یکشنبه, ۲۷ خرداد, ۱۴۰۳ / 16 June, 2024
مجله ویستا

باران و انتظار


باران و انتظار

بلد نبودم منتظر بمانم. نه اینکه بلد نباشم. سختم بود؛ خیلی. مونا همیشه می خندید و می گفت: دیوونه ای دختر! کی از انتظار کشیدن خوشش میاد که حالا تو خوشت نمی یاد؟ هیچ وقت جوابش را نمی …

بلد نبودم منتظر بمانم. نه اینکه بلد نباشم. سختم بود؛ خیلی. مونا همیشه می خندید و می گفت: دیوونه ای دختر! کی از انتظار کشیدن خوشش میاد که حالا تو خوشت نمی یاد؟ هیچ وقت جوابش را نمی دادم. هیچ کس انتظار کشیدن را دوست ندارد ولی من جور دیگر. وقتی منتظر می مانم دلشوره عجیبی می گیرم. حس غریبی مثل کنه می افتد به جانم و دیگر رهایم نمی کند. خودم خوب می دانستم که سختی من از این انتظار کشیدن با دیگران فرق دارد اما نمی توانستم حس ام را به کسی منتقل کنم. بعد خنده اش را از سر می گرفت و ادامه می داد: دیگه از چی خوشت نمی یاد؟ آ... صبر کن بذار خودم بگم: از ناراحت بودن، از بیمار شدن، از سوسک، از... حرفش را قطع می کردم: بس کن مونا؛ اصلا حوصله ندارم. مونا هم ابرویی درهم می کشید و می گفت: تو اصلا کی حال و حوصله داری؟ و شروع می کرد به یکریز حرف زدن. حرف نمی زد؛ پرت و پلا سرهم می کرد و می گفت. به اینجای حرف هایش که می رسید دیگر گوش نمی دادم. غرق می شدم در حال و هوای خودم...

حالا هم این انتظار لعنتی بدجوری مرا به هم ریخته. یک لحظه از ته دل خواستم که مونا اینجا باشد که با حرف هایش سرم را ببرد؛ که حداقل مرا ازاین انتظار نجات دهد. اصلا نمی دانم چرا باید برای هر چیز کوچکی هم منتظر بمانم. انگار خدا می دانست که من از این حس متنفرم و هر چه دلش خواست این حال و هوای مسخره را سر راهم گذاشت! فکر می کنم به اینکه تا به حال چقدر انتظار چیزهای مسخره را کشیده ام. غرق می شوم در گذشته ها. به خودم که می آیم باد شدید پاییزی تمام جزوه ام را برگ برگ کرده و کاغذها را

پخش و پلا کرده و تنها کلاسور در دستم مانده. با عجله کاغذها را جمع می کنم. آخرین کاغذ را که برمی دارم صورتم نمناک می شود. سرم را بالا می گیرم. باران گرفته. خیلی غیرمنتظره و در یک چشم برهم زدن شدید شده. تند و ریز می بارد. به گریه می افتم. نمی دانم از چه. کلاسورم را محکم به سینه ام می چسبانم و از سرمای ناگهانی هوا، تنم مورمور می شود. قطره های باران توی چشم هایم می زنند. چشم هایم را تنگ می کنم و خیره می شوم به ماشین هایی که از سر خیابان می آیند و چراغ هایشان را روشن کرده اند. چند تا در میان جلوی پایم بوق می زنند. هیچ حرفی نمی زنم. هیچ کس نباید بداند که منتظرم. لب جدول می نشینم و به آدم ها خیره می شوم. صدای همهمه قاطی افکارم می شود. ماشین ها را می شمارم. آدم ها را می شمارم. دغدغه ها را، لحظه های انتظار را... می شمارم. می شمارم. می شمارم تا شاید کسی لحظه های انتظار مرا هم بشمارد!

یاسمن رضائیان/ ۱۷ ساله از تهران

همکار افتخاری مدرسه