پنجشنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۳ / 9 January, 2025
مجله ویستا

برف


برف

آرام آرام برف می بارید، بیچاره درختان...، آنقدر لرزیده بودند که جامه شان پاره شده بود و تکه تکه بر زمین ریخته بود... هرم سرد نفس های هوا به پنجره می خورد و خواستار ورود می شد، وقتی …

آرام آرام برف می بارید، بیچاره درختان...، آنقدر لرزیده بودند که جامه شان پاره شده بود و تکه تکه بر زمین ریخته بود... هرم سرد نفس های هوا به پنجره می خورد و خواستار ورود می شد، وقتی اجازه ورود نمی یافت با لجبازی رنگ شیشه را کدر می کرد.

رنگ سفید روی چمن ها چشم را می زد... رد پای گربه روی برف ها دیده می شد... و در آن دور دست ها آدمی گردو قلنبه با لباس سفید، چشمان سنگی و سیاه و دماغی نارنجی، بی هیچ حرکتی ایستاده بود تا دل بچه ها را شاد کند ...

ذرات کوچک و لطیف برف آرام آرام کلاه کودکان را نوازش می کرد، در عوض کودکان بی رحمانه برف ها را می فشردند و به این سو و آنسو پرتاب می کردند.

مثل همیشه نظاره گر آرامش طبیعت بودم تا به آرامش درونی برسم. سردم بود، اما ذرات برف مرا مجذوب خود کرده بودند؛ نمی دانم چه آرامشی در فرود برف بود که مرا محو تماشای خود کرده بود، شاید پی بردن به خلقت زیبای خداوند بود که مرا گرم می کرد و بر پاهایم چسب می زد تا از جایم تکان نخورم...

بالاخره بچه ها کار خودشان را کردند...، سرمایی عجیب صورتم را دربرگرفت و آنگاه بود که فهمیدم کودکی از پایین با کودک درونم بازی می کرد، لبخندی زدم و منتظر گلوله بعدی ماندم...

مژده رخشان/ تهران