یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
مجله ویستا

بحران انسانشناسی معاصر


بحران انسانشناسی معاصر

نوشتار حاضر, بررسی اجمالی مجموعه فعالیتها و مطالعاتی است که در شاخه های مختلف معرفت, راجع به انسان و شناخت ابعاد وجودی او صورت پذیرفته است

نوشتار حاضر، بررسی اجمالی مجموعه فعالیتها و مطالعاتی است که در شاخه‏های مختلف معرفت، راجع به انسان و شناخت ابعاد وجودی او صورت پذیرفته است و هدف آن یافتن پاسخی برای دو پرسش است الف) آیا انسانشناسی معاصر دچار بحران است؟

ب) در صورت وجود بحران، آیا راه حلی عملی برای خروج از بحران وجود دارد؟ پیش از ورود به بحث لازم است مراد خود را از دو واژه «انسانشناسی‏» و «بحران‏» روشن کنیم.

● انسانشناسی

بر خلاف فیزیک و شیمی و زیست‏شناسی و نظایر آنها - که علم واحد مشخص با موضوع و روش معین می‏باشد- انسانشناسی را نمی‏توان علمی واحد در نظر گرفت. گستردگی ابعاد وجودی انسان و امکان بررسی او و آثار وجودی‏اش از زاویه‏های مختلف، این زمینه را فراهم آورده است که در عمل، شاخه‏های وسیعی از علوم و معارف به مطالعه انسان بپردازند.

آنچه امروزه به «آنتروپولوژی‏» موسوم است، نمی‏تواند نماینده کلیه تلاشهای ممکن و جاری راجع به شناخت انسان قلمداد شود. آنتروپولوژی علمی جدیدالتاسیس است و در دو قرن اخیر رواج یافته و در واقع بررسی تاریخ طبیعی انسان است و از چهار شاخه اصلی تشکیل یافته است. این چهار شاخه عبارتند از: «انسانشناسی فیزیکی‏»، «باستانشناسی‏»، «انسانشناسی فرهنگی‏» و «زبانشناسی‏». هر یک از این شاخه‏ها خود نیز دارای شاخه‏های فرعی می‏باشند; به عنوان مثال، انسانشناسی فیزیکی دارای پنج‏شاخه می‏باشد که عبارتند از: «دیرینه شناسی‏»، «نخستین شناسی‏»، «کالبد شناسی انسانی‏»، «رشد شناسی‏» و «انسانشناسی ژنتیکی‏».

اگر ابعاد وجودی انسان را در سه بعد اصلی جسمی، روانی و اجتماعی خلاصه کنیم، انسانشناسی مورد نظر در نوشته حاضر، ناظر به تلاشهای علمی انجام گرفته در زمینه شناخت‏بعد جسمانی انسان نمی‏باشد; بنابراین بخش وسیعی از مباحث آنتروپولوژی از حوزه و قلمرو بحث ما خارج است.

مجموعه مطالعات و تحقیقات راجع به بعد روانی و اجتماعی انسان را می‏توان در سه شاخه اصلی: انسانشناسی «علمی‏»، «فلسفی‏» و «دینی‏» خلاصه کرد.

مراد از انسانشناسی علمی، تنها قضایای خاص بر آمده از استقرای تجربی نمی‏باشد، بلکه شامل علومی نیز می‏شود که ره‏آورد آنها ارائه قضایا و نظریه‏های آزمون‏پذیر راجع به انسان است; بنابراین کلیه علوم انسانی و اجتماعی در این شاخه قرار می‏گیرند. (۱)

انسانشناسی فلسفی، با تامل و شهود عقلانی درصدد ارائه معارفی راجع به انسان است. دستاورد این نوع انسانشناسی، قضایایی غیر تجربی و آزمون ناپذیر است.

انسانشناسی دینی، به منابع و متون دینی متکی است و در واقع، بازگو کننده محتوای متون دینی راجع به انسان‏است.

▪ مراد از «بحران‏»

واژه «بحران‏» از آن دسته کلماتی است که استعمال شایعی دارد و دست کم می‏توان سه کاربرد عمده آن را برشمرد:

الف) پدید آمدن معضلات و مشکلات خارجی، گاه به گونه‏ای است که برای شاخه‏ای از علم که دست‏اندرکار حل آن مسائل است، ایجاد بحران می‏کند; به عنوان مثال رکود بازار، تورم و بیکاری، اگر از حد متعارف فراتر رود، برای اقتصاد یک کشور تولید بحران می‏کند. بحرانهای سیاسی و اجتماعی نیز از همین نوع محسوب می‏شوند.

اگر دامنه معضلات خارجی به گونه‏ای باشد که نظریات مقبول و رایج آن علم از تبیین آن معضل و ارائه راه حل برای بر طرف کردن آن عاجز باشند، پیکان بحران متوجه آن علم نیز می‏شود. در این صورت از عباراتی نظیر «بحران علم اقتصاد» «بحران جامعه شناسی‏» و... سخن به میان می‏آید. کتاب آلوین گولدنر تحت عنوان بحران جامعه شناسی غرب را می‏توان نمونه‏ای از کاربرد واژه بحران در این معنای نخست دانست. وی می‏گوید: «نظریه فونکسیونالیستی و جامعه شناسی آکادمیک، به طور کلی اکنون مراحل اولیه یک بحران طولانی را طی می‏کنند. آنچه که از این پس در این کتاب مطرح خواهد شد، کوششی در جهت مشخص نمودن منابع و آثار این بحران و توضیح در مورد نتایج‏حاصل از آن است ... وجود بحران، به معنای تحولات خود به خود و سریعی است که تضادهای شدید و تشنجهای مهمی را در بر دارد که نظام، ناچار به پرداخت هزینه‏های گزافی در مقابل آنها است‏». (۲)

ب) ارائه رهیافتها و تئوریهای جدید - که معمولا از شواهد صدقی نیز برخوردار هستند - تئوریهای مقبول پیشین را به چالش افکنده، متزلزل می‏کند و آن علم را دچار بحران می‏سازد. معنای این سخن این نیست که هر تئوری جدیدی که مبطل تئوری سابق است، برای علم تولید بحران می‏کند; بلکه مقصود تئوریهایی است که به منزله انقلابی در علم تلقی می‏شوند و در عرف عالمان هر علم، تنش وسیع ایجاد می‏کنند; به عنوان مثال می‏توان از فیزیک انیشتاینی، در مقابل فیزیک نیوتنی و از مکانیک کوانتومی در مقابل مکانیک کلاسیک یاد کرد. آنچه در مقاله «آنتروپولوژی فلسفی‏» از دائرة‏المعارف فلسفی ویراسته پل ادواردز راجع به اولین نمود بحران علم آورده شده، مثالی از کاربرد واژه بحران در معنای دوم آن است. نویسنده مقاله می‏گوید: «انسانشناسان فلسفی، بحرانی را در علم مشاهده می‏کنند; بحرانی که نخستین بار در قالب سه تحقیر از انسان بروز کرد: نخستین تحقیر به واسطه کیهانشناسی کوپرنیکی صورت پذیرفت که مسکن انسان، یعنی زمین را از مسند مرکزیت عالم به زیر کشید; دومین تحقیر، تکامل‏گرایی زیست‏شناختی داروین بود که انسان را شرمنده و حقیر ساخت و سومین آنها، مکاتب تاریخی بودند که نسبیت ارزشهای مذهبی و فرهنگی انسان را به نمایش گذاردند».

ج) فقدان یک جهت گیری واحد مشترک در یک شاخه از معرفت و وجود نوعی آنارشیسم و هرج و مرج روش‏شناختی و فقدان مرکزیت جهت هدایت تحقیقات و هماهنگ کردن و جمع‏بندی داده‏های مختلف، باعث اتصاف آن علم به علم بحران‏زده می‏شود.

آنچه ماکس شلر و طرفداران او راجع به وجود بحران در انسانشناسی معاصر اظهار می‏کنند، با مورد اول و دوم مطابقت ندارد و ناظر به قسم سوم بحران می‏باشد.

● «ماکس شلر» و بحران انسانشناسی معاصر

در میان اندیشمندان غرب، ماکس شلر از نخستین کسانی است که راجع به وجود بحران در انسانشناسی معاصر اعلان خطر کرد. وی می‏نویسد: «هیچ وقت در عرصه تاریخ - آن طور که ما آن را می‏شناسیم - انسان اینقدر برای خود مساله [ساز] نبوده که امروزه هست. امروزه انسانشناسی علمی و انسانشناسی فلسفی و انسانشناسی متکی به الهیات نسبت‏به یکدیگر، متقابلا یکسره بی‏اعتنا هستند. با این وصف، تصور و تلقی واحدی از انسان نداریم. علاوه بر این، علوم تخصصی - که پیوسته تعدادشان رو به افزایش است و با مسائل انسان سر و کار دارند - بیشتر پنهان کننده ذات انسان در پرده حجابند تاروشنگر آن‏».

ارنست کاسیرر، در تبیین مراد ماکس شلر از بحران معاصر انسانشناسی، بر این نکته تاکید می‏ورزد که صرف وجود اختلاف در آرا و نظریات، موجب بحران نیست; زیرا همواره در شاخه‏های مختلف علوم، شاهد این گونه اختلافات بوده و هستیم. آنچه در انسانشناسی باعث ایجاد بحران شده است، وجود آشفتگی و هرج و مرج کامل اندیشه است. در شناخت انسان، جهت کلی و مرجع مشخصی برای هدایت افکار وجود ندارد تا بتواند خط سیر و شیوه تحقیق راجع به انسان را مشخص کند. ما با روشها و خط سیرهای کاملا متباینی مواجه هستیم که از هم بیگانه و غیر ناظر به یکدیگر می‏باشند. وی می‏گوید: «در آنچه که مربوط به منابع شناخت طبیعت انسان می‏گردد، هیچ عهدی به اندازه روزگار ما وضع مساعدتر نداشته است. روانشناسی، مردم شناسی، انسانشناسی و تاریخ، خرمنی تعجب انگیز از اطلاعات و معلومات در خصوص انسان گرد آورده‏اند که لاینقطع رو به افزایش است... مع‏ذلک، این طور به نظر می‏رسد که هنوز روشی که از راه آن بتوان این همه موارد و مصالح را به نظم درآورد و بر همه تسلط عینی یافت، به دست نیامده است... غنای اطلاعات و معلومات، لزوما برابر غنای فکری نیست. برای خروج از این دهلیزتاریک، اگر نتوانیم صراط مستقیمی پیدا کنیم، علم واقعی به خصوصیات کلی فرهنگ انسانی ممکن نخواهد بود و به غرق شدن در توده‏ای از معلومات جدا و پراکنده - که به ظاهر فاقد هر گونه انسجام درونی هستند - ادامه خواهیم داد». (۳)

بحرانی را که ماکس شلر و طرفدارانش از آن شکوه می‏کنند، می‏توان در دو زمینه اساسی زیر جستجو کرد:

الف) عدم نظارت و عدم اعتنای شاخه‏های مختلف انسانشناسی به یکدیگر

ب) وجود اختلافات عمیق روش شناختی و غیر آن در هر یک از شاخه‏های سه‏گانه انسانشناسی (علمی، فلسفی،دینی).

سعی ما در این مقاله بر آن است که واقعیت این بحران را در این دو زمینه مورد بررسی قرارداده و ریشه‏های آن را باز نماییم. به این منظور، ابتدا به بررسی ریشه‏های بحران در هر یک از شاخه‏های انسانشناسی خواهیم پرداخت (زمینه‏ب) و سپس به قضاوت در علت عدم اعتنای هر شاخه به سایر شاخه‏ها می‏پردازیم (زمینه الف). سر این تقدم و تاخر در این نکته نهفته است که تبیین آنچه در این سه شاخه از معرفت راجع به انسان می‏گذرد و بیان ریشه‏های بحران در هر یک، خود به خود تا حد زیادی راز کم اعتنایی هر شاخه را نسبت‏به سایرین آشکار می‏سازد و ما را در مواجهه با این پرسش مهم که آیا با وجود بحران در هر شاخه از شاخه‏های انسانشناسی و بدون حل این اختلافات عمیق، دعوت به اعتنای شاخه‏ها به یکدیگر معقول است‏یا نه، یاری می‏رساند. همچنین ما را در یاری هر یک از این بخشهای سه گانه به یکدیگر کمک خواهد کرد و مهمتر از همه اینکه آیا بر اساس هر مبنای روش شناختی، می‏توان انسانشناسی علمی را به تامل در دستاوردهای انسانشناسی فلسفی یا دینی ترغیب و تشویق کرد; یا اینکه برخی از مبانی روش شناختی در علوم، چنین تامل و اعتنایی را بر نمی‏تابند؟

● بحران انسانشناسی علمی

در نگاه اول به انسانشناسی علمی (علوم اجتماعی و انسانی)، با تشتت و اختلاف نظر عجیبی مواجه می‏شویم که نمونه آن را هرگز در علوم طبیعی نمی‏بینیم.

در مواردی نظیر اینکه: انسانشناسی علمی، باید در جستجوی چگونه اموری باشد و با چه روش و طریقی به مقصود خود برسد، اختلاف نظر شدیدی در میان عالمان این علوم رواج دارد. دامنه این اختلافات به قدری وسیع است که می‏توان ادعا کرد با فرهنگهای تحقیقی مختلفی که خصایص کاملا متضادی دارند مواجهیم و در ظاهر، هیچ امیدی به آشتی و ائتلاف میان آنها وجود ندارد.

بر خلاف انسانشناسی علمی، در شناخت علمی طبیعت‏به هیچ‏رو با این خصایص متضاد مواجه نیستیم; بلکه بر عالمان علوم طبیعی، فرهنگ پژوهشی واحدی حاکم است و در اتخاذ شیوه واحد (اصول) اتفاق نظر دارند. خصیصه محوری آن، پذیرش ضابطه آزمون پذیری تئوریها و گردن نهادن به فرآیندهای جمعی و همه‏گیر نقد و ارزیابی است.

در این قسمت، اختلافات در خصایص جنبی و پیرامونی است; یعنی اختلافات در اموری نظیر استفاده از مدلها و روشهای کمی، میزان و نحوه پایبندی به اعتقادات متافیزیکی مبنایی و امثال آن رخ می‏دهد. (۴)

نزاعهایی که راجع به علوم طبیعی وجود دارد، در روش شناخت و موضوع آن نیست; بلکه به طور عمده، مربوط به فلسفه علم و ارزیابی فلسفی دستاوردهای علمی و هدف علم می‏باشد. بحثهایی از این دست که آیا تئوریهای علمی، واقع‏نما هستند یا خیر؟ اثبات پذیرند یا ابطال پذیر؟ هیچ خللی به اجماع عامی که در شیوه و روش تحقیق علمی و پذیرش و رد تئوریها وجود دارد، وارد نمی‏سازد. (۵)

ریشه‏های بحران در انسانشناسی علمی را می‏توان در سه نزاع اصلی زیر جستجو کرد:

الف) نزاع در کفایت روش تجربی (طبیعت گرایی) برای شناخت انسان

ب) نزاع در روش فهم حیات درونی و رفتارهای معنادار انسانها

ج) نزاع در نحوه ارزیابی و سنجش نظریه‏ها

▪ نزاع طبیعت‏گرایی

مدافعان روش تجربی محض (پوزیتویستهایی که تفاوتی میان انسانشناسی و طبیعت‏شناسی قائل نیستند)، همت عالم انسانشناس را دستیابی به معرفتهای قانونمدارانه راجع به انسان می‏دانند. پیشفرض این دیدگاه این است که بر انسان و پدیده‏های انسانی، نظم و ناموسی قانونمند حاکم است (همان گونه که در طبیعت چنین است) و فردیت و اختیار و آزادی آحاد انسانها، به گونه‏ای نیست که شکننده این نظمها و قانونمندیها باشد. دریافت معرفتی عینی (objective) از انسان و پدیده‏های انسانی و اجتماعی، امری کاملا مقدور و ممکن است; تنها به شرط آنکه عالم در فعالیتهای‏علمی‏خود، عوامل‏شخصی و ذهنی‏را حذف‏کرده و به عنوان یک ناظر محض، نظاره‏گر این قانونمندیها باشد.

این دیدگاه، چون به دنبال تبیین حوادث انسانی و پیش بینی و تصرف در آنهاست، لذا به ظاهر بسنده می‏کند و از درون‏بینی و فهم امور و معناکاوی آنها چشم می‏پوشد. از نظر آنان تفسیر رخدادهای انسانی، چیزی نیست مگر تبیین علل و قوانین این رخدادها; لذا وظیفه عالم، به کارگیری روش تجربی و آماری (نگاه بیرونی به رفتارها)، به منظور دستیابی به قوانین مضبوط پیش‏بینی کننده می‏باشد. بنابراین سوق دادن تلاش علمی به سمت فهم روابط درونی حوادث و معنای رفتار انسانی،انحراف از مسیر انسانشناسی است. به تعبیر دیگر، تفسیری که مورد نظر و مطلوب عالم می‏باشد، در سایه تبیین حاصل می شود، نه در سایه فهم معنی.

دانیل لیتل سر این گرایش را چنین ذکر می کند: «قوت آموزه وحدت علم، یکی از علل عمده مجذوبیت‏برخی از فیلسوفان نسبت‏به طبیعت‏گرایی است. همه علوم، در واقع پاره‏های یک فعالیت وسیع و عظیمند که یک وحدت روش شناختی بر آن حاکم است‏». (۶)

طبیعت‏گرایی در علوم انسانی و اجتماعی، از ناحیه بسیاری از محققان و پژوهشگران مقولات انسانی مورد نقد و انکار واقع شده است. مخالفان افراطی، بر تفاوت جوهری انسانشناسی با طبیعت‏شناسی - در موضوع و روش - تاکید می‏ورزند و مخالفان معتدل، در عین تاکید بر وجود تفاوتهای جدی، از برخی جهات رویکردی مشترک با تجربه‏گرایی را دنبال می‏کنند.

ویلهلم دیلتای (۱۹۱۱ - ۱۸۳۳) از زمره متفکرانی است که بر وجود تفاوت جوهری، اصرار می‏ورزد. از نظر دیلتای، مطالعات انسانی با واقعیات و پدیده‏های صامت‏سروکار ندارد; بلکه با واقعیات معنادار مرتبط است و روش متداول شناخت اشیای طبیعی، برای شناخت پدیده‏های انسانی مناسبت ندارد.

دیلتای بر آن است که واژه کلیدی برای مطالعات انسانی، کلمه «فهم کردن‏» و برای روش تجربی و علوم طبیعی، «تبیین کردن‏» است.

پیتروینچ، متفکر دیگری است که با طبیعت‏گرایی در مطالعات انسانی در آویخت. وی این آموزه طبیعت‏گرایی را که تفاوت انسانشناسی با طبیعت‏شناسی در درجه است و پدیده‏های انسانی پیچیده‏تر از پدیده‏های طبیعی هستند، مورد انتقاد قرار داد و تاکید کرد که تفاوت آنها در نوع است، نه در درجه. طبیعت، آمیخته از قوانینی است که باید تبیین شوند و عالم انسانی مشحون از قواعد (Rules) و معانی‏ای است که باید فهم شوند. از آنجا که این دو در موضوع تفاوت ماهوی دارند، سنخ بحث نیز متفاوت می‏شود. در شناخت طبیعت، بحث تجربی (Empirical) داریم و در شناخت انسان و جامعه، بحثی معنایی (Conceptual) ; بنابراین به تبع تفاوت نوعی موضوع، روش تحقیق نیز متفاوت می‏شود. در مطالعات انسانی، به جای به کار بستن تحقیق تجربی، باید به مدد تحلیل فلسفی به دنبال فهم رفتارها و پدیده‏ها باشیم.

از نظر وینچ تفاوت انسانشناسی با طبیعت‏شناسی، مرهون دو فرق اساسی است: «نخست آنکه رفتار انسانی ظاهری دارد و باطنی که خلاف طبیعت است. عمل فردی و اجتماعی انسان، معنادار است; چون موجودی اعتبارساز می‏باشد. قواعد و اعتبارات اجتماعی و قصد و نیت او در تبعیت از این قواعد، آن عمل را معنادار می‏سازد. فرق دوم این است که در انسان - برخلاف طبیعت - اطاعت و عصیان و تصمیم و اراده مطرح است. بنابراین قدرت پیش‏بینی در علوم انسانی و اجتماعی، در مقایسه با علوم طبیعی ضعیف است‏». (۷)

ماکس وبر با موضعی ملایمتر، بر تفاوت نوعی علوم اجتماعی با علوم طبیعی تاکید می‏ورزد و در زمینه تفاوت جوهری موضوعات این دو در معناداری و تفسیرپذیری پدیده‏ها، تنها تمسک به فهم عمیق اجتماعی (verstehen) را ناکافی دانسته و تکمیل آن را با قواعد آماری لازم می‏داند.

▪ نزاع در تفسیرگرایی

متفکران و دانشمندانی که به معنادار بودن رفتارهای فردی و جمعی انسان و پیچیدگی حالات درونی او و برخورداری انسان از عنصر اراده و انتخاب و نیت و هدف، واقف و آگاه هستند، در نفی طبیعت‏گرایی و اعمال روش معمول علوم طبیعی در شناخت انسان و پدیده‏های انسانی، مشترک می‏باشند; اما در پیشنهاد روش جایگزین بر طریق واحدی حرکت نمی‏کنند. حتی کسانی که روش شناخت‏خویش را تفسیری و معناکاو قلمداد می‏کنند، تلقی واحدی در شیوه کار ندارند. در اینجا بدون آنکه در مقام احصا و شمارش کلیه روشهای غیرطبیعت‏گرایانه باشیم، تنها به ذکر پاره‏ای از آنها اکتفا می‏کنیم; با این هدف که نشان دهیم اختلافاتی نیز در این جهت وجود دارد:

الف) همدلی از طریق درون‏نگری

معتقدان به این روش، بر این باورند که تجربه ذهنی مشاهده کننده، به شناخت او از اشخاص تحت مطالعه مدد از شخص دیگر، مستلزم تخیل همدردانه یا همدلی (empathy) است. همدلی، فقط به مدد درون‏نگری ممکن است; یعنی خودشناسی، مبنای شناخت از دیگران قرار می‏گیرد. طبق این دیدگاه، عمل انسان را از آن جهت می‏توان بر وفق انگیزه‏های مشاهده‏ناپذیر و گرایشها و ارزشهای معین تعبیر و تحلیل کرد که‏ما علم حضوری بر عملکرد آن در حیات خودمان داریم. کالینگ وود بر آن است که فقط به مدد همسان‏انگاری تخیلی با مردمان اعصار گذشته است که محقق می‏تواند به معانی و مقاصدی که حاکم بر اعمال آنها بوده، پی‏ببرد. (۸)

ب) روش تحلیل فلسفی:

«پیتروینچ‏» رفتار معنادار را رفتاری می‏داند که بر اساس پذیرش قواعد و اعتبارات اجتماعی صورت پذیرد، بنابراین وظیفه عالم علوم اجتماعی، فهم این قواعد واعتبارات است و روش پیشنهادی او، روش تحلیل فلسفی است. در سایه تحلیل‏فلسفی و آشنایی با دیدگاههای جامعه، می‏توان رفتار آنها را در قبال یک مساله خاص پیش‏بینی کرد. همواره خطای در پیش‏بینی، به معنای خطای در روش و فهم و غلط بودن اطلاعات نیست (برخلاف پیش‏بینی در علوم طبیعی) ; بلکه از آنجا که رفتارهای انسانها اختیاری است، همیشه این امکان وجود دارد که مطابق پیش‏بینی عمل نکنند.

ج) روش تفهم با تبیین آماری

این روش پیشنهادی ماکس وبر است که در عین اعتقاد به تفاوت جوهری انسانشناسی و طبیعت‏شناسی و معنادار بودن رفتار فردی و جمعی انسانها و نیاز عالم به فهم عمیق اجتماعی، کار عالم را تفسیر و فهم صرف نمی‏داند و معتقد ست‏برای سنجش درستی این تفسیرها، باید آنها را با قوانین آماری، که برخاسته‏از مشاهده هستند، قرین ساخت; به گونه‏ای که صحت این پیش‏بینیهای آماری، موجب تایید این فرضیه‏ها وتفسیرها باشد.

البته، وبر هیچگاه ویژگی و خصوصیات منطقی روشی را که منتهی به فهم و درک تفسیری پدیده‏ها می‏شود، بیان نکرده و تحلیل روشنی از روش تفهمی مورد نظر خود عرضه نکرده است.

د) روش‏تفسیری‏«دیلتای‏»(خویشتن‏شناسی‏غیرمستقیم)

فهم اجمالی روش پیشنهادی دیلتای برای فهم انسان و پدیده‏های انسانی، منوط به بیان مختصری از دیدگاههای او راجع به انسان و چگونگی شناخت از او می‏باشد. از نظر دیلتای، انسان ذات و جوهر ثابتی نیست; بلکه وجودی تاریخی دارد که در بستر آن، متحول و متغیر می‏شود. او همصدا با نیچه معتقد است انسان حیوانی است که هنوز مشخص و معین نشده است. رفتار، آثار، هنر و تمامی جلوه‏های انسانی، تحقق عینی حیات درونی بشر است، پس شناخت انسان، با راه یافتن به این حیات درونی میسر است.

حیات درونی بشر، متشکل از عناصری است که با مقولات عقل محض و مفاهیمی که سایر پدیده‏های طبیعی با آنها شناخته می‏شوند، قابل شناخت نیستند. همچنین از طریق درون‏نگری و خویشتن شناسی مستقیم نیز نمی‏توان به شناخت‏حیات درونی انسان دست‏یافت.

تنها راه برای شناخت انسان، تفسیر صحیح تجارب عینی شده حیات درونی انسانهاست; یعنی عرضه کردن تفسیر صحیحی از رفتار و آثار و عکس‏العملهای بشری، که همگی حاصل تجارب درونی آدمیان و ظهور و بروز آنها هستند. (۹)

این نکته به معنای درک عمل اندیشیدن صرف نیست; بلکه جابجایی و تجربه مجدد دنیایی است که دیگر اشخاص با آن در قالب تجربه حیاتی مواجه بوده‏اند. در واقع، شخص یکبار دیگر خودش را در قالب شخص دیگر کشف می‏کند. این امکان به این علت وجود دارد که انسانها دارای حالات درونی مشابه هستند; لذا این شناختها و تجربه‏های جزئی را می‏توان به عنوان شناخت انسان قلمداد کرد.

این درک و تفسیر، در حلقه «هرمونتیک‏» واقع می‏شود; یعنی شخص طالب درک، در افق فهم خاص خویش، با آن تجربه عینی شده مواجه می‏شود و درک، محصول این تاثیر متقابل است.

از آنجا که پیش دانسته‏ها، افق فهم و تجارب انسانی در حال تحول است (تاریخی بودن انسان)، پس فهم ما از انسان و تجارب عینی شده او در سیلان است و ما همواره تفسیری نسبی و فهمی متحول خواهیم داشت.

ه) روش نقدی (دیالکتیک - هرمونتیک)

از نظر افرادی نظیر آدرنو، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس چهره‏های برجسته مکتب نقدی، شناخت پدیده‏های اجتماعی و انسانی، هرگز نمی‏تواند پیراسته از ارزشها باشد. وقتی نظریه‏ای جامعه‏شناسانه را نقد می‏کنیم، باید جهان بیرونی و خارج را نیز نقد کنیم. نادرستی، همیشه به نظریه‏ها برنمی‏گردد; بلکه عالم خارج نیز می‏تواند نادرست‏باشد. عالم، در مقابل طبیعت دست‏بسته است و فقط می‏تواند نظاره‏گر و تبیین‏گر باشد; اما در امور مربوط به انسان، عالم باید تغییرگر هم باشد. پس به روش جدیدی برای نقد نظریه‏ها نیازمندیم و دیدن شواهد، به تنهایی نه دلیل صدق یک نظر و نه دلیل کذب آن است. پس در روش پیشنهادی این مکتب، علم و عمل به هم می‏آمیزند، عالم از حکایتگری خارج می‏شود ودیالکتیکی میان علم و عمل برقرار می‏گردد. (۱۰)

▪ نزاع‏درکیفیت‏سنجش و ارزیابی نظریه‏ها

اختلاف در موضوع یک علم، موجب اختلاف در روش تحقیق آن علم می‏شود; مثلا کسانی که تفاوتی جوهری میان پدیده‏های انسانی و طبیعی قائل نیستند، توصیه کننده روش تجربی در مطالعات انسانی خواهند بود، و برعکس کسانی که پدیده‏ها و رفتارهای انسانی را به کلی متفاوت از پدیده‏های طبیعی دانسته و آنها را مشتمل بر روابط معنادار درونی (ورای روابط ظاهری) می‏دانند، توصیه کننده روشهای «معناکاو» و تفسیری خواهند بود. بر همین قیاس، اختلاف روش تحقیق در مطالعات انسانی، باعث اختلاف‏نظر در کیفیت ارزیابی نظریه‏ها و تفسیرها در این گونه مطالعات می‏شود.

طبیعت‏گرایی در علوم انسانی و اجتماعی، بر آزمون‏پذیری بین الاذهانی - به عنوان شاخصی برای سنجش و محک نظریه‏ها - تاکید می‏ورزد. ماکس وبر، بر توافق مشاهدات با پیش‏بینیها و قواعد آماری همراه با نظریه، به عنوان وسیله‏ای برای تاکید فهم و تفسیر افعال فردی و جمعی اصرار می‏ورزد.

پیتروینچ تایید آماری را به هیچ رو برای تشخیص صحت فهم و تفسیر رفتار و پدیده‏های انسانی کافی نمی‏داند و همانطور که خود مثال می‏زند: ممکن است‏تمامی پیش‏بینیها و قواعد آماری یک محقق راجع به یک زبان (مثلاچینی)، صحیح از کار درآید، ولی او زبان چینی را اساسا نفهمد. پس فهم صحیح، در گرو صحت داده‏های آماری نیست.

براساس برخی روشها، عینیت و صدق و کذب، رخت‏برمی‏بندد و یک نسبیت تمام عیار حاکم می‏شود که‏دیگر نمی‏توان از ارزیابی و سنجش نظریه‏ها سخن به‏میان آورد. مثلا براساس دیدگاه مکتب نقدی، با توجه به امکان تغییر خارج و دخالت دادن ارزشها در نقد، ضابطه‏ای برای سنجش نظریه براساس مشاهده و غیر آن باقی‏نمی‏ماند.

همچنین روش پیشنهادی دیلتای - با توجه به تاریخی دانستن انسان - منتهی به تاریخی شدن فهم و سیالیت آن‏می‏شود.

از آنچه در بندهای یاد شده گذشت، به خوبی ریشه‏های بحران در انسانشناسی علمی آشکار شد. اکنون، به بررسی بحران در انسانشناسی فلسفی خواهیم پرداخت.

نویسنده: احمد واعظی

پی‏نوشتها

۱ - البته در فلسفه علوم اجتماعی و انسانی، دیدگاههایی وجود دارد، که شان و شغل عالم این علوم را ارائه نظریه‏های آزمون‏پذیر و تبیین علی روابط نمی‏داند. محتوای این دیدگاهها، در مباحث آتی روشن خواهد شد.

۲ - گولدنر، آلوین; بحران جامعه شناسی غرب، ص ۳۷۷ و ۳۷۸.

۳ - کاسیرر، ارنست; رساله‏ای در باب انسان، ترجمه بزرگ نادرزاد، ص ۴۶ و ۴۷.

۴ - نظیر اینکه: آیا رفتار فرد را بر اساس نوعدوستی محض می‏توان تبیین کرد یا نه؟ ر. ک’ . لیتل، دانیل; تبیین در علوم اجتماعی، ترجمه عبدالکریم سروش، ص ۳۷۵ و ۳۷۶.

۵ - البته «پل فایرابند» در کتاب خود موسوم به «علیه روش‏» (method against) ، کوشیده است تا با تحمیل روش واحد در پژوهش علمی به مبارزه بر خیزد و نوعی آنارشیسم روش شناختی را ترویج کند.

۶ - البته «پل فایرابند» در کتاب خود موسوم به «علیه روش‏» (method against) ، کوشیده است تا با تحمیل روش واحد در پژوهش علمی به مبارزه بر خیزد و نوعی آنارشیسم روش شناختی را ترویج کند.

۷ - سروش، عبدالکریم; درسهایی در فلسفه علم‏الاجتماع، صص ۱۲۶ - ۱۳۷.

۸ - باربور، ایان; علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، چاپ اول، ص‏۲۲۵

۹ - تمامی تلاش علمی دیلتای، مصروف پی‏ریزی بنیانی برای Geisteswissenschaften شد. مراد او از این واژه، تمام علوم انسانی واجتماعی و تمام رشته‏هایی که به تفسیر اظهارات حیات دورنی بشر می‏پردازند، می‏باشد. این اظهارات و بروزها، شامل اعمال تاریخی، قوانین مدون، متون و آثار هنری و ادبی و مذهبی می‏شود. سعی او بر این بود که بتواند روشی برای فهم این امور، به دست آورد که نتیجه آن، دستیابی به تفسیری صحیح و معتبر از ابرازات حیات درونی انسانها باشد.

۱۰ - سروش، عبدالکریم، درسهایی در فلسفه علم الاجتماع، صص ۱۵۲ و ۱۸۷ و ۱۸۸ و ۱۸۹.

۱۱- گولدنر، آلوین; بحران جامعه‏شناسی غرب، ص‏۵۹.

۱۲ - تلقی مسلمین راجع به متون دینی خود (قرآن)، با تلقی مسیحیان راجع به متون دینی آیین مسیحیت، تفاوت جوهری دارد. قرآن نزد مسلمین، کتابی است که الفاظ آن وحیانی است و به هیچ روی بشری نیست، اما مسیحیان معترفند که محتوای اناجیل آنها نگارش یافته انسانهایی است که نگارنده نحوه حیات مسیح و مواعظ او بوده‏اند. این تفاوت جوهری، خود به خود زمینه بسیاری از نزاعها و مناقشاتی را که در عالم مسیحیت راجع به تفسیر متون دینی و حجیت آن شده است، سد می‏کند.

۱۳ - باربور، ایان; علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، صص ۱۲۴ و ۱۲۵.

۱۴ - همان; صفحه ۱۳۱.

۱۵- همان; ص‏۱۵۱.

۱۶ - همان; ص‏۱۴۷.

۱۷ - پوپر و هم مشربان فکری او را باید از این گروه محسوب کرد. اگرچه پوپر در نوشته‏های مختلف خود، دائما منادی واقع‏گرایی معرفت فلسفی و علمی و نزدیک شدن گام به گام کاروان علم به حقیقت است; اما همانطور که منتقدان وی گوشزد کرده‏اند، وی نمی‏تواند از این ایده خود دفاع منطقی کند; زیرا به اعتقاد وی، مشاهدات نیز تئوری پیچ ( Theory laden) می‏باشند. بنابراین، ابطالی که یک تئوری به واسطه مشاهدات خلاف پیدا می‏کند، نمی‏تواند ابطال واقعی آن تلقی شود، زیرا ممکن است تئوریهایی که آن مشاهده را همراهی می‏کنند، در واقع باطل باشند. بنابراین ما همواره دچار شکاکیتی تمام عیار نسبت‏به تئوریهای گذشته و حال (ابطال شده و ابطال ناشده) هستیم، و اگرچه در لفظ و عبارت ادعا می‏کنیم به مدد ابطال حدسها و نقد تئوریهای گذشته به حقیقت نزدیکتر شده‏ایم، اما منطقا این ابطالها و نقدها قابل اتکا نمی‏باشند.

۱۸ - چالمرز، آلن. اف. ; چیستی علم، ترجمه سعید زیباکلام، صفحات ۱۶۵-۱۶۷.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.