چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

ایران؛ وطنم دوستت دارم


ایران؛ وطنم دوستت دارم

در آن لحظه که می‌خواستم وطنم را به سوی دیار ناشناخته ترک کنم حالت وصف‌ناپذیری داشتم. چنان ناراحتی و فشاری بر من وارد شده بود که هنوز هم نمی‌توانم احساس آن زمان را بیان کنم.
شاید …

در آن لحظه که می‌خواستم وطنم را به سوی دیار ناشناخته ترک کنم حالت وصف‌ناپذیری داشتم. چنان ناراحتی و فشاری بر من وارد شده بود که هنوز هم نمی‌توانم احساس آن زمان را بیان کنم.

شاید این احساس تنها به کسانی دست می‌دهد که حالتی نظیر من داشتند. اسارت مجموعه‌ای بود از همه جنبه‌های زندگی با تمام عواطف، احساسات،‌ غم‌ها و شادی‌ها و به طور کلی زندگی با همه جوانب و فراز و نشیب‌هایش در حد نهایت خود که در دوران اسارت مطرح می‌شد.

تنها چند روزی از سالگرد ورود آزادگان گذشته است. بر آن شدم مروری بر خاطرات لحظه بازگشت به میهن اسلامی ایران داشته باشم.

لحظه بازگشت

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آن که مرغی زقفس پریده باشد

موقع ورود به سرزمین و وطنم، ناخواسته زانو به زمین زدم، خاک وطنم را را بوسه باران کردم. بوسیدن و بوییدن خاک وطن عزیزم که مهد یادگارهای تلخ و شیرین زندگی‌ام بود عاشقانه و از صمیم قلب بود. ۱۵ شهریور ۶۹ انگار همین دیروز بود. اتوبوس‌ها به ردیف در حالی که مزین به پرچم ۳ رنگ ایران بود از مرز خسروی سرازیر شدند. چه حال و هوایی بود. هزاران چشم منتظر، اشک و خنده و شوق در هم آمیخته شده بود. اشک شوق دیدن مردم و وطنم، اشک فراق امام خمینی که به ملکوت پیوسته بود و چه صحنه‌های غرورانگیزی آن روز خلق شد.

دیدن مردم مشتاق و خوشحال که از راه‌های دور و نزدیک برای استقبال از ما راهی مرزهای غرب کشور شده بودند شگفت‌زده‌ام کرده بود. داخل اتوبوس از این طرف به آن طرف می‌رفتم، دست تکان می‌دادم و صلوات می‌فرستادم.

مردم فوج فوج با دسته گل و شیرینی به طرف اتوبوس‌ها می‌دویدند و با پرت‌کردن آن به داخل اتوبوس‌ها احساسات و عواطف خود را نشان می‌دادند و ما هم با صلوات و دست‌تکان‌دادن از آنها تشکر می‌کردیم. از این که بهترین دوست و همقطارم همراهم نبود و تنها برمی‌گشتم و او غریب و مظلوم در عراق به خیل شهیدان پیوسته بود ناراحت بودم.

خواهران و برادرانی را می‌دیدم که عکس قاب شده عزیزانشان را در دست داشتند و به تک‌تک بچه‌ها نشان می‌دادند و سراغ آنها را می‌گرفتند. هر کس که در مقابل دیدگانم ظاهر می‌شد، چهره دوست شهیدم «محمد فرنقی» را می‌دیدم و اشک‌هایم بی‌‌اختیار روان می‌شد.

سراغ سفرکرده‌ها

پس از مبادله اسرا و رسیدن به خاک وطن، جوان و پیر به استقبال ما آمده بودند و برادران و خواهرانی بودند که عکس سفرکرده‌های خود را در دست داشتند و سراغ آنها را می‌گرفتند.

برادر، صاحب این عکس را نمی‌شناسی؟ با شما نبود؟ و این لحظه یکی از بدترین خاطرات همه آزادگان است. چون ما دوست داشتیم که همه اسرا، سالم به دامن وطن و خانواده خود برگردند.

شهر را آذین کنید

ساعت ۱۰ صبح هواپیما در فرودگاه مشهد به زمین نشست‌. به علت نقص فنی به سرعت از هواپیما خارج شدیم. پس از خوشامدگویی توسط گروه استقبال با اتوبوس به طرف اردوگاه امام رضا حرکت کردیم.

به این طرف و آن طرف نگاه کردم، از خانواده‌ام خبری نبود. در صف تلفن منتظر بودم، ناگهان شنیدم که یک نفر نشانی مرا از مسوول مربوطه می‌پرسید.

با خودم گفتم نکند اشتباه می‌کنم! او یکی از اقوام ما بود، مرا بغل گرفت. سراغ خانواده‌ام را گرفتم. گفت: الان غوغا می‌شود و کل جمعیت به استقبالت می‌آیند.

تمام شهر آذین شده بود. کوچه و محله‌مان همه چراغانی بود. بوی اسپند همه جا را فراگرفته بود و فضا معطر شده بود. جمعیت زیادی برای استقبال آمده بودند. بر دوش برادری که نمی‌شناختمش نشسته بودم و مدام دست تکان می‌دادم.

باورم نمی‌شد که آزاد شده‌ام. خانواده‌هایی عکس به دست سراغ عزیزانشان را می‌گرفتند و من هم که آنان را نمی‌شناختم احساس همدردی می‌کردم و آنهایی را که می‌شناختم خبر سلامت و آزادی قریب‌الوقوع آنها را می‌دادم. آن روز فقط روی دست و شانه‌های هموطنانم می‌چرخیدم و دور و برم را نگاه می‌کردم. کم‌کم باورم شد که کابوس تمام شد و این طعم خوش آزادی است که می‌چشم.

لحظات تبادل اسرا، یکی از لحظاتی است که برای همیشه در تاریخ جمهوری اسلامی ایران ماندگار است.

۲۶مرداد ۶۹ تمام انتظارات و نگرانی‌های ملت ایران به‌سر رسید و کشور از جشن و شادی پر شد.

آزاده جانباز محمد سلیمان‌زاده