جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
تسلسل بوستانها
خواندن رمانی را که از چند روز پیش شروع کرده بود و به خاطر کنفرانسهای کاری فوری، کنار گذاشته بود، سر راهی که با قطار به ملکش برمیگشت دوباره از سر گرفت. به تدریج به پیرنگ و شخصیتپردازی داستان علاقهمند شد. آن روز عصر بعد از آنکه وکالتنامه نوشت و موضوع مالکیت مشترک را با مباشر خود در میان گذاشت، توی آرامش اتاق مطالعه مشرف به باغ بلوط، کتاب را باز کرد. توی صندلی مورد علاقهاش، پشت به در ولو شد، حتی تصور ورود بیگانهای مزاحم او را میآزرد. با دست چپ روکش مخملی سبز صندلی را مالید و نشست تا بخشهای آخر کتاب را بخواند. به سهولت اسمها و تصویر ذهنیاش از شخصیتها را به یاد آورد، رمان پرده طنازیاش را به یکباره جلوی او گسترد. لذت مفرطی را تجربه کرد. با خواندن هرخط رمان از آنچه او را احاطه کرده بود، دل میکند و در همان حال هوشیار بود که سرش را به آرامی بر روکش مخمل سبز صندلی بزرگ تکیه داده است. میدانست که سیگار دم دستش قرار دارد و فراسوی پنجرههای بزرگ ، هوای شامگاهی در زیر درختان بلوط میرقصید. با هرکلمهای که میخواند اسیر وضع بغرنج فلاکتبار قهرمان زن و مرد داستان میشد و وا میداد تا در جایی که تصاویر جان میگیرد و رنگ و حرکت میپذیرد ذوب شود. او شاهد آخرین برخورد توی کلبه کوهستانی بود. ابتدا زن وارد شد سراسیمه و نگران، حالا مرد میآید، شاخهای که در رفت صورتش را خراشیده است. زن به شکلی دلپذیرانه میکوشد با بوسه خون او را بند بیاورد، اما مرد نوازشهای زن را پس میزند. او نیامده است که باز آیین شوری پنهان را در پناه برگهای خشک و کوره راههای جنگل از سر گیرد. دشنه از گرمای سینهاش گرم میشود، آزادی آن زیر میتپد، در همان نزدیکی پنهان است. گفتگویی کوتاه و شهوی مثل جویباری پر از مار توی صفحههای کتاب میریزد و آدمی فکر میکند همهچیز از ازل نوشته شده است. حتی برای آن نوازشهایی که بر تن دلداده پیچ و تاب میخورد تا او را نگاه دارد و رأیاش را بزند. بدن دیگری را چنان مشمئزکننده تصویر میکرد که الزاماً باید منهدم میشد. هیچچیز فراموش نشده بود: شواهد غیبت از محل جرم، خطرات غیرمنتظره و خطاهای احتمالی. از این ساعت به بعد هرلحظهای دقیقاً به جای خود نشسته است. بازنگری چندباره و خونسردانه هر جزء چنان متوقف شد که دستی بتواند گونهای را نوازش دهد. هوا رو به تاریکی میرفت.
حالا دیگر به هم نگاه نمیکردند با چهرهای مصمم به وظیفهای میاندیشیدند که پیش رو دارند، دم در کلبه از هم جدا شدند. قرار شد زن از یال منتهی به شمال حرکت کند. توی راهی که در جهت مخالف امتداد مییافت، مرد برگشت تا زن را تماشا کند که میدوید و گیسوان شلالش را به باد سپرده بود. او هم به نوبه خود دوید لای درختها و پرچینها، سرش را میدزدید تا آنکه در تاریک روشنای آفتاب پر زردگون مه، راه وسط درختان را که به خانه میرسید، تشخیص داد. بنا نبود سگها پارس کنند و نکردند. قرار نبود مباشر در آن ساعت توی خانه باشد که نبود. از سه پله ایوان بالا رفت و وارد شد. حرفهای زن در کوبش خفهخون توی گوشهایش میپیچید: اول یک تالار آبی، بعد هال و بعد از آن پلههای مفروش. بالا که میروی، دو در میبینی. توی اتاق اول کسی نیست. توی دومی هم کسی نیست. در سالن و بعد کارد به دست، نور از پنجرههای بزرگ تو میآید، پشتی بلند صندلی را حتی با روکش مخملی سبز و کله مردی که توی صندلی لم داده و رمان میخواند.
خولیو کورتاسار/ جمشید جهانزاده
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات عراق احمد وحیدی حسن روحانی حجاب مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی مجلس رهبر انقلاب شهید مطهری رسانه
ایران هواشناسی سیل آتش سوزی یسنا تهران روز معلم قوه قضاییه پلیس معلم شهرداری تهران آموزش و پرورش
قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا دولت سیزدهم مالیات طلا بازار خودرو قیمت دلار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان ایران خودرو
مهران غفوریان موسیقی تلویزیون سریال عمو پورنگ ساواک سینمای ایران عفاف و حجاب تبلیغات مسعود اسکویی سینما دفاع مقدس
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه جنگ غزه آمریکا روسیه ترکیه حماس نوار غزه انگلیس اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر تراکتور جواد نکونام لیگ برتر ایران رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا
ناسا هوش مصنوعی فناوری اپل گوگل اینستاگرام تلفن همراه کولر
طب سنتی خواب فشار خون کبد چرب دیابت