یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
شغل های نصفه و نیمه
ماجرا درست از اولین تشریففرمایون نگارنده حقیر به یک برج آغاز شد. وقتی برای یک جلسه خطیر (از آن جلسهها که در آن وزیر عوض میشود!) برای نخستینبار در طول عمر بابرکتمان تصمیم گرفتیم پایمان را بگذاریم جا پای از ما بهتران! وقتی وارد برج شدیم دیدیم خدایی از سن و سال ما جیمیها گذشته است که ۴ هزار و شونصد و شصت و شیش، ۳ تا شیش داره، بچه که از خواب پا میشه... بگذریم از بقیهاش، از طریق پلهها بالا برویم. این شد که از آسانسور این شیء غولآسای معجزهانگیزناک بهره گرفتیم. اما همین که در آسانسور باز شد دیدیم یک مرد کهنسال با لباس فرم داخل آسانسور ایستاده و وقتی وارد شدیم، گفت: «طبقه چندم؟...» این آغاز خلق سوژه و رسیدن خون به مغزمان بود. آنجا بود که متوجه یکسری مشاغل عزیز شدیم که همهشان چند ویژگی مشترک داشتند: اول اینکه جسارتا فقط تزیینی بودند یعنی بود و نبودشان فرقی به حال جامعه ندارد و فقط برای دکور و به قول بروبچ کلاس کار گمارده شده بودند و دوم هم این که کل فضای مناسب برای این کسب و کارها یک جورهایی در یک وجب جا (نهایتا ۲ متر در ۳ متر) خلاصه میشود و سوم این که همهشان دم «در» هستند! حالا با صرف این توضیحات و مقدمه طویل بفرمایید سر وقت اصل ماجرا...
● دیدن آدمها تنها از یک «در»!
«کلاه قرمزی» و اضافه شدن عروسک محبوب «فامیل دور»، کلمه «در» در واژگان فارسی معنا و مفهوم جدیدی پیدا کرده است! شاید برای همین هست که برای ما هم احیانا مثل شما جالب بود که بدانیم تماشای آدمها از دریچه یک «در» چه حس و حالی دارد. آدمهایی که هر روز از یک «در» وارد محوطه کاری کوچک شما میشوند و ثانیههایی بعد از همان «در» با سرعت بیشتری خارج. حسینعلی خان مرد کهنسالی است که از ظاهرش پیداست حوصله حرف زدن ندارد. سگرمههایش در هم است و تا وارد میشویم، میگوید: «طبقه چندم؟» ما هم برای به دست آوردن زمان میگوییم: «طبقه هجدهم»! خیال باطل است که در این فرصت چند ثانیهای کوتاه هم عکاس بتواند از پس عکس گرفتن برآید و هم ما مصاحبهمان را بگیریم. از حسینعلی خان میپرسیم چند وقت است این شغل را دارد و چند سوال دیگر. او هم با سرسختی پاسخ میدهد: «یک سالی میشود. بازنشسته هستم.» دلش عجیب سنگین است. «زندگی است دیگر. برای در آوردن مخارج زندگی باید کار کنی. آدمها هر روز میآیند اینجا و به سرعت برق و باد میروند. خاطره خاصی ندارم. فقط شاید بتوانم بگویم ۹۰ درصد آدمها که از این در وارد میشوند تا وقتی میروند با گوشی موبایلشان حرف میزنند. الان دیگر کسی توجه زیادی به کار دیگران ندارد.»
در که باز میشود مشغول خواندن روزنامه است. مردی با کت و شلوار مرتبی در آسانسور ایستاده است. سوال تکراری برای ما باز هم تکرار میشود: «طبقه چندم؟» و ما باز هم دست بالا را میگیریم. مهدی آقا جوانتر از حسینعلی خان است اما او هم گویا بازنشسته است: «بازنشسته هستم. تمام نگهبانان آسانسورهای این مجموعه به جز حسینعلی خان بازنشسته دولت هستند. به هر حال آدم بعد از بازنشستگی باید یک کار سبکی برای خودش دست و پا کند تا حوصلهاش سر نرود. از طرفی اوضاع اقتصادی هم آدم را مجبور میکند هر کاری بکند.» آسانسور در طبقه ۱۲ متوقف میشود. در باز میشود زن و شوهری جوان وارد میشوند. کلاممان را چند دقیقه قطع میکنیم. مهدی آقا ادامه میدهد: «اینجور شغلها بیشتر برای کلاس کاری مجموعههاست. والا منم نباشم مردم خودشان طبقه مورد نظر را انتخاب میکنند و دکمهاش را فشار میدهند. البته ما مکانها و مجموعهها را در طبقات میشناسیم و میتوانیم به آنها راهنمایی بدهیم.» آسانسور که دوباره میایستد پیاده میشویم...
زاویه مخالف حالا ما از دریچه یک در که مدام باز میشود و بسته حسینعلی خان و مهدی آقای را میبینیم. یک دریچه تنگ و کوچک. اتاقکی کوچک با مردانی که لباس تزیینی به تن کردهاند و هر روز ساعتها بالا میروند و بعد با همان سرعت پایین میآیند. انگار تمامی ندارد این روزگار...
● مردی با ۴۰ بچه و یک جمله کلیدی: خوش آمدید...
پیرمرد نوستالژیک یکی از رستورانهای قدیمی با آن کلاه و لباس فرم همیشگی یقینا برای آنها که به شکمشان خیلی اهمیت میدهند و در طول ماه چندین وعده ناهار یا شام را در این رستوران میل میکنند، بسیار شناخته شده است! او با یک شوخی به اولین سوالمان پاسخ میدهد: «۱۰ تا بچه دارم. البته الان دیگر شدهاند ۴۰ تا!» بلند بلند میخندد و همین میشود محور گفتوگوی کوتاهمان با مردی که حالا دیگر مرز ۶۷ سالگی را گذرانده است. او در تمام طول گفتوگو با یک دست در را برای مهمانان رستوران باز میکند و یک جمله را لا به لای صحبت با ما مدام تکرار میکند: «خوش آمدید...»! ۷ سال است در این رستوران کار میکند: «قبل از اینجا هم ۶ سال در یک رستوران دیگر کار میکردم. قدیمها شغلم قالیبافی بود.» او بیتعارف از حقوقاش میگوید و اینکه راضی است: «حدود ۵۰۰ و خردهای میگیرم. البته مردم هم گاهی محبت میکنند و انعامی میدهند. از کار در اینجا راضی هستم. خدا را شکر. زندگی باید یک جورایی بگذرد که میگذرد. فقط همین...» زندگی برای پیرمرد نوستالژیک میگذرد. مدیر رستوران هم درباره این پیرمرد دوستداشتنی و شغلش میگوید: «عموما اینجور مشاغل تزیینی است!»
زاویه مخالف همینکه در رستوران را پیرمرد باز میکند بوی انواع و اقسام غذاها به مشاممان میرسد. راستش را بخواهید فکر میکنیم باید به پیرمرد حق سختی شغل هم بدهند که هر روز ساعتها دم این «در» میایستد، به این و آن خوشامد میگوید و عطر خوش این غذاها را استشمام میکند!
● کار، تفریح و دست آخر وقتگذرانی!
«داد زنها»! این اسمی است که برای یک شغل انتخاب شده است! شغلی که پیش از هر ویژگی دیگری به جسارت و به قول بروبچ خیره بودن نیاز دارد! کافی است خجالتی نباشید و عارتان نیاید. آنوقت میتوانید سر شبی در شلوغای بازار پر تردد در خیابانی مثل راهنمایی یا بازارچههایی چون جنت بروید و مقابل مغازهای داد بزنید که: «آی حراجه! حراجه لباسه... آقا شلوارای جین تازه اومده، بفرمایید داخل مغازه... خانوم جدیدترین مانتوهای مد سال، بفرمایید داخل مغازه...»!
علیرضا که با قسم و آیه راضیاش کردیم فامیلاش را نمینویسیم یکی از این دادزنهاست. او از اول سیاهی شب تا بوق آخرش در راسته بازار دم در مغازه میایستد و به قول خودش حنجرهاش را پاره میکند: «فکر نکنید این کار آسونه. از سر شب تا آخر شب باید داد بزنی و مردم رو متقاعد کنی بروند داخل مغازه. همین برای ما کافیه. یعنی اینکه بعدش طرف خرید هم بکنه یا نه به ما مربوط نمیشه. دیگه از اونجا به بعدش با فروشنده است. ما فقط ماموریت داریم مردم رو بکشونیم داخل مغازه.» علیرضا اضافه میکند: «البته باید این را هم اضافه کنم که برخلاف چیزی که تصور میشه اوج کار ما اتفاقا زمانی است که بازار شلوغه.» جوان ۲۶ ساله که حالا دیگر یکی دو تا از رفقایش هم دور ما را گرفتهاند میگوید: «پول زیادی بابت این کار نمیگیرم. ما اینجا با چند تا از رفیقا هستیم و بیشتر برای مرام و رفاقته که این کار رو میکنیم و یک قرون دوزاری هم میگیریم!»
سپهر هم یکی دیگر از بچههای راسته دادزنهاست که البته کمی اخموست. او میگوید: «من حسابدارم. الان یک هفتهای هست بیکارم اومدم اینجا پیش رفیقام واسه عشق و حال!» این حرفش مسیر گفتوگو را عوض میکند. از او میپرسیم عشق و حال؟ جواب میدهد: «آره. این کار یک جورایی تفریح هم هست دیگه. مردم میان و میرن. به هر حال گاهی ما جوونا با رفقا جمع میشیم میریم تو همین بازارا دنبال بگو بخند و صفا سیتی دیگه!» بلند بلند میخندد و یخش آب میشود. ادامه میدهد: «به قول قدیمیها هم فاله و هم تماشا!» سپهر ۲۳ ساله است و به ادعای خودش چند روز دیگر بر میگردد سر همان کار حسابداریش. او برای تفریح این شغل موقت را انتخاب کرده است. شغلی پرفریاد در یک وجب جا!
زاویه مخالف سپهر، علیرضا، محمد و آرمین همهشان را از راه دور نگاه میکنیم. چشمهایشان بیشتر از صدایشان میدود برای پیدا کردن شکار! برای یافتن مشتری. مشتریانی که بکشانندشان داخل مغازه، برای خرید: «خانوم بفرمایید مانتوی جدید داریم...»!
● مردی در لباس خرگوش یا زنبور!
کل شهر را که دروغ است اما نصف بیشترش را جستوجو کردیم تا این آخری را پیدا کنیم. مردی در لباس یک عروسک! حالا خواه زنبور باشد، خرس باشد یا خرگوش! خاطر مبارکتان باشد قدیمترها یک شغل جالب در پیتزا فروشیها مد شده بود که یک نفر در لباس عروسکی قرار میگرفت و برای جلب مشتری بیرون در مغازه میایستاد و مردم را به داخل دعوت میکرد. البته نه اینکه الان نباشد اما همینکه ما به سختی یافتیم مردی را در لباس عروسکی، خودش موید این مطلب است که الان دیگر این شغل کمتر شده اما هنوز هم هست. رضا زنبوری لقبی است که بچههای بستنیفروشی به او دادهاند. رضا جوان است و میگوید: «آقا خیلی خوش میگذرد. بیا یک بار داخل این لباس باش ببین مردم چقدر دیدنی میشوند!» رضا خیلی وقت نیست که لباس زنبور تناش میکند تا در حومه شهر، جلوی در یک بستنیفروشی بایستد و تبلیغ کند اما از همین مدت کوتاه کلی خاطره دارد. او میگوید: «یکبار یک خانواده ایستاده بودند دم در بستنیفروشی و من هم تازه از پشت مغازه لباس زنبور را تنم کرده بودم تا بیایم دم مغازه بایستم و کارم را شروع کنم. وقتی آدم بیرون دختر بچه خانواده که حدودا ۶-۵ سال بیشتر سن نداشت پشت به من ایستاده بود. رفتم جلو و به رسم معمول دستم را گذاشتم روی شانهاش و گفتم: «ویززززززززززز! سلام عزیزم... بستنی بدم بهت؟» همینکه بچه برگشت و من را در آن لباس دید داد زد و دوید به طرف پدرش! راستش را بخواهید فقط شانس آوردم که پدرش پدرم را در نیاورد!» رضا این را که میگوید میزند زیر خنده. او ادامه میدهد: «حقیقت این است که معمولا از حدود ساعت ۷ و ۸ شب است که این لباس را تنم میکنم و میآیم دم در. قبلش در خود بستنیفروشی به همکاران کمک میکنم. با نمک است، به آدم خوش میگذرد. وقتی میروی داخل این لباس، آدمها با تو مهربان میشوند. این را خیلی دوست دارم.»
زاویه مخالف زنبوری صدای ویزش در میآید. او هر روز چند ساعت در این رخت و جامه میرود تا بخنداند و خودش هم بخندد. کار شیرینی است. او هم یک تزیین است برای کمی پول حلال. رضا برای ما که در حال بازگشت به شهر هستیم، با لبخند زنبوریاش دستی تکان میدهد تا از بستنیفروشی دور میشویم. اینجا ابتدای یک راه است برای کمی فکر کردن...
نویسنده: مرتضی اخوان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست