یکشنبه, ۱۶ دی, ۱۴۰۳ / 5 January, 2025
مجله ویستا

آفتاب بگیر...


آفتاب بگیر...

بعضی وقتها از دل زندگی آدم‌ها عادتهایی سرک می‌کشند که معلوم نیست از کجا آمده‌اند، چه زمانی آمدند. فقط هستند و رفتنشان هم به اختیار نیست. عادتها کم‌کم جا خوش می‌کنند و بزرگ می‌شوند. …

بعضی وقتها از دل زندگی آدم‌ها عادتهایی سرک می‌کشند که معلوم نیست از کجا آمده‌اند، چه زمانی آمدند. فقط هستند و رفتنشان هم به اختیار نیست. عادتها کم‌کم جا خوش می‌کنند و بزرگ می‌شوند. همین عادت‌های ساده و پیش پا افتاده که انگار نیست، ولی هست. هست و با آمدنش کم‌کم توی دل آدم ریشه می‌کند و امان از وقتی که پایت سر بخورد و با سر بیفتی داخل چاه عادت. آن وقت تمام تنت چرخ می‌خورد ته چاه. سنگین می‌شوی و فرو می‌روی. هر روز بیشتر. آن وقت از خودت می‌پرسی «من کجا... اینجا کجا؟»

مهم نیست چقدر فرو رفتی. آدمیزاد است وهمین اشتباه‌ها. مهم اینست که تاریکی چاه، آفتاب را از یادت نبرد. یادت نرود هنوز نور هست، گرما هست و آن بالاها خورشید می‌درخشد. تویی که باید بلند بشوی، هرچند بلند شدن ساده نیست. خودت را بیرن بکشی، هرچند بیرون آمدن ساده نیست. خیس شدی، سنگین شدی، کثیف شدی و بلند شدن ساده نیست. باید همه زورت را بزنی و خودت را بیرون بکشی. بایستی رو به آفتاب، قرص ایستادن ساده نیست. سرت را باید بگیری رو به آسمان. نگاهت اگر بیفتد به پایین دوباره کار تمام است، سر می‌خوری و وسوسه، دم دستی‌ترین راه سریدن است. باید رو به آسمان باشی حتی اگر کثیف‌ترین لکه‌های عالم روی تنت باشد.

باید بایستی رو به خورشید، آنقدر و آنقدر و آنقدر که آفتاب لجن‌ها را خشک کند، بشکند و تکه تکه ازتنت بریزد. شاید بادی بیاید و بارانی بزند و تنت را بشوید از لکه‌ها... آن وقت پای رفتن پیدا می‌کنی، اما یادت می‌ماند همیشه باید رو به آفتاب باشی، مثل آفتاب گردان.

نویسنده: فائزه شکیبا