دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

خدا مجردی تان را از دست تان نگیرد


خدا مجردی تان را از دست تان نگیرد

از دوچرخه اش پیاده شد, دوچرخه اش را نداد به من

از دوچرخه‌اش پیاده شد، دوچرخه‌اش را نداد به من. نگذاشت کنار دوچرخه من. تکیه داد به درخت، رفت داخل مرغ‌فروشی. یه پنج تایی مرغ‌فروشی سر زده بود، پای مرغ می‌گرفت. از این یکی هم گرفت، گذاشت توی کوله‌اش، کوله‌اش را هم به پشت گرفت و راه افتاد. به من هم نمی‌گفت پای مرغ را برای چه می‌خواهد. جلوتر از من می‌راند. شلوارک استرچ پایش بود و یک سوشرت سرمه‌ای تنش. اگر هوا اینچنین سرد نبود، شاید تی‌شرت قرمزش را می‌پوشید، همان بی‌آستینی که پشتش به لاتین نوشته بود: تراختور. تند نمی‌راند. با خیلی‌ها سلام و علیک می‌کرد، هوای من را هم داشت، نمی‌خواست خسته‌ام کند. اوایل همین بهمن با همین دوچرخه.

با همین دوچرخه دیگه؟

چی؟

سفر نپال.

با همین.

سه هزار کیلومتر راه را می‌کوبد تا برود نپال و برود بیس کمپ. دوست دارم بپرسم با دوچرخه کجاها رفته؟ بعضی کشورها را می‌دانم، مثل ترکیه، سوریه، لبنان.

کدام کشورها رفتی با دوچرخه؟

هر جا رفته‌ام با دوچرخه رفته‌ام.

می‌خندد. کلاه هم سرش نکرده، توی این سرما، آن هم با آن سرش. داد می‌زنم.

پیمان، سرت رو هر روز تیغ می‌زنی.

دستی به سرش می‌کشد.

قشنگه....

می‌خندد.

خوبه نمی‌بری.

دو، سه بار بریده‌ام، آن اوایل، ولی الان دیگه نه. کله‌اش را که می‌بینند، با دوچرخه و کوله، فکر می‌کنند از خارج آمده. خودش می‌گفت از دانشگاه اهواز که فارغ‌التحصیل شدیم- پیمان لیسانس علوم آزمایشگاهی از دانشگاه تبریز دارد و فوق لیسانس میکروب‌شناسی از دانشگاه علوم پزشکی اهواز- با دوچرخه و کوله‌هام آمدم ترمینال، راننده‌ها همه گفتند، هلو مسدر. چندی پیش تلویزیون اردبیل، با یک فرانسوی مصاحبه می‌کرد با دوچرخه آمده بود ایران و داشت می‌رفت ‌جمهوری آذربایجان. برای تلویزیون هم فقط خارجی‌ها ارزش پرداختن دارد و پیمان و نظیر او مثل جنس ایرانی می‌ماند.

جایی نگه می‌دارد، دوچرخه را تکیه می‌دهد به دیوار، کوله‌اش را می‌گذارد کنار دوچرخه و می‌رود داخل.

اولین بار کی دیدمش؟ یادم نمی‌آید. یادم هست ولی، اولین بار کی با هم حرف زدیم. توی پارک خیاوچایی بود. می‌خواستم سیگاری روشن کنم. کبریت نداشتم. او را دیدم، خوشحال شدم، گفتم، این حتماً دارد. پیش خودم فکر کردم، آخر همه چیز است. پرسیدم: «کبریت داری آقای آذقانی؟» لبخندی زد و گفت، نه. نخندید مثل حالا. مثل الان که از اداره گذرنامه آمد بیرون. چه می‌خندد. در حالی که کوله‌اش را به پشتش می‌کشد و سوار دوچرخه‌اش می‌شود. می‌گوید: گفت این عکس برای گذرنامه مناسب نیست، چون می‌خندی. می‌خندد. شدید می‌خندد. می‌دانی چی گفتم؟ گفتم: آنجا نوشته‌اید عکس باید زمینه‌اش سفید و از روبه‌رو‌ باشد و عینک و کراوات نداشته نباشد. می‌خندد و گذرنامه را نشانم می‌دهد، سخت است هم برانم و هم ببینم، الکی می‌گویم: دیدم. به من نگاه می‌کند و چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم. داد می‌زند: سردته؟ من سردمه. از خیابان کج می‌کند به یک خیابان فرعی و باز داد می‌زند: دنبالم بیا. می‌رویم دنیز. با دوچرخه از پل جلوی کتابفروشی رد شده، داخل مغازه می‌شود. من به اندازه او، آزاد و راحت نیستم. از دوچرخه پایین می‌آیم و پیاده می‌روم داخل، پیمان با دوچرخه کنار کرسی رفته است، جلیل و دوستانش هم سر کرسی نشسته‌اند. من هم از گذر میان دو میز پیشخوان می‌گذرم که پیمان با دوچرخه گذشته است. کمی که گرم می‌شوم، از پیمان می‌پرسم، کشورهایی را که با دوچرخه رفته است نام ببرد. مثل بچه‌ها، خودش را لوس می‌کند، و مشتی به پشت سه‌نفری می‌کوبد که پای کرسی نشسته‌اند و می‌گوید، ترکیه، سوریه، لبنان. می‌گویم، اینها را می‌دانم، بقیه. جدی نگاهم می‌کند؛ اینها را کی به تو گفته؟ می‌خندد. چنان بلند که دو مشتری مغازه او را نگاه می‌کنند. جلیل می‌گوید: پیمان به جز آن سه کشور، بلغارستان، گرجستان، ارمنستان و جمهوری آذربایجان هم رفته. جلیل در حالی که استکان‌های روی کرسی را با چایی پر می‌کند، می‌گوید: پیمان نفر اول المپیاد دانشجویان دوچرخه‌سواری شده.

چه سالی؟

پیمان در حالی که چای می‌خورد، می‌گوید: ۸۶. جلیل می‌گوید: در ۳۸‌سالگی! پیمان چایی جلیل را هم برمی‌دارد و نصفش را می‌خورد و نصفش را با خنده حرام می‌کند. ماجرای چای خوردنش را در خرمدره می‌پرسم. می‌گوید، برویم بیرون، تعریف می‌کنم. پیمان روی دوچرخه‌اش، از همان بزرو می‌گذرد. جلیل می‌گوید: جزء ده نفر اولین ماراتن کوهپیمایی ایران هم شده. می‌دانستم، اوایل دهه ۸۰ در دماوند برگزار شد.

با دوچرخه راه می‌افتیم. مردی پالتوپوش کنار پیاده‌رو پیمان را صدا می‌زند.

پیمان، چی شد؟

پیمان نگاهش می‌کند و می‌خندد و بعد داد می‌زند.

می‌آیم، ولی با دوچرخه.

باز می‌خندد. به من می‌گوید، از من خواسته‌اند که بروم دانشگاه و تدریس کنم. می‌خندد و در میان خنده می‌گوید: گفته‌اند، لباس مرتب بپوش و سوار دوچرخه هم نشو.

می‌خندد. ولی در دانشگاهی توی اردبیل تدریس می‌کند. روی دوچرخه حوصله نمی‌کنم بپرسم که آنجا هم با دوچرخه می‌رود؟

از کنار اسب بازی می‌گذریم، به یاد خاطره‌ای از پیمان می‌افتم. شنیدم که دوستی، در سال‌های دور، شاید ۱۵ سال پیش، به پیمان می‌گوید: هزار تومان بدهم، سوار اسب شو. پیمان هم می‌گوید، ولخرجی نکن، یک سکه توی قلکش بنداز و پیمان سوار می‌شود. پیمان می‌راند. سرازیری را تند می‌رود. من هم دنبالش. کمی عقب می‌مانم ازش. حواسش به من نیست. چایپاره را که می‌گذرد، نگه می‌دارد. مرغ‌فروشی هست آنجا، می‌دانم. من نفس‌نفس می‌زنم. هوا سرد شده. پیمان باز پای مرغ است که می‌تپاند کوله‌اش. می‌گویم، ماجرای خرمدره را بگوید. می‌گوید: «پای مرغ را نگویم!» می‌گویم: بعد از خرمدره. سوار دوچرخه‌اش شده، می‌راند، من هم دنبالش. داد می‌زند: باران می‌بارید. می‌گویم: کی! می‌گوید: «گیج آقا، همون اطراف خرمدره دیگه.» می‌گویم: «آها.» می‌گوید: «ماجرای رستوران ترکیه هم جالبه‌ها.» می‌گویم: «اونم بگو.» دادی می‌زند: «اول اونو می‌گم.» با یکی سلام و علیک می‌کند. بعد دوچرخه را به دوچرخه من نزدیک می‌کند و می‌گوید: «رستورانچی که منو با دوچرخه دید، گفت یا پول نداری، یا عقل!» گفتم: «کدام.» باز بلند می‌گوید: «بابا تو که اصلاً عقل نداری، معلومه رستورانچی ترکیه.» ادامه می‌دهد: «آنقدر صمیمی شدیم که یک عالمه غذا به من داد، اصلاً پول نگرفت.» دارد از شهر خارج می‌شود. می‌گویم: «پیمان، خرمدره.» می‌گوید: «یارو تا مرا دید که زیر باران با دوچرخه، رفتم تو، گفت من اگه جای بابات بودم، خانه راهت نمی‌دادم. ولی من همش چایی می‌خوردم، بعد نگاه کرد به من، ببین اینجوری.» کله‌اش را طرف من می‌چرخاند و شکلک در‌می‌آورد. هوا تاریک شده، صورتش را خوب نمی‌بینم. گفت: «سواد داری؟» کامیونی از کنار ما می‌گذرد و بوق وحشتناکی می‌زند. پیمان داد می‌زند و حرف‌هایی می‌گوید سمت کامیون که نمی‌فهمم. راستش می‌ترسم، به پیمان می‌گویم: «یکی از شخصیت‌های رمانم هستی.» مثل او داد می‌زنم. می‌پیچد فرعی، دوچرخه را نگه می‌دارد، مرا نگاه می‌کند، می‌گوید: «حتماً عاشق دختری هم می‌شوم.» می‌خندد. باز راه می‌افتد، می‌دانم که عاشق دختری نشده است. جلیل می‌گفت، هر وقت کسی تو کوه گم شود، یا اتفاقی بیفتد، از هلال‌احمر که به پیمان زنگ می‌زنند، نیم ساعت دیگر آنجاست، حالا زمستان باشد، یا تابستان فرقی نمی‌کند.

پیمان نگه می‌دارد. دوچرخه را می‌خواباند روی زمین. من هم همان کار را می‌کنم. کوله پشتی به پشتش راه می‌افتد، من هم دنبالش. می‌ایستد، کوله را می‌گذارد زمین، دو دستش را پر پای مرغ می‌کند، می‌گذارد روی تخته سنگ. همه پای مرغ‌ها را روی سنگ‌ها می‌گذارد. کوله‌اش که خالی شد، می‌آید طرف من، می‌گوید: «چقدر میدی بگم!» می‌خندم. طرف دوچرخه اش می‌رود. می‌گوید: «گرگ‌ها لاغر شده‌اند.» سوار می‌شود و می‌راند. داد می‌زنم: «آهای من ماندم، من می‌ترسم.» داد می‌زند: «واقعیت نیست که بترسی، سفر خیالیه نترس. تازه من پای مرغ تو روز روشن آوردم اینجا.»

می‌رود، باز داد می‌زند: «الله سوبایلیقیوی الیندن آلماسین.» دعای همیشگی‌اش است. اگر سفرمان خیالی نبود، پیمان می‌مرد، ولی مرا تنها نمی‌گذاشت. اگر سفر واقعی بود، ما ترکی حرف می‌زدیم. اگر سفر واقعی بود، من اگر اینجا بودم می‌مردم. از ترس گرگ می‌مردم.

حافظ خیاوی