چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

یک قدم تا خوشبختی فاصله دارید


یک قدم تا خوشبختی فاصله دارید

مینا عاشق همسر خود است, او دارای ۳ فرزند است و شغل مناسبی در رابطه با برنامه ریزی کامپیوتری دارد با این وجود, خانواده, خانه زیبا و ماشین گران قیمت, هیچ یک نمی توانند موجبات خوشحالی او را فراهم سازند

مینا عاشق همسر خود است، او دارای ۳ فرزند است و شغل مناسبی در رابطه با برنامه ریزی کامپیوتری دارد. با این وجود، خانواده، خانه زیبا و ماشین گران قیمت، هیچ یک نمی توانند موجبات خوشحالی او را فراهم سازند.

او احساس می کند انسان بدبختی است. در اولین جلسه های مشاوره به من می گفت من خیلی غنی تر از پدر و مادرم هستم و تقریبا هر چیزی که فکرش را بکنید دارم، اما نمی دانم برای چه احساس خوبی ندارم و فکر می کنم فرد بسیار ناامیدی هستم.

● چشم هایتان را ببندید تا همه چیز را بهتر ببینید

من همیشه به مراجعینم توصیه می کنم: «چشم هایتان را ببنندید و سعی کنید همه چیز را همانطور که هست، ببینید.» من به مهسا گفتم که جواب سوالت را خودت باید پیدا کنی بنابراین بهتر است چشم هایت را روی هم بگذاری تا با کمک هم بتوانیم راه حل مشکلت را پیدا کنیم. بعد از او خواستم تا خودش را در ذهن به تصویر بکشد در حالی که مادرش روبه روی او ایستاده و از او خواستم به من بگوید که آیا نقاط اشتراکی میان خود و مادرش پیدا می کند یا خیر.

مهسا گفت: ما دارای شباهت های زیادی هستیم اما به نظر می رسد که هر دو نفرمان از گفتن چیزی خودداری می کنیم. بعد از او سوال کردم که فکر می کنی چه چیزی می خواهید به هم بگویید؟ مهسا گفت: «شاید می خواهیم به هم بگوییم که هر کاری که دلت می خواهد را انجام بده و از زندگی لذت ببر.» با بیان یک چنین تصور آرام بخشی. مهسا یک نفس عمیق کشید و من احساس کردم که قدری آرام تر شد.

سپس از او پرسیدم که آیا تفاوتی میان خود و مادرت می بینی؟ او در پاسخ به من گفت: «بله مادرم مثل یک کدبانو در خانه می نشست و همیشه همراه من وخواهرم بود و از ما به خوبی مراقبت می کرد. در عوض من شاغل هستم و درآمد بالایی دارم.» در اینجا حرف او را قطع کردم و پرسیدم آیا کار با کامپیوتر را دوست داری؟ مهسا گفت: «حقیقتش را بخواهید، نه; در واقع باید بگویم که از آن متنفرم، خیلی خسته کننده است!»

● تله احساسی

زمانی که از مینا پرسیدم در حالی که به شغل خود علاقه ای ندارد، برای چه آن را انجام می دهد؟ او در پاسخ به من گفت: «زمانی که من و همسرم با هم ازدواج کردیم، من به او قول دادم که کار می کنم و ماهیانه مبلغی را به عنوان کمک خرج در اختیار او قرار می دهم تا بتوانیم در کنار هم از بالاترین استانداردهای زندگی بهره مند شویم. او خودش اعتراف می کرد که خانه گران قیمتش در بالاترین نقطه شهر هزینه های بالایی را برای آنها در بر دارد و بیش از یک خانه بیشتر شبیه به یک دام است که آنها را در بر گرفته».

او از همه طرف در خانه خود محصور شده بود و هیچ راه فراری نداشت. او ادامه داد: «بزرگ شدن در یک خانه معمولی در یک محله نه چندان اشرافی اصلا برایم جالب نبود، به همین دلیل فکر می کردم که اگر بتوانم در یک خانه زیبا در قسمت های بالای شهر زندگی کنم شاید بتوانم به آن میزان خوشحالی که انتظارش را داشتم دست پیدا کنم; اما این اتفاق نیفتاد.» من از او سوال کردم که آیا مادرت از وضعیت زندگی خود راضی بود؟ او جواب داد: «نه فکر نمی کنم».

«زمانی که من نوجوان بودم او همیشه به من می گفت که چقدر دلش می خواست وارد عرصه موسیقی شود، اما به خاطر خانواده اش بر روی تمام آرزوهایش پاگذاشت. شوهرش که همان پدر می شود اصرار داشت که زن باید یک کدبانوی کامل باشد و در کارهای خانه تبحر داشته باشد. مادرم هم از مادرش یاد گرفته بود که تنها در صورتی می تواند یک همسر خوب باشد که بر روی همه خواسته هایش پا بگذارد و فداکاری کند.»

زمانی که از مادرم سوال می کردم که الان پشیمان است با یک صدای کاملا منطقی به من پاسخ می داد که خدا را به خاطر داشتن یک زندگی خوب و آرام سپاس می کند، اما در عین حال هیچ وقت نمی تواند فراموش کند که از همه آرزوهایش دست کشیده. خودش هم گاهی اوقات اعتراف می کرد که خشم و نفرت خود را با دریغ کردن محبت از همسرش و خرج کردن نادرست پول های او تخلیه می کرده.

او احساس گناه می کرد و همین امر باعث شد که خشم خود را بر سر من و خواهرم تخلیه کند. بعد از مهسا پرسیدم که تو چه نتیجه ای می توانی از زندگی مادرت بگیری. او گفت: «من منکر این امر نیستم که خانم ها در عین حال باید یک همسر خوب و یک مادر فداکار برای کودکان خود باشند، بلکه معتقدم باید در مورد خودشان نیز کوتاهی نکنند، به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم زن متفاوتی نسبت به مادرم باشم.

من شروع کردم به کار کردن در خارج از خانه و بیشترین میزان آزادی را که یک مادر می توانست داشته باشد برای خود ایجاد کردم. «من به او گفتم:» پس این طور، اما تو که چند لحظه پیش گفتی به خاطر پول کار می کنی و قصدت از کار کردن، جلب رضایت همسر و فرزندانت است و کاری که انجام می دهی دقیقا آن چیزی نیست که دلت می خواسته!» و بعد اضافه کردم:« در این جا باید بگویم که هم مادرت و هم تو بزرگترین اشتباهی را که مرتکب شدید که همه خانم ها می توانند در زندگی خود دچار آن شوند.»

● از رویاهای خود دست نکشید

هر دوی شما از رویاهای خود دست کشیدید، و نخواستید همان چیزی که درونتان به شما می گوید، باشید و به همین دلیل است که هر دوی شما احساس نارضایتی از زندگی هایتان را داشتید. هر دوی شما به خودتان اجازه دادید تا همه توان و نیروهایتان را صرف همسرتان بکنید و بعد به خاطر این کار از آن ها متنفر شوید. بعدها که مهسا کمی اعتماد بیشتری نسبت به من پیدا کرد، گفت که بزرگ ترین آرزویش این بوده که پا به عرصه هنر گذاشته و یک هنرپیشه موفق شود. او به من گفت:« از همان دوران کودکی هم آرزویم این بود که روی سن بروم و همه را مجذوب خودکنم.»

او اظهار می داشت که: «همیشه می توانستم مردم را سرگرم کنم و آن ها رابخندانم اما زمانی که ازدواج کردم دیگر تبدیل شدم به یک انسان خشک و جدی که کارم حرف اول را برایم می زد، از او پرسیدم برای چه آرزوی هنرپیشگی را به فراموشی سپردی؟ او در جواب به من پاسخ داد: «من برای این کار پول کافی دراختیار نداشتم و همسرم هم نمی توانست به طور کامل از نظر مالی مرا حمایت کند.»

او به من می گفت همیشه باید شغلی را انتخاب کنم که بالا ترین میزان درآمد را برایم به همراه داشته باشد حتی اگر آن را دوست هم نداشته باشم چون برایم درآمدزایی دارد، باید به انجام آن ادامه دهم. از او پرسیدم آیا از همسرت به دلیل پشتیبانی نکردن از تو و این که تشویقت نکرده تا به آرزویت دست پیدا کنی ناراحت هستی؟ با صدای بلند فریاد زد: «البته که ناراحتم. از نظر او من کسی هستم که صبح ها برایش صبحانه درست نمی کنم، شام هم خوب بلد نیستم درست کنم، نحوه صحیح پول خرج کردن را بلد نیستم.»

او در ادامه گفت: «الا ن که فکر می کنم می بینم که من تفاوت چندانی با مادرم ندارم، حتی گاهی اوقات خشم و نفرتم را بر سر پسرهایم خالی می کنم. کمکم کنید، چه کار می توانم بکنم؟» من به مهسا پیشنهاد کردم که همسرش رانیز با خود به مطب بیاورد تاحرف هایش را از صمیم قلب به او بزند و من هم به همسرش کمک کنم تا بتواند حرف های مهسا را راحت بشنود و متوجه شود و با کمک هم به یک راهکار دو جانبه دست پیدا کنیم. مهسا ابتدا سعی کرد تا با خودش کنار بیاید که همین حالا نیز می تواند وارد عرصه هنرپیشگی شود و بعد در کنار همسرش به ملا قات من آمدند.

او در طی دوره های مختلف روانکاوی به این نتیجه رسید که خودش این حس را به وجود می آورد که استحقاق خوشبختی را ندارد و نمی تواند احساس خوشحالی داشته باشد. این تفکرات جزو شایع ترین موانعی هستند که می توانند بر سر راه هر فردی ظاهر شده و آن ها را از رسیدن به اهدافشان دور نگه دارد. زمانی که مهسا بالا خره همسرش را نزد من آورد احساس توانمندی بیشتری نسبت به روز اول می کرد و به راحتی تفکرات ذهنی خود را با همسرش در میان گذاشت.

مهسا به همسرش گفت که آرزوی قلبی اش چیست و بعد هم تاکید کرد به این خاطر که از او حمایت نکرده حس بدی پیدا کرده. در انتهای جلسه مشاوره، همسر مهسا واقعیت ها را درک کرده و قول داد هر کمکی که از دستش بر بیاید برای خوشحال کردن همسرش انجام خواهد داد. من به همسر مهسا گفتم که باید میزان انعطاف پذیری خود را در مقابل همسرش افزایش دهد و او را صمیمانه دوست بدارد. من به او گفتم که زمانی که کسی را که واقعا دوست داشته باشی چیزی جز خوشحالی او را نمی خواهی.

بعد از چندی یک دعوتنامه برای من از طرف مهسا آمد که او مرا به اولین اجرای خودش روی صحنه دعوت کرده بود. از دیدن این دعوتنامه خیلی تعجب نکردم، اما بسیار مسرور شدم.

او برایم یادداشت گذاشته بود که نقش اول را بازی نمی کند، اما همین نقش کوچک هم می تواند آغاز خوبی برایش محسوب شود، چه لذتی داشت که می دیدم مهسا روی صحنه می درخشد.شاید برایش کمی هیجان آور و اضطرابآمیز بود، اما آن قدر روان بازی می کرد که گویی به صحنه تعلق دارد.

در آخر مراسم، همسر مهسا نزد من آمد و به خاطر همه چیز تشکر کرد. او خیلی خوشحال تر از گذشته به نظر می رسید و به همسرش افتخار می کرد.



همچنین مشاهده کنید