جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مشکل چپ جدید


مشکل چپ جدید

مرور و نقدی بر آرای نظریه پردازان مکتب فرانکفورت بحران آلترناتیو

چپ جدید ایرانی با به هم بافتن آسمان و ریسمان از پاسخ به این پرسش طفره می‌رود که اگر لیبرال دموکراسی، نماینده نظمی نامطلوب است، نظم مطلوب چپ جدید چه ویژگی‌هایی دارد؟ در این مقاله با مرور آرا برخی از متفکرین مارکسیست دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی یکی از مهم‌ترین مشکلات و محدودیت‌های نظری و عملی آن دسته از گرایشات مارکسیستی که بعضا زیر عنوان چپ جدیدصورت‌بندی می‌شوند را مورد توجه قرار خواهیم داد: مشکلی که منتقدان چپ جدید از آن به عنوان «بحران آلترناتیو در تفکر مارکسیستی» یاد می‌کنند. در این مقاله تمرکز ما بر اندیشه‌های تئودور آدور نو، ماکس هورکهایمر، والتر بنیامین و هربرت مارکوزه است و بحران آلترناتیو را در آرای این دسته از متفکران برجسته مارکسیست تحلیل خواهیم کرد (البته اشاراتی هم به زمینه‌سازی‌های فلسفی آنتونیوگرامشی و لویی آلتوسر خواهیم داشت) در مقاله ای دیگر و به طور جداگانه شکل حادتر این مشکل(بحران آلترناتیو) را در افکار چپ‌های قرن بیست و یکمی و متفکران ضد سرمایه‌داری نظیر جورجو اگامبن و اسلاوی ژیژک پی خواهیم گرفت:

● طرح مساله:

انقلاب ۱۹۱۷ روسیه در زمان خود موجی از امید در جنبش جهانی چپ آفرید با این حال روند انقلاب به دوره استالین که رسید رفته رفته سرخوردگی جای امید را گرفت این البته به معنای افول مبارزات کمونیستی دردهه‌های میانی قرن بیستم نبود، اتحاد جماهیر شوروی هنوز برای بسیاری از مارکسیست‌ها منبع الهام و خانه امید بود با این حال نقد آنچه که به مارکسیسم روسی معروف است با اوج‌گیری استالینیسم و سرخوردگی‌های ناشی از آن به طور جدی مورد توجه دسته‌ای از متفکران برجسته مارکسیست قرار گرفت تا مارکسیسم غربی صف‌بندی فکری روشنی در برابر مارکسیسم روسی داشته باشد. در راه رها کردن «چپ» از قید استالینیسم و جزمگرایی بلشویکی و طرح اندیشه انتقادی اصحاب مکتب فرانکفورت(در این مقاله از بین فرانکفورتی‌ها اشاراتی به هورکهایمر، آدورنو و بنیامین خواهیم داشت) و اندیشه ورزان نامداری مثل هربرت مارکوزه (که او را نیز عموما با فرانکفورتی‌ها در یک رده قرار می‌دهند) نقش و جایگاه خاصی داشتند، با این حال نقد الگوی مارکسیسم روسی و راه‌حل‌های آن اگرچه اقدامی مفید بود اما در عین حال اندیشه ضد سرمایه‌داری را به ساحت معضلی جدید وارد کرد: بحران آلترناتیو. آنها که نظم سرمایه‌دارانه، جامعه بورژوایی و لیبرال دموکراسی‌های غربی را نمی‌پسندیدند از یک سو تجربه تلخ شوروی را در برابر می‌دیدند و از دیگر سو با متفکران مکتب فرانکفورت مواجه بودند که اگرچه نظام سرمایه‌داری را زیر پتک انتقادات خود قرار می‌دادند اما هیچ جایگزینی هم برای آن ارائه نمی‌کردند و یا متفکری مانند مارکوزه که بدون روشن کردن رای خود در باب «آلترناتیو» همگان را به انقلاب فرا می‌خواند.

ابهام در افکار و خواست‌های مارکوزه و فرانکفورتی‌ها موج می‌زد. این در حالی است که لیبرالیسم نظرگاهش در باره نظم مطلوب و مکانیزم‌های عملی شدن آن(فارغ از اینکه آن نظم را واقعا مطلوب بدانیم یا نه) از ابتدا روشن بود و بعد هم آن نظم را-خوب یا بد- از مقام تعریف به مقام تحقق رساند. لیبرالیسم به عنوان پشتوانه نظری جنبش بورژوازی در ابتدای پیدایش خود همانگونه که مارکس می‌گوید تحولی انقلابی بود اما تشابه زیادی میان انقلابی‌گری چپ‌های جدید دهه ۶۰ و انقلابی‌گری عصر انقلاب‌های لیبرالی در قرون ۱۸ و ۱۹ نبود. انقلاب‌های لیبرالی درخواست‌های مشخصی داشتند که عمدتا از نوع «آزادی از»‌بود یعنی خواسته اصلی‌شان حذف موانع دست و پا گیر برای رشد بورژوازی و طبقه متوسط بود. بنابراین لیبرال‌ها حتی هنگامی که به رادیکالیسم هم رو می‌کردند، درخواست‌های روشن و قابل فهم و تا حدودی قابل انجام داشتند. به همین معنا لیبرالیسم حتی هنگامی که راه و روش‌های رادیکال‌تری را در پیش می‌گرفت، درخواست‌های روشن و تاحدود زیادی قابل اجرا داشت.در برابر، چپ جدید درخواست‌های پیچیده‌ای را مطرح می‌کرد که گاه فهم و گاه اجرا و گاه هر دو آن (هم فهم درخواست‌ها و هم اجرای آنها) مشکل یا اصلا ناشدنی به نظر می‌آمد.

● چپ جدید و فلسفه انقلابی دهه ۶۰

بازخوانی مارکسیسم و ارائه تفسیری کمتر «جبری- اقتصادی» و بیشتر «فرهنگی- انسانی» از آن که با تاکید بر نقش اراده و درک پیچیده همراه بود با کشف «دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی‌» مارکس در سال ۱۹۳۲ شروع شد و با بازخوانی مکتب انتقادی از اکونومیسم و پرولتاریانیسم مارکسیسم و نفی دترمینیسم آن ادامه یافت. (لوکاچ، ۱۳۷۸: ۷۴) شکل‌گیری چپ جدید با تردید در ایده اصلی مارکسیسم یعنی نگاه به کارگران صنعتی به عنوان موتور محرک تحول انقلابی قرین شد. وقوع انواع انقلاب‌های ملی و تحولات انقلابی که از سوی گروه‌هایی غیر از پرولتاریا به راه می‌افتاد، بسیاری را متقاعد می‌کرد که گروه‌هایی مانند دانشجویان، زنان، سیاهان و... می‌توانند عامل فعالیت‌های انقلابی باشند و تحولات مهمی ایجاد کنند. (Mclean, ۱۹۹۶: ۳۴۱) اوج این تفکر در شورش‌های ماه مه ۱۹۶۸ در پاریس قابل مشاهده است. اما آنچه چپ نو را تا حدودی غیرقابل درک می‌کرد، روشن نبودن هدف و درخواست‌های آنان بود. بخشی از این درخواست‌ها به آزادی‌های اجتماعی همچون روابط جنسی و فرار از قید خانواده و نظایر آن برمی‌گشت اما در موارد سیاسی و کلان اگرچه مشخص بود که چه نمی‌خواهند اما دقیقا معلوم نبود که چه می‌خواهند. مهم‌ترین خصیصه این جنبش بعضی هنجارشکنی‌ها بود. این گرایش که بعضی از مهم‌ترین نظریه‌پردازان آن در مکتب فرانکفورت گرد آمدند بر اهمیت فرهنگ به جای اقتصاد تاکید کرد. کسانی مثل آدورنو و هورکهایمر اظهار داشتند که آنچه مشکل اصلی دنیای سرمایه‌داری قرن بیستم است، ضعف فرهنگ است. بر اساس این دیدگاه، این نظام از طریق درونی کردن بعضی ارزش‌ها و هنجارها و آنها را طبیعی و جهان شمول جلوه دادن، راه مخالفت و مبارزه را سد می‌کند. برای شکستن این سد باید باورهای عام و جا افتاده فرهنگ سرمایه‌داری را نشانه گرفت.

تئودورآدورنو مانند دیگر اعضای مکتب فرانکفورت به علم با مقادیر زیادی سوءظن نگاه می‌کرد. از این نگاه، علم پوزیتیو که مدعی حقیقت‌گویی بی‌طرفانه است دیدگاهی است که متناسب با سایر ابعاد نظام فرهنگی مسلط است: انسان‌ها حتی اگر آگاه و دارای اندیشه باشند اسیرند چرا که انسان‌ها شکل‌های محدود کننده از اندیشه و عمل دارند که اوضاع اجتماعی موجود تولید سرمایه‌داری بر آنان تحمیل کرده است بنابراین به نظر آدورنو دنیا در حال تبدیل شدن به زندان روبازی است که مردم بیش از آنکه با آن مخالفت کنند آن را می‌پذیرند. (Adorno, ۱۹۸۸: ۳۰) کتاب معروف آدورنو به نام دیالکتیک منفی حول این محور حرکت می‌کند که از هرگونه اثبات یا ایجاب خودداری کند و یک‌سره حاوی قضایای سلبی است بر همین اساس انگیزه جذب شدن آدورنو به سوی هنر هنجارشکن، اشتیاق او به دیدن سرپیچی آثار آوانگارد از تاثیرات همگن‌سازی تجاری و شیء‌وارگی هنر است که سوژه هنری را به ابژه فردی می‌کاهد. از نگاه او راهبرد آوانگارد بنیاد مقاومت در برابر حل شدن در نظام بازار است. (Adorno, ۱۹۹۰)

در دهه ۶۰ آثار هربرت مارکوزه در میان دانشجویان محبوبیتی عظیم یافت و بحث «ضدیت با آمرانگی» او از حامیان بسیاری برخوردار بود. نظریه‌های او هیچ گاه ذهن فرد را کنار نمی‌گذاشت بلکه می‌کوشید در جامعه شیئی‌انگار، فضایی درست کند که فرد بتواند در آن فضا بر بیگانگی خود با جامعه غلبه کند.مارکوزه این استراتژی را «رد بزرگ» ‌می‌نامید. ضدیت با آمرانگی برای چپ نو معنای استراتژیکی داشت. برای آنها مخالفت با آمریت، رهیدن از قیدوبند واپس‌زدگی درونی و سرکوب بیرونی مقدم بر تمامی اهداف بود. مارکوزه در کتاب شهوت و تمدن کوشید نظر فروید دال بر تصعید شهوت واپس‌زده را به توسعه مقاصد جمعی وارونه کند. بخشی از فمینیست‌های رادیکال که انقلاب را هم امری مردانه می‌دانستند و ازجنبش دهه ۶۰ جدا شدند برای نفی نهادهای سنتی که تعاریف خاصی از عشق می‌دادند(تعاریفی که به اعتقاد آنان باعث عقب ماندگی زنان می‌شد) به آرا مارکوزه توجه بیشتری کردند.

هربرت مارکوزه و والتر بنیامین دو شخصیت مهم فکری نومارکسیسم در دهه‌های میانی قرن بیستم هستند. این دو متفکر که با فیلسوفان مکتب فرانکفورت که قبلا نام بردیم مشترکات زیادی داشتند،طرفدار نوعی آزادی‌خواهی آنارشیستی بودند. طرفداری بنیامین از سوررئالیسم به خاطر خصیصه انقلابی و رمانتیکی و آزادانگار آن بود. او می‌نویسد: «اروپا بعد از باکونین برداشتی رادیکال از آزادی نداشته است. سوررئالیست‌ها این برداشت رادیکال را اختیار کرده‌اند. هدف سوررئالیسم در تمام کتاب‌ها و اقداماتش به چنگ آوردن نیروی شور و شوق لازم برای انقلاب است.» (لووی، ۱۳۷۶: ۲۱۰) نکته قابل توجه این است که متفکران مزبور در مقابل انتقاداتی که مطرح می‌کردند، راه‌حل مشخص و قابل درکی ارائه نمی‌دادند. مارکوزه کتاب مهم خود، انسان تک‌ساحتی را با این جملات به پایان می‌برد، جملاتی که مرور آنها برای درک مشکل آلترناتیو در نظریه انتقادی و چپ جدید ضروری است: «نظریه انتقادی از شناخت امکانی که فاصله حال و آینده را طی کند بی‌بهره است. آنچه را وعده می‌دهد، اجرا نمی‌کند زیرا هنوز پیروزی نیافته و تنها خصوصیت طرد و انکار خود را همچنان پا بر جا نگه داشته است. با وجود این، اندیشه انتقادی نسبت به انسان‌هایی که نومیدانه سراسر حیات خود را در مبارزه و طرد و انکار گذرانده‌ و می‌گذرانند پیوسته وفادار می‌ماند.» (مارکوزه، ۱۳۵۹: ۲۵۹) در عین حال، این هر دو نه فقط طرفدار نفی مطلق نظم اجتماعی بلکه خواستار انقلابی رادیکال هستند و نیاز گروه‌های ستمدیده را به استفاده از خشونت علیه ستمگران به رسمیت می‌شناسند. مارکوزه در تفسیر مقاله بنیامین در مورد خشونت تاکید می‌کند که خشونت مورد نظر بنیامین، خشونتی نیست که پایینی‌‌ها بر بالایی‌ها اعمال می‌کنند بلکه خشونتی برآمده از خود هستی است. از نظر مارکوزه، بنیامین جدی‌تر از آن است که به خاطر وعده نهفته در واژه صلح، صلح باور باشد. به این ترتیب هر دو این متفکران، مخالف آشتی‌ناپذیر اصلاح‌طلبی و مرحله باوری هستند و انقلاب را انفجاری در تسلسل تاریخ، شروعی سراسر تازه می‌دانند و نه نسخه‌ای از نظم موجود و نتیجه انباشت تحول تاریخی. (لووی، ۱۳۷۶: ۲۱۲)

● اولین ظهور عینی بحران آلترناتیو

ترکیب این تفکر با عناصر سیاسی تفکر ژان پل سارتر هدایتگر اصلی چپ نو و آشوب‌های ۱۹۶۸ بود. به دلیل همین خصوصیت پررنگ بودن نفی و نبودن چیزی به عنوان آلترناتیو وضع موجود بود که شورش‌های مذکور در حد شورش و نفی باقی‌ماند و لااقل از نظر سیاسی چیزی را جایگزین نکرد. این جریان با نوعی رادیکالیسم آغاز شد که از یک سو بحث انقلاب را مطرح می‌کرد و از سوی دیگر به دشواری بدیل مشخص و قابل اجرایی برای وضعیت موجود (لیبرال دموکراسی و سرمایه‌داری) معرفی می‌کرد و همین باعث شد که گاه از این گرایش مارکسیسم یا از بخشی از آن به عنوان «مارکسیسم خشمگین» نام ببرند که صرفا یا عمدتا بر بدی لیبرال دموکراسی و سرمایه‌داری به عنوان ستمگر و حق شورش علیه آنها سخن می‌گفت، ولی از ارائه شرایط بدیلی که از آنارشیسم و رمانتیسم نئومارکسیسم و چپ نو به دور باشد ناتوان به نظر می‌رسید. در تحولات فکری و سیاسی دهه ۶۰، بازسازی سنت‌های سرکوب شده مارکسیسم و روانکاوی از طریق نوشته‌های نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت آغاز این جنبش بود.

بنیامین و مارکوزه (همچنین سارتر) از یک سو با تاکید بر انحطاط سرمایه‌داری و تزویر آن و از سویی با تاکید بر اراده تغییرخواه انسان، نوعی گرایش آنارشیستی شدید را دامن زدند که در انقلاب کردن بیش از آنکه در پی نظمی جایگزین باشند، نفس برهم زدن نظم موجود را مهم می‌دیدند(خصوصیتی که در افکار افرادی مثل اسلاوی ژیژک به نحو پررنگ‌تری حضور دارد). این گونه بود که دهه ۶۰ به دهه تغییر خواهی رادیکال انقلابی تبدیل شد که بیش از این که از فواید نظام اجتماعی جایگزین سخن بگوید، ضرورت شورش و مقابله خصمانه با حاکمیت دروغ را تبلیغ می‌کرد. منظور از حاکمیت دروغ حاکمیت نظامی است که بنا به ظواهر، همه چیز آن طبیعی و خوب و بهنجار نشان می‌دهد ولی نوعی فریب باعث این باور شده است یعنی به نظر چپ‌های جدید آنچه در نظام سرمایه‌داری و لیبرال‌دموکراسی رضایت، عدالت، استقلال شخصیت، انتخاب و نظایر آن نامیده می‌شود، ظاهرا ‌درست است اما در باطن، قدرت پنهان است که عامل اصلی نظم سرمایه‌داری است. کارگر و کارفرما، مردم و دولت در ظاهر به یک قرارداد رضایت‌آمیز می‌رسند اما در باطن، قدرت مانع از آن است که طرف بازنده مخالفت کند. این ایده البته بهترین الگو برای فمینیسم رادیکال شد که اساس همه این زر و زور و تزویر را از رابطه، ظاهرا طبیعی و عادلانه و در باطن آلوده به قدرت نابرابر میان زن و مرد یا همان پدرسالاری تلقی کند. فمینیسم رادیکال با الهام از نومارکسیست‌های ساختارگرا بر این عقیده شد که ساخت اجتماع معاصر از حیث اقتصاد و فرهنگ و سایر ابعاد آن به گونه‌ای است که اصلا ضرورتی ندارد که تبعیض‌آگاهانه و مبتنی بر فرودستی زن اعمال شود حتی در مواردی که هیچ نیت سوئی برای محروم‌کردن زنان از حقوق عمومی و انسانی آنها وجود نداشته باشد، سامان جامعه خودبه‌خود به این سمت هدایت می‌کند. Mackinnon, ۱۹۸۷: ۳۶ به همین دلیل کسانی که از نظریه‌پردازان فمینیست بودند برآن شدند که اصلا تفسیر عدالت به عنوان برابری را کنار بگذارند.

● گرامشی و آلتوسر؛ کاشفان تاثیر ایدئولوژی و بازتولید هژمونی

لوئی‌آلتوسر و آنتونیو گرامشی، نظریه‌پردازان دیگر سنت مارکسیستی نیز در فراهم آمدن اندیشه فلسفی- سیاسی غالب در دهه‌های میانی قرن بیستم تاثیر داشتند. این دو بر تاثیر ایدئولوژی بر بازتولید هژمونی یا اقتدار به رسمیت شناخته شده تاکید کردند. ایدئولوژی به معنای نوعی آگاهی نادرست که جا افتادن آن در میان مردم محصول منافع طبقه حاکم است، ایده‌‌ای بود که مارکس به آن هویت ماتریالیستی و تاریخی ‌داده بود اما بازخوانی مارکسیسم باعث شد که این معنای ایدئولوژی حفظ شود، در عین حال ریشه آن نه صرفا در مادیات تاریخی، بلکه در اموری پیچیده‌‌تر جست‌وجو شود. براساس این دیدگاه، دولت فقط از طریق اعمال زور و قدرت به موقعیت موجود خود نمی‌رسد لازم است که طبیعی بودن و بدیهی بودن و پذیرفته بودن قدرت او در قالب یک آگاهی کاذب یا ایدئولوژی در میان مردم پراکنده شود. از طریق این برتری پذیرفته شده است که سلطه دولت دوام می‌آورد و کمتر در معرض اعتراض و انقلاب قرار می‌گیرد. آلتوسر کوشید توضیح دهد که مناسبات جامعه بورژوایی چگونه بازتولید می‌شود. از نظر او ایدئولوژی سازوکاری است که بورژوازی به کمک آن می‌تواند سلطه طبقاتی خود را بازتولید کند. انسان، نسل به نسل، از طریق ایدئولوژی به وفق دادن خود با وضع موجود ادامه می‌دهد. از نگاه او «ایدئولوژی، افراد را به عنوان سوژه‌های نظام یا استیضاح می‌کند یا آفرین می‌گوید و به آنان هویت لازم برای کارکرد وضع موجود امور را می‌دهد.» (لچت، ۱۳۷۸: ۷۰) روشن است که منظور از ایدئولوژی در اینجا نظام فرهنگی و دیوان‌سالاری موجود در سرمایه‌داری غرب است.

از نظر آنتونیو گرامشی، دولت سرمایه‌داری از طریق ترکیب قدرت (که همان درهم شکستن اتحاد است) با رضایت عمومی (که از طریق ایدئولوژی با توسل به روانشناسی اجتماعی و روش‌های تطبیق‌دهی به دست می‌آید) سعی می‌کند طبقه کارگر را تحت اقتدار و تبعیت درآورد. در این نوع هژمونی، کارخانه از جامعه جدا نیست. قدرت در کارخانه با نظام متراکمی از ایدئولوژی و اخلاق ترکیب می‌شود و الگویی از زندگی می‌سازد. مفهوم هژمونی یا تسلط ریشه در کتاب یادداشت‌های زندان دارد. این مفهوم در میان مارکسیست‌های اروپای غربی در سال‌های پس از جنگ دوم جهانی طرفداران زیادی پیدا کرد. این نظریه در پی پاسخ به این پرسش بود که چرا طبقه کارگر که قرار بوده است موتور اصلی تحرک انقلابی در جوامع صنعتی باشد، چنین نبوده است و بلکه برعکس روز به روز در ساخت فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی نظام موجود جذب و هضم شده است. مفهوم «جذب» در درون مفهوم «هژمونی» جایگاه مهمی دارد. تسلط هژمونیک برخلاف سلطه متکی به زور، به معنی حکومت کردن و سلطه از طریق رضایت حکومت‌شونده است. برای جلب چنین رضایتی، نظام حاکم چارچوبی برای آرا و عقاید و ارزش‌ها درست می‌کند و آن را از طریق نهادهای جامعه مدنی، از قبیل نظام آموزشی، دیوان‌سالاری، وسایل ارتباط جمعی، کلیسا و... تبلیغ می‌کند. به این ترتیب «نخبگان حاکم، به جهان‌بینی‌ها، علایق و امیال اکثریت طبق آنچه دلخواه خودشان است شکل می‌دهند. در این وضعیت، طبقات حاکم بیشتر رهبر به نظر می‌رسند تا سرکوب‌گر زیرا اکثریت را متقاعد کرده‌اند که به دنبال‌شان بیایند. تسلط به نظر گرامشی، مشخصه جوامع، بعد فئودالی به‌خصوص بورژواها و رمز موفقیت جامعه نوع اخیر بود.» (دیرکه، ۱۳۸۱: ۱۵)بر چنین اساسی ظاهرا راهی به جز ترکیب نوعی انقلاب سیاسی با انقلاب اجتماعی برای تغییر باقی نمی‌ماند، گو اینکه نظریه‌پردازان چپ نو در انقلاب سیاسی (مثلا در ۱۹۶۸) ناکام ماندند.

● نقد و نتیجه

همانگونه که کولاکوفسکی می‌گوید نخستین وجه مشخصه مکتب فراکفورت «این واقعیت است که مارکسیسم را هنجاری نمی‌داند که وفاداری به آن اجباری است:بلکه آن را نقطه عزیمت و دستمایه‌ای برای تحلیل و نقد فرهنگ جدید می‌داند به همین خاطر بی‌پروا از منابعی غیرمارکسیستی چون هگل، کانت، نیچه و فروید الهام می‌گیرد ثانیا برنامه این مکتب به تصریح غیر حزبی است. با هیچ جنبش سیاسی به خصوص با کمونیسم یا سوسیال دموکراسی اعلام همبستگی نکرد و همواره نسبت به این دو جنبش خاص برخوردی انتقادی داشت» به عبارت دیگر آنها خلاف لوکاچ «همواره بر استقلال و خود مختاری نظریه تاکید داشتند و گرچه خود دست‌اندرکار نقد جامعه با تغییر جامعه بودند اما با جذب شدن نظریه در پراکسیس همه‌شمول مخالف بودند... این مکتب بر جهانشمولی «شیءوارگی» به عنوان فرآیندی که بر تمامی اقشار جامعه تاثیر می‌گذارد تاکید می‌کرد و به طور روزافزونی در نقش انقلابی و رهایی‌بخشی پرولتاریا شک می‌کرد تا اینکه سرانجام این بخش از آیین مارکس را یک‌سره واگذاشت» و اما مهم‌تر از همه اینکه «گرچه این مکتب در قیاس با روایت ارتدکسی از مارکسیسم عمیقا «تجدیدنظرطلب» بود، اما خود را یک جنبش انقلابی فکری می‌دانست: موضع اصلاح‌طلبی را نفی می‌کرد و به نیاز بر گذشتن کامل از جامعه معتقد بود و در عین حال اذعان داشت که آرمان‌شهر مثبتی در آستین ندارد و حتی می‌گفت در شرایط کنونی، خلق چنین آرمان‌شهری شدنی نیست» (کولاکوفسکی، جلد سوم، ۳۸۱:۱۳۸۷و۳۸۲)

به هر حال نفی رمانتیک و رادیکال «همه چیز» بدون ارائه بدیل بهتر اگرچه گاهی جذاب به نظر می‌رسد اما گرهی از کار فروبسته جوامع-خصوصا جوامعی چون ما- نمی‌گشاید، گیریم که انقلاب مورد نظر روی داد و همه‌چیز زیر و زبر شد، از فردای انقلاب چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ این درست همان نکته و پرسش مهم و حیاتی است که چپ جدید پاسخ روشنی برای آن ندارد و به همین منظور با به هم بافتن آسمان و ریسمان از صحبت در مورد آن طفره می‌رود، اگر «سرمایه‌داری و لیبرال دموکراسی» نمایاننده نظمی نامطلوب هستند نظم مطلوب سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مورد نظر چپ جدید چه خصوصیات ویژگی‌هایی دارد و قرار است مسائل جامعه چگونه سامان یابد؟ این پرسشی بنیادین است که نمی‌توان از پاسخ به آن گریخت.

البته بی‌شک، بعضی از نازک‌بینی‌های چپ جدید، همچون بعضی از ظرافت‌پردازی‌های مکاتب و نظریات مرجع آن، در دهه‌های ۶۰ و ۷۰، از منظر جست‌وجوی علل بعیده امور، قابل تامل است. مثلا این نکته که بعضی از گره‌های کور در مسائل مربوط به حقوق برابر و امکان رشد به ساختارهای ریشه‌داری بازمی‌گردد که به سادگی با تغییر چند قانون حل و فصل شدنی نیست. چپ جدید و گرایش‌های مختلف آن ضمن طرح نکاتی بدیع، ذهن را به سوی مبانی پیچیده و ناپیدای بعضی مشکلات راهنمایی کردند، اما مشکل اینجاست که حتی اگر آن تشخیص‌ها در مواردی خالی از حقایقی هم نباشد، امکان درمان به شیوه‌ای که آنها می‌‌خواهند (انقلاب و بعد حل خود به خود مشکلات)وجود ندارد. ظاهرا تجربه چنین القا می‌کند که در این جهان نمی‌توان مشکلات را به شکل کاملا بنیادی حل کرد حتی اگر فرض بر این باشد که تبیین‌های بنیادی درست است. هر راه‌حلی که بنیان‌های فیزیولوژیک فرد و ساخت ناگزیر اجتماعی روابط میان افراد که مراتب قدرت و سلطه و سیاست از لوازم آن است را نادیده بگیرد یا تفسیری از آن عرضه کند که اصلاح و بهبود، مستلزم تغییرات در این بنیان‌ها باشد، احتمالا میزان مشکلاتی که حل می‌کند کمتر از میزان مشکلاتی که تولید می‌کند، نخواهد بود.

باری چنانکه اشاره شد چنین ملاحظاتی، در مقام باریک‌بینی نظری، چه بسا بتواند ارزشمند تلقی شود و در مقام ایجاد بعضی تغییرات عملی ناشی از آوانگاردیسم که با طرح حداقلی تقاضاها به دشواری گوش‌شنوایی پیدا می‌کند، چه بسا خالی از فوایدی نباشد اما تصور تغییرات بنیادین از طریق ساختارشکنی انقلابی معمولا قرین توفیق نیست. «اندیشه بشری در ذات خود نامحدود است: مرزها و حدود این اندیشه در جریان موقعیت‌های متفاوت تاریخی جابه‌جا می‌شوند ولی در یک دوره معین، هیچ کس نمی‌تواند آنها را درنوردد.» (اشتراوس، ۱۳۷۵: ۳۹)چپ جدید در زایش نظم جایگزین ناموفق بوده و عقیم‌بودن سیاسی آن بر بسیاری از اهل ناظر هویدا شده، اگر نه پس کجاست آن آلترناتیو روشنی که اولا عیوب سرمایه‌داری و لیبرال‌دموکراسی را ندارد و ثانیا به تجربه تلخ «سوسیالیسم واقعا موجود» نمی‌انجامد و در عین حال یوتوپیایی و ناکجاآبادی هم نیست؟ تفکر در باب این پرسش و گفت‌وگو در مورد آن می‌تواند برای چپ ایرانی نیز راهگشا باشد.

منابع فارسی :

میشل لودی، درباره تغییر جهان، ترجمه حسن مرتضوی، نشر روشنگران، تهران، ۱۳۷۶

هربرت مارکوزه، انسان تک ساحتی، ترجمه محسن مویدی، تهران، پایا، ۱۳۵۹

هربرت مارکوزه،خرد و انقلاب،ترجمه محسن ثلاثی، تهران،نشر نقره،۱۳۶۷

جورج لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمه محمدجعفر پوینده، تهران، نشر تجربه، ۱۳۷۸

جان لچت، پنجاه متفکر بزرگ معاصر، ترجمه محسن حکیمی، نشر خجسته، تهران، ۱۳۷۷

سابینه فون دیرکه، مبارزه علیه وضع موجود، ترجمه محمد قائد، نشر طرح نو، تهران، ۱۳۸۱

لئو اشتراوس، حقوق طبیعی و تاریخ، ترجمه باقر پرهام، نشر آگه، تهران، ۱۳۷۵

لشک کولاکوفسکی،جریان‌های اصلی در مارکسیسم،جلد سوم:فروپاشی،ترجمه عباس میلانی، نشر اختران،۱۳۸۷

منابع انگلیسی :

Iain Mclean, Concise dictionary of politics. Oxford, Oxford University Press, ۱۹۹۶

Theodor Adorno, Prisms, Cambridge, Mass, Mit press ۱۹۸۸

Negative dialectics, London, Routledge, ۱۹۹۰ Theodor Adorno,

Cotharine Mackinnon, Feminism Unmedifded, Cambridge, Mass, Harvard University Press, ۱۹۸۷

R. Hague and others, Comparative Government and Politics, Basingstoke,

Macmillan ۱۹۹۲