پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
مجله ویستا

سوار خسته


سوار خسته

زن از طبقه ی چهارم, خیابان را دید زد جز سایه ی رج درختان کنار خیابان که روی نور پای تیر چراغ برق افتاده بود و می لرزید, چیزی به چشم نمی خورد

زن از طبقه‌ی چهارم، خیابان را دید زد. جز سایه‌ی رج درختان کنار خیابان که روی نور پای تیر چراغ برق افتاده بود و می‌لرزید، چیزی به چشم نمی‌خورد. پرده را کشید. تلفن را از روی عسلی برداشت. با خود روی تخت‌خواب برد. شماره گرفت. صدای زنی را آن سوی خط شنید. قطع کرد. موها را از جلو صورت کنار زد، پشت سر انداخت. شماره‌ی دیگری گرفت و روی تخت‌خواب دراز کشید. صدای بوق مقطع می‌آمد. مردی جواب داد: «الو...»

«الو! آژانس؟ یه ماشین می‌خوام.»

«بله؟ آژانس؟ اشتباهی گرفتید خانوم.»

زن گفت: «اشتباهی؟ اشتباهی نیست. مطمئن‌ام...»

«مطمئن‌اید چی؟ دارم می‌گم... شماره‌تون رو دوباره بگیرید.»

«الو... الو... آقای.»

صدا نمی‌آمد. زن بلند شد، رفت جلو میز آرایش، با تکان سرموها را از جلو صورت کنار زد. آرام با چشم‌هاش ور رفت. سر انگشت را به کبودی زیر چشمانش کشید. کشو میز را باز کرد، دنبال موچین گشت. گل‌سر را از توی کشو درآورد، روی میز جلو آینه انداخت. موچین را لای خرد و ریزها یافت. تار مویی را از ابروی راست کند. با نوک ناخن، ابروی چپ را خواباند. لب‌ها را به هم مالید. گل‌سر را برداشت، روی تخت‌خواب نشست. شماره گرفت. چشمش به قاب عکس روی دیوار افتاد. دختربچه‌ای از میان سبزه‌زاری می‌گذشت و باد موهای سیاهش را عقب می‌راند. آن سوی خط مردی با صدای خواب‌آلودی می‌گفت: «بله... بله.»

«الو! سلام. آقای شاپوری؟»

مرد گفت: «بله؟ صداتون نمی‌رسه.»

«گفتم آقای شاپوری، آره؟»

مرد گفت: «اشتباهی گرفتید، خانوم.»

« مگه شما نبودید تو coffee shop، به‌ام شماره دادید؟»

مرد پرسید: «Coffee shop؟ کدام coffee shop؟»

«خودتون بودید دیگه؟ موهاتون بلنده. ته‌ریش می‌ذارید. درسته؟»

«نه خانوم. الان چه وقت زنگ‌زدنه؟»

«پس خودتون هستید. الان نمی‌تونید حرف بزنید. حدس می‌زنم زن‌تون پیش‌تونه، درسته؟ آخه شما گفتید تا صبح بیدارید، خوابم نمی‌آد گفتم زنگ بزنم...»

صدای مرد گفت: «من؟ نگفتم. من پاهام فلجه. یه ساله از خونه نرفتم بیرون.»

«من نرگس‌ام. یادتونه تو...»

«من یه ساله از راه همین تلفن زنده‌ام. یه ساله یه خانمی، بنده‌خدا می‌آد برام خرید می‌کنه، به سر و وضعم می‌رسه؛ وگرنه خیلی وقت پیش می‌مردم. زنم که نیست.»

«زن‌تون نیست؟»

«زنم رفته. تنهام گذاشته رفته. دیگه هم گمون نکنم بیاد.»

زن گوشی را از صورتش جدا کرد، با آن دست موها را از روی چشمانش کنار زد: «کجا رفته؟»

گل‌سر از دستش افتاد. مرد می‌گفت: «عاشق شده. یعنی من فکر می‌کنم عاشق شده. آخه می‌دونی، اون حق داشت.»

زن خم شد گل‌سر را از پای تخت‌خواب برداشت. خود را کشید بالا، درست نشست و لباس را روی پاهاش مرتب کرد. موها را از روی گوشی کنار زد، گفت: «چطور؟»

چهارزانو روی تخت‌خواب نشست، بالش را روی پاهاش و تلفن را روی بالش گذاشت. مرد ساکت مانده بود. لحظه‌ای بعد گفت: «تو زنم نیستی؟ تو فرشته نیستی؟»

زن گفت: «چی؟ فرشته؟ تو معلوم هست چی می‌گی؟»

«آخه صدات خیلی شبیه صداشه. فکر کردم... فکر کردم...»

زن موها را از جلو صورت کنار زد. گل‌سر دوباره پای تخت افتاد. گفت: «فکر کردی زنتم؟»

صدای مرد گفت: «یه لحظه فکر کردم خودشی. گمونم با اون پسره رفت. با اون دکتره.»

«از کجا معلومه با اون رفته؟ شاید رفته جای دیگه، مثلن گم شده، اتفاقی براش افتاده...»

«آخه می‌دونی، من زنم رو خوب می‌شناسم.»

صدای مرد قطع شده بود. زن سر را میان دست‌ها گرفت. دوباره شماره گرفت. صدای مرد را شنید.

«الو. قطع کردی؟»

زن گفت: «دستم به شاسی خورد. داشتی می‌گفتی.»

«چرا نپرسیدی اون دکتره کیه، زنم رو از کجا می‌شناسه؟ تو فرشته نیستی؟»

«نه خیر. نیستم.»

«اگه فرشته‌ای خواهشن، بگو. من صدات رو می‌شناسم.»

زن گفت: «اگه بخوای بگی فرشته‌ام قطع می‌کنم.»

«آخه می‌دونی، صدات شبیه صداشه. خیال کردم.»

«می‌دونم خیال کردی اون‌ام.»

«براش می‌میرم. وقتی پیشم می‌خوابید، یه ساعت موهاش رو بو می‌کردم. ولی اون یه چیز دیگه می‌خواست. الو. گوش می‌کنی؟»

«گوش می‌دم.»

«گمونم داره اذون می‌گه. صبح شده. اون یه زنه، سنگ که نیست. یه چیز می‌خواست که من نیستم. می‌فهمی دیگه چی می‌گم؟»

زن سر را بالا گرفت. نور کم‌سوی ماه از لای دو قسمت پرده‌ی مخملی پنجره، تو می‌آمد. صدای مرد بم شده بود. انگاری لقمه‌ای توی دهانش بود یا می‌خواست گریه کند. زن پرسید: «یه چیز؟»

مرد حرفی نزد. زن گفت: «نمی‌فهمم چی می‌گید آخه.»

صدای مرد گفت: «بعد از تصادف، دیگه اون مردی نیستم که... چطور بگم. اون مردی نیستم که یه زن دنبالشه. می‌فهمی؟»

«ولی چطور ول‌تون کرد، رفت؟»

«گفتم که اون پسره، اسمش چی بود؟ دکتر بهرام. دیوونه‌اش کرد. یعنی من این‌جوری فکر می‌کنم. صدای اذون رو که می‌شنوم دلم می‌گیره. عربی می‌فهمی؟»

«یه چیزایی سرم می‌شه.»

«اون پسره برا معالجه‌م می‌اومد. همیشه می‌اومد خونه‌م. کم‌کم دیدم وقتی می‌آد الکی طولش می‌ده. پاسی از شب می‌مونه با فرشته صحبت می‌کنه. از اتاق خواب همه چی رو می‌شنیدم.»

«خدا لعنتش کنه!»

«بله، چی گفتید؟»

«گفتم...»

«فرشته رو از من گرفت. براش می‌مردم. تیکه‌ای از ماه بود می‌دونی؟ وقتی بغلم می‌خوابید آسمون خدا تاریک می‌شد. پنج سال تیکه‌ای از ماه بغلم می‌خوابید. می‌شنفی؟»

زن به عکس جمجمه‌ی انسان که از دیوار آویخته بود، نگاه می‌کرد. عکس از یک جمجمه‌ی واقعی بزرگ‌تر به نظر می‌رسید: «دارم گوش می‌دم.»

جلوتر نگاهش به مولاژ اسکلت انسان توی قاب عکس افتاد. استخوان‌ها با ظرافت خاصی به هم چسبیده بود.

مرد می‌گفت: «اون شاعر بود می‌دونی؟ تا الان یکی از شعرهاش دستمه. یه ساله که نیستش، ولی من نگهش داشته‌م. یه لحظه چراغو روشن کنم.»

لحظه‌ای بعد گفت: «زیر بالشه. اینه‌هاشه، یه کاغذ که توش شعر نوشته برام. حواست هست؟ می‌شنفی؟»

زن موها را از روی چشمانش کنار زد، تا ماه را دوباره از لای دو قسمت پرده ببیند. باز ناخواسته نگاهش روی عکس جمجمه سرید. دلش غنج می‌زد. مرد شروع کرده بود به خواندن: «.../ مگر چقدر فاصله/ میان ماست/ ... که این چنین/ مرا سوار خسته‌ای/ میان راه می‌کشی...»

زن حرفی نزد. مرد دقیقه‌ای بعد گفت: «گاهی فکر می‌کنم فرشته رفته اون بالا.»

زن بالش را کف اتاق انداخته، گوشی را توی دامن خود فرو برد. زد زیرگریه و صورتش را میان دست‌ها خواباند زار زد. چرخید و دمر روی تخت‌خواب افتاد. تنش لرز گرفته بود. صدای مرد توی سرش می‌پیچید. فاصله. سوار خسته. میان راه. سوار بر دوچرخه‌ای از سربالایی بالا می‌رفت. محکم رکاب می‌زد و تنش را به سختی، همراه دوچرخه از ارتفاع بالا می‌برد.

خالد شهباز

پی‌نوشت:

تصویر داخل متن، اثری است از Gustav Klimt، نقاش اتریشی (۱۹۱۸ - ۱۸۶۲).