دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

تجلی حقیقت در ساحت هنر


تجلی حقیقت در ساحت هنر

افلاطون, هنرمندان و شاعران را دروغگو و دور از حقیقت و گرفتار مغاره پندار تصور می كرد, و می گفت, اینها در عالم مغاره گرفتارند, و نمی توانند با حقیقت كه دو مرتبه وراء اشباح هنرمندانه است, ارتباطی داشته باشند

برای ورود به بحث لطف كنید توضیحاتی پیرامون تلقی‌هایی كه تا به حال از هنر وجود داشته است، ارائه فرمایید.

ماهیت هنر، به عنوان یك پرسش اساسی، سابقه‌ای بسیار طولانی دارد. در زبان گذشتهٔ ما لفظ هنر بارها آمده است. در زبان گذشتهٔ ما ریشه لفظ هنر، به زبان اوستایی و از آنجا به زبان سانسكریت می‌رسد. و این‌گونه هم نبود كه دقیقاً معانی‌ای همسان با آنچه كه امروز به عنوان هنر Art در نظر آورده می‌شود: این تلقی كنونی از هنر در زبان فارسی جدید به معنی خاص لفظ است، درحالی كه از لفظ هنر، معنای عامی مراد می‌شده است. لفظ هنر در زبان سانسكریت، تركیبی بوده از دو كلمه «سو» و «نر یا نره». سو به معنی نیك و هرآن چیزی كه به هر حال، خوب و نیك است، و فضائل و كمالاتی بر آن مترتب است. و نر یا نره، nara یا nar به معنی زن و مرد است. در زبان اوستایی، سین به‌ها قلب شده و این لفظ، تبدیل می‌شود به هو hu و در تركیب، به هونر hu-nara كه در اوستا از صفات اهورامزدا تلقی شده است، و نیز هونرتات hunartat به همین معنی است. هونرونت hunarvant صفت است، و در تأنیث هونروئیتی hunarvaiti می‌آید.

هونر در زبان فارسی میانه یا فارسی پهلوی نیز وارد شده است، به صورت هنر hunar كه معنی لغوی آن انسان كامل یا فرزانه است. در ادبیات قدیم فارسی، هنر را به معنی كمال و فضیلت تلقی می‌كردند. شاعران در شعرشان و متفكران در آثار مختلف كه باقی گذاشته‌اند، از هنر به معنی فضیلت و كمال تعبیر كرده‌اند. این لفظ، به هیچ‌وجه معطوف به این معنا نبوده است كه هنر، عبارتست از صنعتگری یا چیزی كه اصطلاحاً صنعتگری و مهارت صرفاً فنی تعبیر می‌شود. یعنی ساختن و ابداع كردن یك چیز یا تعبیری كه اكنون آن را در قلمرو تكنولوژی مدرن، به طور وسیع، در مورد ساخت و تولید انبوه می‌بینیم. این معنی از لفظ هنر با تكنولوژی ارتباط پیدا می‌كند، و به معنی خاص، لفظی است كه در زبانهای گذشته و زبانهای باستانی، برای آن الفاظ دیگری می‌آورند.

با این وصف، مراد از هنر در گذشته، معنی عام این لفظ بوده است، نه معنی خاص آن و یك معنای اخلاقی و معنوی بر این لفظ مترتب بوده، كه همهٔ متفكران به آن نظر داشتند – در این باب می‌توان به لغت‌نامه دهخدا رجوع كرد. آنان لفظ هنرمند را به كسی اطلاق می‌كردند كه واجد برخی یا تمامی فضائل حقیقی انسانی بوده، و این فضائل و معانی در وجودش تجلی كرده، و به مراتبی از كمالات رسیده باشد. این فضائل، مراتبی دارد در جنگ‌آوری، فداكاری، علم و امثال اینها، به هر كسی كه به یك مرتبه‌ای از حد كمال رسیده بود، در هر مقامی لفظ هنرمند اطلاق می‌شده است. این لفظ (لفظ هنر)، به معنای تحریف شده‌ای كه بعداً در دورهٔ اخیر –در دوران رضاخان- می‌بینیم و آن را یكی از اعضای فرهنگستان وضع كرد، برای صنعت زیبا، همان چیزی است كه در گذشته به صنایع ظریفه و مستظرفه اطلاق می‌شده است. بدین‌سان به نقاش و صورتگر و نگارگر و معمار و …، تعبیر هنرمند كرده‌اند. درحالی كه در گذشته، لفظ هنرمند حامل یك بار معنوی بود، اكنون به صرف مهارت فنی در صنایع مستظرفه محدود می‌شود؛ به تعبیر امروزی صنایعی كه با زیبایی سروكار دارند.

این تعبیر در سیر مباحث نظری اولین‌بار در آثار افلاطون و ارسطو به طور خاص، تبیین یافته و تفسیر شده است، و اساساً طرح مسئله فلسفی هنر در غرب از یونان آغاز شده است، و اساساً طرح مسئله فلسفی هنر در غرب از یونان آغاز شده است. یونانیان بودند كه پرسیدند: كه ماهیت متافیزیكی هنر چیست؟ به آن معنایی كه عبارت است از صنایع مستظرفه و صنایع ظریفه. البته بعداً در صنایع مستظرفه، نیز این بحث در میان بوده كه آیا منطق هم شامل آن است؟ همان‌طور كه فیلسوفان در عالم اسلامی و در قرون وسطی، چنین نظری داشتند. متفكران مسیحی و اسلامی، از جمله توماس اكویناس و بوناونتورا و ابن‌عربی، هنر را صرف ابداع عملی تلقی نمی‌كردند، بلكه آن را در زمینهٔ حكمت و تأمل نظری و شهود قلبی هم وارد می‌كردند.

به هر حال، هنر به معنایی كه امروز از آن به عنوان صنعتگری یا صنایع مستظرفه ذكر می‌شود، در زبان یونانی تعبیر به «نخنه» شده است. تخنه Techne، در زبان انگلیسی یا فرانسه به تكنیك مبدل شده است. این تكنیك یا تخنه، همان صنایع مستظرفه است. اساساً تخنه، با توجه به بنیاد یونانی آن ارتباطی با فضائل معنوی و حقیقی، از جمله خیر و نیكی ندارد. یعنی در فرهنگ یونانی، ایجاد صنایع مستظرفه به یك نوع قوه و قدرت ابداع و محاكات زیبایی طبیعی و انسانی این جهانی مربوط بوده است. پس هنر، به معنی خاص یونانی لفظ عبارت است از ابداع با قوه خیال. هنرمند به این معنی، یعنی تكنسین.

درواقع، هنرمند در مقام ابداع هنری، قوهٔ خیالی خودش را با ادراكاتی حسی از طبیعت ممزوج، و با حضور و ذوق خود، اثری را ابداع می‌كند. البته افلاطون برای هنرمند قایل نبود كه هنر او مؤدی به حكمت خواهد شد. اساساً در یونان كه بحث نظری هنر به طور جدی و مشخص از آنجا آغاز شده، دوگانگی را از اول می بینیم. یعنی، دو تئوری با یكدیگر مواجه هستند:

۱) یكی تئوری پوئیسیس poiesis

۲) و دیگری میمسیس Mymesis. تئوری میمسیس كه درواقع همان ایمیتیشن Imitation انگلیسی است، به معنی محاكات و تقلید و تخییل آمده است.

نظریهٔ میمسیس، درواقع به تعبیری كه در منطق و فلسفه اسلامی آمده، از آن به محاكات یاد می‌كنند، و پوئیسیس كه به معنی ابداع است، آن هم عبارت است از به پیدایی آوردن یك امر نهان و مستور. امر نهانی كه هنرمند یا مخاطبش در برابر آن قرار می‌گیرند، و در واقع، پرده خیال او جلوه‌ای از آن امر نهانی را منعكس كرده، از مرتبهٔ نامحسوس و ناپیدا، به مرتبهٔ محسوس و پیدایی می‌رساند. یعنی هنرمند، درواقع در قلمرو ابداع، یك امر نامحسوس را به امری محسوس تبدیل می‌كند، یا از یك عالم به عالمی دیگر انتقال می‌دهد. اگر به این ابداع توجه كنید، مسئله ظاهر و باطن دقیقاً در آن مطرح می‌شود. اما در محاكات، ظاهر و باطن، به طور عمیق در میان نیست. محاكات را به تقلید ترجمه می‌كنند. در حالی كه ترجمهٔ دقیق آن، حالتی با بیانی از یك موضوع داشتن است. در گذشته نیز منظور از محاكات، خیلی از معنی تقلید وسیعتر بوده است. همان طور كه ارسطو ذات هنر را همین محاكات تلقی می‌كند.

محاكات هم در واقع یك نوع تخییل و تشبیه است نسبت به اشیاء، محسوسات و اموری كه در خارج از ما یا در درون ما هستند. وقتی كه می‌خواهیم به معنی «محاكات» لفظ، اثری هنری ابداع كنیم، ارتباطی میان ما و آن شیئی كه در مقابل ما هست، وجود دارد. طبیعتاً وقتی شیئی را محاكات می‌كنیم، از شیء محسوس، امر محسوس نازلتری (همان تصویر شی‌ء) خواهیم داشت. ببینید دو حالت است؛ یكی مرتبه‌ای است كه من در مقابل یك شیء محسوس قرار گرفته‌ام، و تصویر می‌كنم. آیا این تصویر من از حد آن شیء فراتر می‌رود یا نه؟ یعنی شما وقتی در مقابل شی‌ء قرار می‌گیرید، و آن را تصویر می‌كنید، یا شبحی از آن را تصویر می‌كنید. این شبح یا تصویر، نازلتر است یا آن شیء؟ منطقاً این شبح نازل از آن شیء است كه در مقابل ماست.

افلاطون و ارسطو، هر دو، نظریهٔ محاكات را در نظر داشتند، و نظریهٔ ابداع را كه در واقع پس از سقراط فراموش می‌شود، مورد توجه قرار ندادند. یعنی اصل ابداع اغلب فراموش شده است، چون انسان متافیزیك و انسان فلسفی، بعد از سقراط، آن جهان میتولوژیك و دینی یونانی را ترك می‌كند، و محاكات یا ابداع عوالم غیبی و ازلیات در ساحت هنر متافیزیك و فلسفی یونانی مورد غفلت قرار می‌گیرد. مارتین هیدگر، در كتاب «سرآغاز اثر هنری» یا «مبدأ و ماهیت ابداع اثر هنری»، معتقد است كه تاریخ فلسفهٔ هنر، جدال میان این دو نظریه است،‌ و بیشتر غلبه با نظریهٔ محاكات است كه در واقع با افلاطون و ارسطو به نحوی رسمیت یافته است.

چنانكه اشاره رفت،‌ در نظریهٔ محاكات، ما مواجه هستیم با عالمی كه در برابر ماست. اما در نظریهٔ ابداع، ما با عالم متعارف و محسوس مواجه نیستیم. یعنی كلمهٔ ابداع معنایی باطنی را همراه می‌آورد كه ورای شیء ظاهری است. ممكن است شیء ظاهری ما متضمن زمان و مكان بوده، ظرفی برای ابداع هنری باشد. در واقع در مرتبه ابداع، ما با عوالم باطنی و روحانی سروكار داریم، و عروجی كه هنرمند در ساحت هنر برایش حاصل می‌شود، یك سیر و سلوك معنوی است، از عالم محسوس به عوامل بالاتر، اما هنرمند در هنر یونانی از عالم محسوس فراتر نمی‌رود. حتّی در نظر ارسطو كه در مقابل افلاطون قرار می‌گیرد، و نظریهٔ شدید اللحن افلاطون را نسب به هنرمندان نقد می‌كند، نیز چنین تلقی‌ای از هنر وجود دارد.

افلاطون، هنرمندان و شاعران را دروغگو و دور از حقیقت و گرفتار مغاره پندار تصور می‌كرد، و می‌گفت، اینها در عالم مغاره گرفتارند، و نمی‌توانند با حقیقت كه دو مرتبه وراء اشباح هنرمندانه است،‌ ارتباطی داشته باشند. یعنی اینها با اشیاء محسوس، خود جلوه و سایهٔ اشیاء نامحسوس و مثالهای جاویدان و مُثُل ابدی‌اند. پس هنرمند با اشباحی در ارتباط است، كه سه مرتبه از حقیقت دورند. پس، هنرمند با حقیقت نسبت بی‌واسطه ندارد، و اثر هنری، حقیقت را بی‌واسطه متجلّی نمی‌كند. هنرمند در واقع، با شبح و سایه‌ای از حقیقت سروكار دارد. مثال بارز این وضع روحی و مرتبهٔ فكری هنرمند، عبارت است از حال گرفتاران و اسیران در آن چالهٔ سیاه یا آن دخمه افلاطونی، آنهایی كه رو به دیوار قرار دارند، و چنان بسته شده‌اند كه نور پشت سر خود را كه مظهر حقیقت است، نمی‌بینند، و فقط با همین اشباح سروكار دارند، به تدریج این امر بر آنها مشتبه می‌شود كه آنچه می‌گویند عین حقیقت است. در حالی كه حقیقت نیست؛ دروغ است و در واقع در شاعران دوران انحطاط میت و میتولوژی كه افلاطون متعرض آنها می‌شود،‌ تفكر و سخنان از حد دروغ و هذیان فراتر نمی‌رود.

وقتی افلاطون از زبان سقراط به مقایسه شاعران و فلاسفه می‌پردازد، شما مشاهده می‌كنید كه نظر افلاطون این است كه فیلسوفان، در سیر و سلوك فلسفی و دیالكتیكی، به دیدار حقیقت معقول اشیاء نایل می‌شوند. شاعران بر اثر مه آلودگی دیدار حقیقت، یا فضای مه آلودی كه عبارت باشد از اشباحی كه حقیقت در پس آنها مستور است، حقیقت را مخدوش می‌بینند. بنا به اقوال ارسطو و افلاطون فقط فیلسوفان هستند كه در روز روشن، خورشید حقیقت را مشاهده می‌كنند. در حالی كه هنرمندان، اسیر شب تاریك‌اند،‌ و در دریای طوفانی و مه آلود می‌خواهند، حقیقت را از پس این حجابها و مراتب محسوس، مشاهده كنند. گرچه ارسطو؛ یك مقدار این نظریهٔ ضد شاعرانه و ضد هنری گذشته را تعدیل و تلطیف می‌كند، و شاعران را به این جهت كه می‌توانند، مایه آرامش و پالایش نفسانی اهل مدینه باشند، مقبول تلقی می‌كند – این مسئله در تعبیر ارسطو، مهمترین تأثیر آثار هنری است. به خصوص كه در باب شعر و تراژدی باشد – اما در اینجا نیز شأن شاعر اجل از فیلسوف نیست.

من باید مطلبی را تذكر بدهم. وقتی فلسفهٔ هنر افلاطون و ارسطو را می‌گوییم، بلافاصله به آثار نقاشی و پیكرتراشی و معماری نروید. چون اصلاً نقاشی و معماری و این هنرها كه با «ید» و دست هنرمندان سروكار داشته، هر چند از نوع هنرمند، از نظر مرتبه، نازلتر از شعر تلقی شده‌اند. حتی نظریهٔ محاكات را بیشتر از شعر و تراژدی می‌گیرند، و برای همین است كه وقتی ارسطو صحبت از تأثیر پالایش نفسانی می‌كند، باز منظور نظر او، تأثیر شعر و تراژدی است، تراژدی، كمدی و حماسه، سه قسم اساسی و بنیادی شعر محسوب می‌شوند. شما وقتی كه «فنّ شعر» ارسطو را ملاحظه می‌كنید، می‌بینید كه رشته‌های هنر به معنای امروزی لفظ – یعنی هفت هنر – در یك مرتبه وجود ندارد، بلكه مقام هنرهای یدی و حتّی موسیقی دون شأن مرتبه شعر و شاعران است. حتّی در رقابت برای سلطه بر عالم یونانی، فیلسوف خود را در مواجهه با شاعر و كاهن حكمی می‌دیده است،‌ نه نقاش و معمار و پیكرتراش و حتی موسیقیدان كه متعلّق به عالم ریاضی می‌انگاشتند.

نكته دیگر كه از نظر ریشه‌شناسی هنر باید مورد توجه قرار گیرد، این است كه سقراط و افلاطون و ارسطو خود را در دنیایی می‌دیدند كه بیگانه از دنیایِ شاعرانِ عصر میتولوژی و دین كهن یونانی است. عالم شاعران كهن با عالم متافیزیك فلاسفهٔ یونانی پس از قرن پنجم قبل از میلاد، تباینی بنیادی دارد. ارسطو در واقع نخستین بار است كه سلطانی عقل ناسوتی را اعلام می‌كند، و به تعبیر هویزرمان، اعلام می‌كند كه دوران دل و دوران خیال لاهوتی، به پایان رسیده است. این مطلب باشد در باب خیال. اگر فرصتی بود،‌ مجدداً بر می‌گردیم به این مطلب، كه چرا بشرِ گذشته، در ساحت خیال سكنی گزیده بود، و با زبان خیال، همه شئون فكری و عملی و ابداعی خود را بیان می‌كرد. این وضع چنان بوده كه هگل برای ادیان گذشته تعبیر «دین هنری» را می‌آورد. می‌گوید؛ دین گذشتگان، دین عصر میتولوژی، دین سمبلیك و هنری است. این تعبیری است كه بسیار قابل تأمل كه بعد از هگل هم، در قلمرو فلسفهٔ هنر مورد توجه قرار گرفته، و پیرامون آن بحث شده است.

نام گفت و گو شونده: محمد مددپور

منبع: حقیقت و هنر دینی

پاورقی‌ها

۱-هیدگر در این مصاحبه است كه می‌گوید:«تنها هنوز یك خدایی است كه می‌تواند ما را رهایی بخشد. به اعتقاد او تنها مفر ما از عصر نیست انگاری، این است كه در تفكر و شاعری آمادگی را برای ظهور خدا یا برای غیاب او برانگیزیم.

۲-بهاء نزد عرفا و حكمای انسی، اسم جمال است كه جهت ظهور و بروز در آن ملاحظه گردیده. حضرت امام (قدس‌سره)، در شرح دعای سحر، در این باب فرموده: «بهاء از صفات جمالی است كه باطنش جلال است و چون جمال از متعلقات لطف است، بدون آنكه ظهور و یا عدم ظهور در آن اعتبار و لحاظ شود. لذا بهاء در حیطه آن قرار گرفته و لطف، محیط بر آن است.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 7 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.