شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

نگاهی به نمایش «رویای یک عکس» نوشته و کارگردانی «مسعود رایگان»


نگاهی به نمایش «رویای یک عکس» نوشته و کارگردانی «مسعود رایگان»

تصویری را به خاطر بیاوریم انگاره انسان مهاجر و بحران زده در شناسایی و ادراک چیستی خویش یکی از هزاران تصویر پیچیده انسانی که سفر کرده است و بارها و بارها روح رنجور خویش را در صفحات کتاب ها, سالن های تاریک سینما و سالن های کوچک و بزرگ تئاتر جا گذاشته برای تماشای آدم هایی که شاید هر کدامشان در فکر سفری باشند بیرون از مرزهای سرزمین مادری شان غم غربت, تنهایی, دیگری شدن, دیگری بودن

گمشده در روایت

تصویری را به خاطر بیاوریم. انگاره انسان مهاجر و بحران زده در شناسایی و ادراک چیستی خویش. یکی از هزاران تصویر پیچیده انسانی که سفر کرده است و بارها و بارها روح رنجور خویش را در صفحات کتاب ها، سالن های تاریک سینما و سالن های کوچک و بزرگ تئاتر جا گذاشته برای تماشای آدم هایی که شاید هر کدامشان در فکر سفری باشند بیرون از مرزهای سرزمین مادری شان. غم غربت، تنهایی، دیگری شدن، دیگری بودن. درست مثل طاعونی که وجود انسان را ذره ذره در انزوایی محتوم می تراشد و تنها تصویری ناتمام از آدمی باقی می گذارد: انسانی در جست وجوی کیستی خویش. هنگامی که تمامی پرده ها از مقابل آدمی فرو می لغزد و گمشده در هیاهوی غریب ِ غُربت دلش می خواهد نامی داشته باشد از آن خودش که تصویری اگر دارد، تصویر آن من ِ وجودی باشد که از بطن مادر، از بطن سرزمینش جوشیده است.انسان هجرت کرده از خاکی که در آن بالیده، خاکی که در آن ناخودآگاهی جمعی همچون روحی نگهبان او را دربرداشته و حالا بر فراز مرزها خود را در راهی می بیند که تا پایان تمامی دنیاهایش غریبه است و تنها چیزی که برایش باقی مانده تلاش برای زنده نگاه داشتن حقیقتی محکوم به شکست است: حفظ هویت خویش. حالا که «گل بانو گل باطن» می پذیرد «سونیا حق وردیان» باشد و بشود آن آدمی که قرار بود فقط تصویری شبیه آن داشته باشد و هویت خویش را به سادگی از یاد ببرد!

مسعود رایگان که خود سال ها در سرزمینی دوردست طعم مهاجربودن را چشیده است در «رویای یک عکس» تلاش می کند با در هم آمیزی خرده روایت هایی که ایرانیان مهاجر در مرکز آن قرار دارند، بار دیگر مخاطبان خویش را به جهان این انسان های گمشده در غربت ببرد. او این فرآیند را بر مبنای استعاره ای ظریف سامان می دهد. حوادث نمایش بر مبنای قراردادی ذهنی در یک عکاسی ایرانی در غربت شکل می گیرد. «عزیز خاطره» عکاسی است که از خلال روایت های مونولوگ وار و رو به تماشاگر وی درمی یابیم مهاجری ایرانی در کشوری غریب است. کارش را در اداره پست از دست داده و حالا مغازه عکاسی ای به نام «خاطره» باز کرده است. در خلال روایت های وی کاراکترهایی ذهنی جان می گیرند و آنها نیز رو به تماشاگر روایت خویش را بازگو می کنند. تقریباً از میانه های نمایش زنی به نام «گل بانو گل باطن» وارد عکاسی خاطره می شود. او نیز روایت ذهنی خویش را از حوادثی که برایش تا به امروز به وقوع پیوسته بازگو می کند و تا پایان نمایش این روند ادامه می یابد. رایگان با بهره گیری از این ساخت و کار ِ روایی تلاش می کند عکس را به مثابه «خاطره» - مفهومی ذهنی _ و «خاطره» را به عنوان عنصری ارزشمند در جهت شناخت و هویت بخشی به انسان مورد توجه قرار دهد. از این رو عکاسی در این نمایش محلی است که خاطرات را همچون قطعات عکس در جای جای صحنه در خود منجمد کرده است و هنگامی که «عزیز خاطره» همچون شهرزاد قصه گو از هریک از آنان سخن می گوید، گویی تجسدی عینی می یابند و در هیئت کاراکتری انسانی روی صحنه ظاهر می شوند. از سوی دیگر مفهوم هویت بخشی عکس به انسان نیز در این نمایش مورد توجه بوده است. عکس به عنوان افیونی هنری که آدمی را در رقابت نابرابرش با زمان صاحب دستاوردی بی نظیر _ ثبت لحظه _ کرده بود، مبدل به مابه ازایی عینی از هویت انسان قرار گرفت.عکس ها نشانه هایی بودند که دلالتی مستقیم بر وجود انسان یا دیگر پدیده ها داشتند. می بایست وجودی حادث می شد تا تصویری از آن ثبت شود. مسعود رایگان این استعاره پردازی ظریف و بالقوه را در حد ایده ای در اثرش گنجانده است و هیچ گاه برای پرداخت و عمق بخشی به آن در جهت مفهوم مهاجرت تلاش نمی کند. نمایش وی در شکل ساختاری و اجرایی در دام کلی گویی و سطحی نگری می افتد و با نگاهی ابتدایی به امکانات اجرا و ایجاد موقعیت های دراماتیک به تجربه ای متوسط مبدل می شود.

• خرده روایت های متشتت

ساختار روایت در «رویای یک عکس» متکی بر مونولوگ هایی است که در فضایی ذهنی روایت می شود. «عزیز خاطره» که قرار است مغازه عکاسی وی محل احضار خاطرات مهاجران ایرانی باشد در کانون این روایت ها قرار گرفته است. او در ابتدا با مونولوگی طولانی روند تاسیس این عکاسی را بازگو می کند.وی در این راه با ایجاد قراردادهایی تصویری مثل حرف زدن با آینه _ که استوانه ای فلزی و در سمت چپ صحنه است _ و نیز به رسمیت شناختن حضور تماشاگران تلاش می کند تا با ایجاد نوعی فاصله گذاری به شکل اجرایی ویژه ای دست پیدا کند که در وهله نخست منطق مونولوگ ها را شرح دهد و از سوی دیگر راه را برای پذیرش قراردادهای صحنه ای اش هموار کند. هریک از سه خرده روایت بعدی - داماد، پسری که پدرش را از دست داده است و در نهایت گل بانو- توابعی از کلان روایت عزیز خاطره هستند و می بایست در دایره روایت ذهنی خویش ظهور بیابند. در مورد دو خرده روایت نخست این روند رعایت می شود اما به یک باره و از میان نمایش خرده روایت گل بانو مبدل به روایت کلانی می شود که منطق ساختاری اثر را به هم می زند و به تنهایی خود مبدل به روایتی ذهنی می شود. این روند تا پایان کار ادامه می یابد و هنگامی که نمایش با پایان یافتن چرخه روایت گل بانو که حالا هویتی تازه _ سونیا حق وردیان _ یافته به پایان می رسد، تماشاگر را متحیر می کند که اگر کاراکتر محوری و مرکزی اثر گل بانو است، پس چه نیازی به مقدمه ای طولانی جهت معرفی عزیز خاطره وجود داشته است. از سوی دیگر نظام روایی ای که تا بیش از نیمی از اثر _ شکل گیری خرده روایت های وابسته به حضور فیزیکی عزیز خاطره و عکاسی وی _ حکمفرما بود، ناگهان کجا غیبش می زند؟ یعنی باید بپذیریم جمله «تکان نخور» که در ثانیه آخر نمایش آن هم از بیرون صحنه به گوش می رسد، برای بسته شدن حلقه روایت عزیز خاطره که تا این حد برای آشنایی با او در آغاز نمایش وقت صرف شده کافی است.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.