سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

قدم زدن در کوچه باغ​های بی قراری


قدم زدن در کوچه باغ​های بی قراری

در توصیف کابوسی که همه خوشایندی پاییز را از چنگ دهه شصتی ها در آورد

پاییز ​با دیگر فصل‌ها تفاوت دارد . یعنی خودش را متمایز می‌کند. غرور و دلفریبی‌اش خوب دلبری می‌کند. پاییز به خش‌خش برگ‌ها و صدای باران نیست که عاشقانه می‌آید و می‌رود، به حس غریبی است که تو را برمی‌دارد، به خیابان می‌برد و وقتی به خودت می‌آیی که ساعت‌ها قدم زده‌ای زیر نیلگون،که نه، خاکستری آسمان پاییزی.

اصلا توی خاطرات هر کسی که سرک بکشی ردپای پاییز را می بینی، حادثه ای هست که از فصل پاییز شروع شده باشد، حسی هست که در فصل پاییز تمام شده باشد، اتفاقی هست که در فصل پاییز افتاده باشد، اصلا پاییز یک گرد توی هوا پخش می کند و تا به خودت می آیی می بینی روی همه چیزت نشسته؛ روی فنجان چای​ بخار کرده ات، روی شیشه جلویی تاکسی پنچر شده کنار اتوبان، روی چترهای سیاه و سرخ و سبز، روی دست های مفرد و تنها، روی آسمان ابری و خاکستری، روی رنگ بندی گرم درخت های تنک، روی... این گرد، گرد دلتنگی است. درست تر آن می شود گرد دلتنگی خوشایند. حالا می خواهد این دلتنگی مال روزهای مدرسه باشد یا مثلا فراغ یار. روی هر چیز که بنشیند مبتلایش می کند به حس غریبی که پاییزی می خوانندش. اصلا پاییز پر است از تناقض؛ گرم است و سرد، عاشقانه است و فراغ به بار می آورد،.

ابری است و بارانی نیست، گرفته است و دلت را باز می کند و بوی مدرسه می دهد و تنبلی تابستان را به باد می دهد. همین تناقض هاست که آدم را مبتلا می کند و دلبسته پاییز. اصلا ما مثلا نسل سومی ها خوب پاییز را می شناسیم. برای ما پاییز بوی انار دان کرده می دهد و کرسی که نه، بخاری ها و پتوی گلبافت نرمی که می کشیدیم روی سردی تن مان و کتاب های پرورق را دوره می کردیم و ترس از فردای مدرسه لرز بدنمان را بیشتر می کرد و البته دلتنگی. تصویر کنید هراس کودکانه یک کودک در پاییز توی چلپ چلپ باران را با چکمه هایی قرمز و مقنعه سفید چرکی که موهای خیس اش را نمی تواند محفوظ کند از باران. دخترکی که همیشه دیر می رسد و رخوت تابستان هنوز به جانش مانده. دخترکی که یک لنگه پا کنار پنجره کلاس درس ایستاده و تا آخر کلاس قطره های ریز باران را می شمارد یا بوی نارنگی پوست کنده ای که می پیچد توی راهروهای تنگ مدرسه و صدای فریادهای معلم را از کلاس آخر راهرو تلطیف می کند.

حالا هر چقدر هم از بوی خوشایند شلغم داغ و لبوی قرمز، صدای شرشر باران توی ناودان ​، مزه تلخ لیمویی که قرار است گلویت را صاف کند و... هم بگوییم باز هم یک حس غریبی گلوی هم نسلی های من را می فشارد. بغض روزهای اول مدرسه، ترس از صف بیرون نزدن صبح های سرد پاییزی و دلهره همصدایی توی خواندن شعرهایی آهنگین و ترس از جمله «به والدینت بگو فردا بیایند» همه این خاطره بازی ها را می برد زیر سایه خودش. اصلا نسل ما گاه یادش می رفت عاشقانه های پاییزی را یا مثلا این که سمفونی خش خش برگ های پاییزی زیر پاها می تواند شاعرت کند. حالا اما پاییز تصویر دیگری دارد.

حالا دیگر نمی دانم این نسل چندمی ها مثل دیگر چیزها که با آن جور غریبی برخورد می کنند، پاییز و مدرسه را هم در اختیار خود گرفته اند. دیگر هیچ ماشین پرسرعتی شلوار گشاد بچه مدرسه ای را خیس و گلی نمی کند. دیگر بچه ها از ترس نمره های ریز و درشت معلم های گاها سختگیر، بوی ناب پاییز را فدای استرس اش نمی کنند. بچه مدرسه ای های امروزی سرخوش اند.

دیگر نمره ای در کار نیست تا مبادا چهره معصوم شان دلگیر شود و مدرسه دلشان را بزند. بوی ماه مهر برای بچه های امروزی پر است از تنوع و شادی، پر است از روزهای بی قراری شیطنت آمیز برای صبح دلنشین مدرسه. صبحی که آنقدر ابرها ضخیم اند که نمی توانی تشخیص دهی خورشید در کدام زاویه قرار گرفته. پاییز را کودکان امروزی بهتر می شناسند. آنها مثل ما قرار نیست درس پس بدهند و در چارچوب قانون شیطنت کنند.

مهراوه فردوسی