ورجه وورجه نکن.»

راوی یا همان بیمار تصادف کرده قصه ما مدام از خوابی به خواب دیگر در حرکت است. اما نویسنده چنان با دقت این رویا ها را به هم آمیخته که این به هم ریختگی واقعیت و رویا نه تنها ما را نمی آزارند بلکه خود سبب خواندن ادامه متن می شوند. او متوجه نمی شود که چه وقت به خواب می رود و چه وقت بیدار می شود. مدام به جنگلی هولناک و عجیب می رود و برمی گردد. نویسنده این رفت و آمد میان واقعیت و خیال را در دیالوگی که بیمار مجاور راوی می گوید، چنین توجیه می کند: «همه اش تب است. من هم وقتی اثنی عشرم را عمل کردند، همین جور شده بودم.» و جالب آنکه در پایان قصه هم درست متوجه نمی شویم که اینها واقعیت داشته اند یا نه.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.