جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چهارده شاخه گل محمدی


چهارده شاخه گل محمدی

صدای خاطره در فضای خاکستری و یخ زده ی دفتر خانه پیچید صدا, طنین چینی شکسته ی غرور زنی را داشت

صدای "خاطره" در فضای خاکستری و یخ زده ی دفتر خانه پیچید. صدا، طنین چینی شکسته ی غرور زنی را داشت.

- ... من مهریه ام را می خواهم.

فقط یک امضاء مانده بود تا حکم جدایی – که از ماهها پیش آغاز شده بود – جنبه ی قانونی پیدا کند.

رییس دفتر خانه، پشت میز کهنه ای که بوی پوسیدگی می داد، نشست و قباله ای را که با روبانی صورتی بسته شده بود، باز کرد.

رییس دفترخانه رو به محسن کرد و گفت: "شما که گفته بودید خانمتان مهریه ندارد."

محسن در حالی که لبخندی روی لب هایش شکفته بود با لحنی که نشانه حیرت عمیق او بود، گفت: "چهارده شاخه گل محمدی!!"

کلماتی که از میان دو لب او بیرون آمد، حرکتی به دود سیگار و کاغذهای پوسیده و برفی که پشت پنجره های مه گرفته، می بارید داد، و آنها را برد به اردیبهشت و گل های محمدی که در باغچه خانه عروس روییده بود.

گل ها از میان باغچه ی وسط حیاط، تا نزدیک پنجره ها رسیده بودند. مجلس عقد کنان خاطره و محسن در میان مخالفت های شدید خانواده ی عروس، بالاخره سر گرفته بود؛ ولی عروس تا دم عقد مهریه را معلوم نکرده بود و خانواده ها، چشم ها و گوش ها را تیز کرده بودند تا ببینند خاطره، مهریه اش را چقدر تعیین می کند.

خاله خانم بزرگ داماد سر در گوش مادر داماد گذاشته و گفته بود: "دخترهای مردم زرنگند. لابد شما را خواب کرده تا مهریه ی سنگینی را پیشنهاد کند. شنیده ام مهریه خواهر عروس هزار سکه طلا است."

مادر داماد به عروس که زیر تور و لباس عروس همچون تکه ابری رویایی به نظر می آمد نگاه کرد. نمی توانست نسبت به دختری که قرآن را باز کرده و سوره ی مریم را می خواند، بدگمان باشد.

خواهر و مادر عروس با همه کوششی که کرده بودند تا حرفی از زیر زبان عروس بکشند، موفق نشده بودند ولی می دانستند کارهای خاطره همیشه غیر قابل پیش بینی است.

عروس حتی در برابر داماد سکوت کرده و گفته بود که سر سفره ی عقد می گویم.

و سرانجام، لحظه ای رسید که آقا، هنگام خواندن خطبه عقد از عروس خانم پرسید: "میزان مهریه چقدر است؟"

و عروس گفته بود: "چهارده شاخه گل محمدی به نیت چهارده معصوم."

عطر گل های مریم که در سفره بود با عطر گل های محمدی و یاس های حیاط به هم پیچیده بود، در حالی که زمزمه ها و پچ پچ هایی در دو اتاق تو در توی عقد بالا گرفته بود.

نگاه ها روی عروس ثابت مانده بود که همچنان سرش را روی قرآن خم کرده و بی اعتنا به غوغایی که در اطرافش بود، قرآن می خواند.

مادر عروس زد توی صورتش و به دختر بزرگتر گفت: "این دختر واقعاً دیوانه است! من که دیگر نمی توانم توی چشم فامیل نگاه کنم. گفتیم این داماد که هیچ امتیازی ندارد، حقش بود اقلاً مهریه اش را سنگین می گرفت."

خواهر بزرگترش گفت: "حالا، من جواب اصغرآقا را چی بدهم؟! چطور می توانم سرکوفت های او را جمع کنم. حق هم دارد. لابد به من خواهد گفت: پس رسم و رسومات فقط برای ما بود؛ هزار سکه طلا! اینکه مهریه، سنگینی عروس را معلوم می کند! کارهای خاطره همیشه مایه سرشکستگی ما است. آن از شوهر انتخاب کردنش، این هم از مهریه اش!" در اتاقی که مردها نشسته بودند، عموی عروس رو کرد به پدر خاطره و گفت: "این هم شد کار، که خاطره هیچ کس را داخل آدم حساب نکند!"

و پدر، در حالی که دست ها را به هم می مالید با لحنی غمگین گفت: "باور کن پشم کلاهم ریخته و گرنه مگر می گذاشتم دخترم، آن هم دختری که خواستگارها برایش پاشنه در خانه را در آورده اند با یک دانشجوی ساده ی نقاشی عروسی کند! نه جانم تیغم نمی برد. چه کار می کردم؟! این هم از مهریه اش!! باور کن این دختره تا مرا توی گور نکند، آرام نمی گیرد." و بعد، از جیبش دو قرص بیرون آورد و با یک لیوان آب فرو داد و زیر لب به مسخره گفت: "چهارده شاخه گل محمدی!!"

محسن گفت: "آقای رییس، این هم شد بهانه. حالا من توی این برف و سرما، گل محمدی از کجا بیاورم؟"

رییس دفتر با خونسردی و تا حدی مودبانه گفت: "آقای عزیز، مهریه، مهریه است. فرق نمی کند. شما می بایست طلب خانمتان را بدهید. شما به او بدهکارید."

- ولی من...

و به خاطره که در میان پدر و مادرش نشسته و انگشتها را به هم گره زده و روی زانوها گذاشته بود، نگاه کرد. او با غرور و یکدندگی به نقطه ای در دور دستها نگاه می کرد.

مرد با همه ی سردی و خشکی ای که در وجودش بود، به روز عقدکنان فکر کرد و اینکه موضوع تعیین مهریه به وسیله خاطره، تا چه حد موجب غرور و مباهات او شده بود. آن روزی که به شوخی گفته بود: "همین الان چهارده شاخه گل محمدی می چینم و به تو تقدیم می کنم." و بعد در میان خنده و شوخی، موضوع به فراموشی سپرده شده بود.

- خوب، آقای رییس. حالا من چه کار کنم؟

- هیچی آقای محترم. باید چهارده شاخه گل محمدی پیدا کنید و به خانم بدهید.

- حالا رز نمی شود؟

- تا نظر خانم چه باشد؟

خاطره بدون یک کلمه حرف، سرش را به علامت نفی بالا برد.

- خوب گل مریم؟

خاطره، همان حرکت را تکرار کرد.

مرد، یک بار دیگر به اطرافش نگاه کرد. به همه چیزهایی که در چشمش می چرخید و به صورت رویای گل های محمدی در می آمد.

- باشد. می روم دنبال مهریه ی خانم.

بعد با نگاه های نفرت آلود پدر و مادر خاطره که مثل دو برج زهر مار نشسته بودند، با همان نفرت پاسخ داد.

از پله هایی که پر از آشغال سیگار و کاغذهای بیسکویت بود آمد پایین. پله ها نیمه تاریک بود و بیرون از دفتر خانه، برف و کولاک، زمین و آسمان را به هم پیوند داده بود. همه چیز در میان برف، در میان مه و در میان همهمه ی آدمهایی که می گذشتند گم شده بود. همه چیز در چشم او به نظر سرابی بزرگ می آمد. همه چیز حتی دختری که پشت یک ماشین قرمز نشسته بود و موهای دورنگش از زیر روسری آمده بود بیرون. حوصله او را هم نداشت. اصلاً نمی توانست توضیح درستی به او بدهد. همان طور که نتوانسته بود به دوستانش توضیح بدهد. دوستانی که هیچ کدام حاضر نشده بودند در مجلس طلاق آنها به صورت شاهد ظاهر شوند و او که حالا دیگر آن نقاش سابق نبود، بلکه کسی بود که یک مقام اجرایی مهم داشت در دل گفته بود: "مگر آنکه گذر پوست به دباغ خانه نیفتد!!"

احساس سرگیجه می کرد. راهش را کج کرد و یک تاکسی در بست گرفت.

- آقا مرا ببر به یک گلفروشی بزرگ. جایی که همه گل ها را داشته باشد. راننده تاکسی، توی آینه به مردی که موهایش جوگندمی بود و حالت موقری داشت نگاه کرد و گفت : "امر خیری است؟"

و او با غیظ در حالی که دندانهایش را به هم می فشرد گفت: "شاید هم امر خیری باشد."

تاکسی راه افتاد و او به مردمی که در صف های اتوبوس و تاکسی منتظر بودند تا زودتر خود را به خانه های گرم برسانند نگاه کرد. شهر در میان برف و گل و لای فرو رفته بود.

تاکسی، کنار یک گلفروشی ایستاد. محسن پیاده شد. از پشت پنجره های بخار آلود به نرگس ها و میخک ها و گل های مریم نگاه کرد و به گلهای خورشیدی. چشمهایش گشت و گشت...

در پشت شیشه های گلفروشی پسری جوان را دید که با حسرت به گلها نگاه می کرد. پسر، دفترچه های طراحی اش را در دست می فشرد و در اندیشه ی خریدن دسته گل برای همسر آینده اش بود ولی ته جیبش تنها پول کرایه ی اتوبوسش را داشت.

پشت پنجره گلفروشی، رویای دانشجوی رشته نقاشی ناپدید شده بود و او حالا خود را در آینه می دید. با موهایی که در روی شقیقه ها سفید شده بود و چین های تازه ای در صورت...

- آقا، شما گل محمدی ندارید؟

پسر جوان مشغول درست کردن گل دست عروس بود گفت: "گل محمدی که مال گلفروشی نیست. می توانید رز صورتی ببرید یا رز قرمز."

عجب مکافاتی شده است این مهریه!!

پیرمردی که سرش را روی بخاری گرفته و مشغول گرم کردن خود بود، گفت: "گل محمدی، گل باغچه است. چون به محض اینکه چیده شود، پژمرده می شود."

مرد، زیر لب گفت: "همه چیزش مایه درد سر بود این خاطره!"

پیرمرد گفت: "حالا چه اصراری دارید گل محمدی بخرید؟"

مرد جوابی نداد و به سرعت از گلفروشی خارج شد.

راننده تاکسی که او را دست خالی دید، گفت: "آقا، مگر دنبال چه می گردید که پیدا نمی کنید؟"

مرد در حالی که دستی به موهای خیسش می کشید، گفت: "قصه اش دراز است برادر."

حوصله حرف زدن نداشت. احساس تنهایی می کرد. از وقتی که از خانه و زندگی بیزار شده بود، همه چیز را طور دیگری می دید. انگار که او حرفهای آدمها را نمی فهمید و آنها هم حرفهای او را نمی فهمیدند. حتی مادر و خواهر و برادرش... هیچ کس. همه او را تنها گذاشته بودند.

از وقتی خاطره و بچه ها را ترک کرده بود. شده بود مثل طاعون زده ها، به خانه ی هر رفیقی که می رفت از نیش زبان آنها در امان نبود.

- خوب است وا ... ما که هیچ عیبی به زنت نمی بینیم.

- خاطره، همان کسی است که هر چه داشت در اختیار تو گذاشت تا آتلیه باز کنی، آنوقت تو... وقتی کارت رونق گرفت، شروع کردی به جفتک اندازی.

- خوب است ما می دانیم که چند سال از خاطره خواستگاری کردی.

- اسمش را گذاشته ای عشق. ولی تو اگر عشق سرت می شد باید وفاداری را هم باور می کردی.

مگر کارشان به او نیفتد و گرنه می دانست چطور حسابش را با دوستان قدیمی صاف کند.

تاکسی جلوی یک مغازه ی دیگر نگه داشت. مردی جوان که دسته گل سرخی به دست داشت بیرون آمد و سوار ماشین گل زده ای شد.

در دل گفت: "مردم هم چقدر حوصله دارند وا...!! توی این برف ...!"

گل ها، درون گلدان ها، انگار با او حرف می زدند. دلفریبی خود را به رخ او می کشیدند و با غرور بر روی گردن های بلند خود به لبه های گلدان تکیه داده بودند. مثل خاطره که هیچ وقت او را برای کارهایش تشویق نکرده بود. هیچ وقت!! او به پله هایی که شوهرش از آنها بالا می رفت تقریباً با بی اعتنایی مطلق روبه رو می شد. در میان همکلاسی های قدیمی، تنها او بود که همانگونه که در بیست سالگی آرمانگرا بود، درسی و چند سالگی هم بر عقیده های خود پای می فشرد.

در گلفروشی قبلی فهمیده بود که آنچه می خواهد، تعجب همگان را برمی انگیزد، به همین دلیل، آرام و بی صدا، در حالی که احساس ضعف و سرگیجه می کرد، جلو رفت و زیر گوش مردی میانه سال که با آرامش و رضایت خاطر، بر روی گل ها آب می پاشید، گفت:

"آقا ببخشید، گل محمدی را از کجا می شود تهیه کرد؟"

مرد، در حالی که آبپاش را در دست گرفته بود با تعجب گفت: "گل محمدی؟"

منبع: گزیده ادبیات معاصر


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.