جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

شبی که تختخواب افتاد


شبی که تختخواب افتاد

ماجرا وقتی شروع شد که پدرم یک شب تصمیم گرفت در زیر اتاق شیروانی بخوابد, تا از همه دور باشد و بتواند فکر کند, مادرم با این عقیده به شدت مخالف بود, چون می گفت تختخواب چوبی آن بالا ناسالم است راست هم می گفت, تق و لق بود و قسمت بالای سرش سنگین بود و اگر تختخواب از هم در می رفت, آن تکه اش محکم به کله پدر می خورد و می کشتش

گمان می کنم جالب ترین حادثه دوره جوانی من در کلمبو، اوهایو، مربوط به شبی باشد که تختخواب روی پدرم افتاد. البته تعریف کردنش (برخلاف گفته بعضی از رفقایی که تا حالا پنج شش بار ماجرا را شنیده اند) بسیار مؤثرتر از نوشتن است، چون موقع تعریف کردن لازم است اسباب خانه را بهم بریزند، درها را تکان دهند، و مثل سگ پارس کنند، تا فضای مناسب ایجاد شود و شباهت دقیقی با آن ماجرای باور نکردنی پیدا کند.

ماجرا وقتی شروع شد که پدرم یک شب تصمیم گرفت در زیر اتاق شیروانی بخوابد، تا از همه دور باشد و بتواند فکر کند، مادرم با این عقیده به شدت مخالف بود، چون می گفت تختخواب چوبی آن بالا ناسالم است: راست هم می گفت، تق و لق بود و قسمت بالای سرش سنگین بود و اگر تختخواب از هم در می رفت، آن تکه اش محکم به کله پدر می خورد و می کشتش.

بهرحال این صحبت ها او را منصرف نکرد و ساعت ده و ربع که شد، در ورودی راه پله های اتاق زیر شیروانی را پشت سرش بست و از پلکان باریک و پیچاپیچ بالا رفت. چند دقیقه بعد به بستر خزید، صدای جیرجیر نحس تختخواب را شنیدم. پدربزرگ، که وقتی پیش ما بود معمولاً در اتاق زیر شیروانی می خوابید، چند روز پیش ناپدید شده بود،(در اینگونه موقعیت ها معمولاً شش هفت روزی ناپیدا بود وقتی که پیدایش می شد عصبانی بود و غرغر می کرد و خبر می داد که یک عده آدم بی کله به کشور ریخته اند و ارتش، یک سرسوزن شانس ندارد.)

در زمان این ماجرا، پسر عمه عصبی من بریگز بیل به دیدن ما آمده بود. این بنده خدا عقیده داشت که یک شب، موقعی که در خواب است، نفسش بند می آید. احساس می کرد که اگر شب ها ساعتی یک بار از خواب بیدارش نکنند، ممکن است در خواب خفه شود، عادت داشت که یک ساعت شماطه بالای سرش بگذارد که تا صبح ساعتی یک بار زنگ بزند، اما من قانعش کردم که این عادت را ترک کند.

او در اتاق من خوابید و من بهش گفتم آنقدر خوابم سبک است که اگر در اتاق من کسی تنفسش قطع شود، فوری از خواب می پرم. شب اول امتحانم کرد- که البته از قبل حدس می زدم- و به مجرد اینکه تنفسم آرام شد و اطمینان پیدا کرد که به خواب رفته ام، نفسش را لحظه ای در سینه حبس کرد. البته من خواب نبودم و فوری صدایش زدم. ظاهراً این کار، یک خرده ترسش را کم کرد، اما برای احتیاط یک لیوان عصاره کافور، روی میز کوچکی، بالای سرش گذاشت، و گفت که اگر آنقدر بیدارش نکردم که داشت از دست می رفت، کافور را، که در زنده کردن آدم نیمه جان معجزه می کند، استشمام خواهد کرد. بریگز، در خانواده شان، تنها آدمی نبود که از این اخلاق های عجیب و غریب داشت، عمه پیرمان، عمه میلیسابیل هم (که مثل مردها می توانست دو تا انگشت هایش را در دهن کند و سوت بلبلی بزند) از این اعتقاد راسخ ناراحت بود که مقدر شده است در»ساوت های استریت« بمیرد، چون در »ساوت های استریت« به دنیا آمده بود و در »ساوت های استریت« عروسی کرده بود.

بعد نوبت به خاله ساراشوف می رسید که شب ها وقتی به بستر می رفت، با این ترس دست به گریبان بود که یک دزد شب رو، با یک سیلندر پر از کلروفورم وارد خانه اش شده است و می خواهد کلروفورم را از زیر در اتاق خواب، به توی اتاق بفرستد. خاله ساراشوف، برای رهایی از این بلا- چون ترس عظیمش بیشتر از داروی بیهوشی بود تا از دست دادن اثات خانه- همیشه هرچه پول نقد، ظروف نقره، چیزهای قیمتی دیگر داشت، در یک بسته بندی تمیز و مرتب، درست پشت در اتاق خوابش می گذاشت، و روی آن یادداشتی، به این مضمون می گذاشت: »تمام دارایی من همین است، خواهش می کنم همه را بردار و کلروفورمت را مصرف نکن، چون چیز دیگری ندارم.«

خاله گریسی شوف هم نوعی ترس از شب رو داشت، اما در برخورد با او، طاقتش بیشتر بود. این خاله عزیز مطمئن بود چهل سال است که هر شب دزدهای شب رو به خانه اش می روند. این واقعیت که تاکنون چیزی از خانه اش گم نشده بود، عکس قضیه را ثابت نمی کرد. همیشه ادعا می کرد، که آنها را پیش از آن که فرصت دزدی پیدا کنند، با پرتاب کردن لنگه کفشش به راهرو فراری داده است. وقتی که به بستر می رفت، هرچه لنگه کفش در خانه بود همه را کنار دستش می گذاشت. پنج دقیقه بعد از اینکه چراغ را خاموش می کردی، توی رختخوابش بلند می شد می نشست و داد می زد: »اوهوی!« شوهرش که از سال۱۹۳۵ یاد گرفته بود که تمام این ماجرا را نشنیده بگیرد، یا خواب بود و یا خودش را به خواب می زد. در هر دو حالت، به کش و واکش های او محل نمی گذاشت و او ناچار می شد بلند شود و یواش یواش، روی پنجه پا، پاورچین پاورچین به طرف در اتاق برود، آهسته بازش کند و یک لنگه کفش به این سر راهرو و یک لنگه دیگر به آن سر راهرو پرت کند. بعضی شب ها، همه کفش ها را پرت می کرد و بعضی شب ها فقط یک جفت مصرف می کرد.

ولی مثل اینکه دارم از قضایای جالب شبی که تختخواب روی پدرم افتاد، دور می افتم. نصف شب که شد همه در رختخوابهایمان بودیم. تجسم طرز قرارگرفتن اتاق ها و وضعیت کسانی که آنها را اشغال کرده بودند، برای فهم آنچه بعداً اتفاق افتاده، لازم است: در اولین طبقه بالا(درست زیر اتاق خواب زیر شیروانی پدرم) مادرم و برادرم هرمان خوابیده بودند. هرمان گاهی شب ها در خواب آواز می خواند، و معمولاً سرودهای نظامی » پیش به سوی جورجیا« یا » به پیش، سربازان مسیحی« را می خواند. من و بریگزبیل در اتاق مجاور این اتاق بودیم، برادرم » روی«، در اتاق بعد از اتاق ما بود. سگمان، رکس، در راهرو خوابیده بود.

تختخواب من، از آن تختخواب های سفری ارتشی بود، یکی از آنهایی که اگر بخواهی رویش راحت بخوابی، باید دولبه اضافی اش را، که مثل نیمدایره های سر و ته میزهای قابل تغییر، از طرفینش آویزان بود، بالا بیاوری و با قسمت افقی وسطش، هم سطح کنی، وقتی این دوتا قسمت را بالا می آوری، اگر طوری غلت بزنی که بیایی روی یکی از این دولبه، وضع خطرناکی پیش می آید، چون تختخواب در وضعیتی است که کاملاً دمر می شود و خودش با لحاف و تشک و ملافه، با یک صدای عظیم ناشی از سقوط، روی سرت می افتد. در واقع، این، دقیقاً همان چیزی است که حدود ساعت دو بعد از نصف شب اتفاق افتاد، (کسی که بعدها در یادآوری صحنه، از آن به عنوان»شبی که تختخواب روی پدرت افتاد« نام برد، مادرم بود.)

من که (به بریگز دروغ گفته بودم و) خوابم سنگین بود و دیر بیدار می شدم، اول که پایه های آهنی تخت در رفت و مرا زمین زد و تخت روی من افتاد، نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است، در ابتدا، هنوز در رختخواب پیچیده شده بودم و آزاری ندیده بودم. رختخواب هم مثل چادر رویم افتاده بود. با وجود این، هنوز بیدار نشده بودم و در این مدت فقط چند لحظه ای به مرز هوشیاری رسیده بودم و برگشته بودم. بهرحال این سروصدا مادرم را، در اتاق بغلی، فوری بیدار کرد و او دچار این برداشت آنی شد که پیش بینی نحسش وقوع یافته و تخت چوبی بزرگ طبقه بالا روی پدر افتاده است؛ بنابراین جیغ زد»به داد پدر بیچاره تان برسید!« این فریاد، بیش از صدای افتادن تخت من، اثر کرد و هرمان، که در اتاق او بود، بیدار شد، خیال کرد که مادر، بی هیچ علت آشکار، دچار حالت هیستریک شده است او که می کوشید مادر را آرام کند، داد زد »مامان حالت خوبه؟«

شاید حدود ده ثانیه، با هم فریاد رد و بدل می کردند: »به داد پدر بیچاره تون برسید«، و» مامان، حالت خوبه«. این سروصدا، بریگز را بیدار کرد. حالا دیگر من هم بهوش آمده بودم و به طریقی مبهم، حس می کردم که اوضاع از چه قرار است، اما هنوز درک نمی کردم که بجای روی تختخواب، در زیر تختخواب قرار گرفته ام. بریگز، که در میان فریادهای رعدآسا، با ترس و تشویش از خواب پریده بود، به این استنتاج آنی رسید که دارد خفه می شود و ما همه در کوششیم که بهوشش بیاوریم و نجاتش دهیم- با ناله ای خفیف، لیوان کافور را از بالای سرش چنگ زد و بجای اینکه بویش کند، آن را روی خودش ریخت، اتاق را بوی گند کافور پر کرد، نفسش بند آمد و مثل آدم هایی که دارند خفه می شوند، »خق-هقق« از گلویش در آمد، چون ظاهراً موفق شده بود تحت تأثیر بوی تند کافور، نفسش را بند بیاورد، خودش را از تختخواب بیرون انداخت و کورمال کورمال به طرف پنجره باز اتاق رفت، اما به پنجره ای که بسته بود رسید، با دست هایش چنان به پنجره کوبید که صدای شکستن شیشه و افتادن تکه هایش به کوچه زیر پنجره به گوشم رسید. در این موقع بود که من، با تقلایی که برای بلند شدن می کردم، با احساسی مرموز و غریب دریافتم که تختخوابم روی من است. حالا نوبت من بود که گیج و گنگ و خواب آلود، گمان کنم تمام این جنجال نتیجه کوشش دیوانه واری است که برای بیرون آوردن من از آن وضعیت نادر و مخاطره آمیز صورت می گیرد.

دیوانه واری است که برای بیرون آوردن من از آن وضعیت نادر و مخاطره آمیز صورت می گیرد.

فریاد زدم: »مرا از اینجا بیرون بیاورید. مرا بیرون بیاورید«، خیال می کنم حس می کردم که در یک معدن خرابه مدفون شده ام. بریگز، که در کافورش غرق شده بود صدای »قوق« مانندی از گلویش بیرون داد.

در این موقع مادرم، که هنوز جیغ می کشید، و به دنبال او هرمان، که هنوز داد می کشید، تقلا می کردند در راه پله اتاق زیر شیروانی را باز کنند، تا بالا بروند و جسم نیمه جان پدرم را از میان تخته پاره های تخت بیرون بیاورند. اما در محکم بود و زیر بار نمی رفت، ضربه های دیوانه وار مادرم به در، تنها اثری که داشت، اضافه کردن بر سر و صدای موجود بود. حالا »روی« و سگ هم آمده بودند و اولی مرتب سؤال می کرد و دومی پارس.

پدر، که از همه دورتر بود و صدای خور خورش از همه بلندتر، کم کم از صدای ضرباتی که به در راه پله وارد می آمد، بیدار شده بود. او، که خیال کرده بود خانه آتش گرفته است، با صدایی آرام و خواب آلود گفت:»دارم میام، دارم میام« و دقایق بسیاری گذشت تا کاملاً بیدار و هوشیار شد. مادرم که هنوز هم خیال می کرد اوست که زیر تخت مانده، از شنیدن صدای ناله وار »دارم میام« این برداشت را کرد که پدر در حال احتضار است و دارد با عزرائیل حرف می زند، به این جهت فریاد زد:»داره می میره«.

بریگز، برای مطمئن کردن او، داد زد »حالم خوبه، حالم خوبه«، زیرا هنوز هم خیال می کرد که نزدیک بودن او به مرگ بوده که ما را چنین ناراحت کرده است. بالاخره کلید برق را در اتاقم پیدا کردم، قفل در را گشودم، و من و بریگز هم به گروه مبارزان پشت در راه پله پیوستیم، سگ، که هیچوقت بریگز را ندیده بود، به طرفش پرید- چون خیال می کرد اوست که در این ماجرای ناراحت کننده مقصر است- و »روی ناچار شد سگ را ول کند و بریگز را بگیرد. صدای بیرون آمدن پدر از تختخواب را همه شنیدیم، روی فشار داده و در راه پله را با تکانی قهرمانی، بازکرد و پدر، خواب آلود و عصبانی اما صحیح و سالم، از پله ها پایین آمد، مادرم تا او را دید، به گریه افتاد و رکس به زوزه کشیدن پرداخت. پدر پرسید:

»ترا بخدا، اینجا چه خبر است؟«

بالاخره موقعیت، مثل جور کردن تکه های یک پازل، بهم ریخته روشن شد. پدرم به علت پا برهنه گشتن مختصری سرما خورد، اما نتیجه سوء دیگری نداشت؛ مادر، که همیشه طرف روشن هرچیز را می بیند، گفت:»خوشحالم که پدربزرگ اینجا نبود.«

ترجمه:منوچهر محجوبی

درباره جیمز تربرطنزنویس موفق آمریکایی در سال۱۸۹۴ دیده به جهان گشود و در سال۱۹۶۱ در گذشت. از جیمز تربر، میراثی با ارزش از نوول ها و قصه های کوتاه برجای مانده است. از جمله آثار معروف او می توان به »خوک آبی در رختخواب و حالت های ناگوار دیگر « (۱۹۳۳)، »زندگی و تنگناهای من« (۱۹۳۳)، »کشور برتر« (۱۹۵۳)، »سالهای باراس« (۱۹۵۹)، »فانوس ها و نیزه ها« (۱۹۶۱) اشاره کرد.

داستان کوتاه »شبی که تختخواب افتاد« نمونه ای درخشان از طنز موقعیت است. نویسنده برای ایجاد موقعیت طنز، پیش

زمینه ها را به گونه ای هوشمندانه ارایه داده و سعی کرده است نبود تجانس بین رویدادها را اساس داستان قرار دهد.



همچنین مشاهده کنید