چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

شطرنج


شطرنج

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت، پیرمرد چشم‌هایش را بست!
مددکار گفت: ببین پیرمرد! برای آخرین بار می‌گم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی می‌خوای به این پنجره زل بزنی؟ …

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت، پیرمرد چشم‌هایش را بست!

مددکار گفت: ببین پیرمرد! برای آخرین بار می‌گم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی می‌خوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت می‌شی، هم می‌تونی با این هم سن و سال‌های خودت بازی کنی. مثل اون دوتا. می‌بینی؟ آهای! با توام! می‌شنوی؟

پیرمرد به اجبار پلک‌هایش را بالا کشید.

مددکار: این یکی که از همه بزرگ تره شاهه، فقط یک خونه می‌تونه حرکت کنه. این بغلیش هم وزیره. همه جور می‌تونه حرکت کنه، راست، چپ، ضربدری... خلاصه مهره اصلی همینه. فهمیدی؟

پیرمرد گفت: ش ش شااا ه ... و و وزیـ ... ررر

مددکار : آفرین ... این دوتا هم که از شکلش معلومه، قلعه هستن. فقط مستقیم میرن. اینا هم دو تا اسب جنگی. چطوره؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می‌کنند. و این ردیف جلویی هم که سربازها هستند، هشت تا! می‌بینی! درست مثل یک ارتش واقعی! هم می‌تونی به دشمن حمله کنی، هم از خودت دفاع کنی، دیدی چقدر ساده بود، حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟

پیرمرد نیم سرفه‌اش را قورت داد و گفت: پس مردم چی؟ اونا تو بازی نیستن؟