سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

انسان شناسی اقتصادی و مارکسیستی


انسان شناسی اقتصادی و مارکسیستی

انسان شناسی اقتصادی و مارکسیستی ازدهه ۶۰ قرن بیستم مطرح شد این انسان شناسی انطباق زیادی با انسان شناسی اقتصادی ومطالعات آفریقایی داشته ومهمترین نمایندگان آن فرانسوی بوده …

انسان شناسی اقتصادی و مارکسیستی ازدهه ۶۰ قرن بیستم مطرح شد این انسان شناسی انطباق زیادی با انسان شناسی اقتصادی ومطالعات آفریقایی داشته ومهمترین نمایندگان آن فرانسوی بوده اند. انسان شناسی مارکسیستی در درون خود نظرات مارکسیسم کلاسیک را داراست. مارکسیم کلاسیک با تحلیل تاریخی خود ازجوامع بشری مراحل رشد جوامع را مرحله آسیایی ،مرحله باستانی یا کلاسیک ،مرحله قرون وسطی ومرحله کنونی( بورژوا) برمی شمرد که درهر مرحله تغییر شکل دنیای اقتصادی همراه با تغییر نوع تمدن بوده است وی همچنین معقتد است که ازهمان مراحل نخستین درجریان هریک از چهار دوره تاریخی نطفه هائی به وجود آمده است که بعدا با نشو و نما در جریان مبارزات وبحرانهای شدید دوران بعدی از آن حاصل شده است که با توجه به این قانون مرحله بورژوازی کنونی باید به رژیم کمونیستی تغییر یابد.

بنابراین مارکس اعتقاد داشت جامعه آسیائی یا شیوه تولید آسیائی نوعی رکود تاریخی است و وقتی نابود‌‌ ‌ می شود که ضربه شدیدی به آن وارد شود. او اعتقاد داشت انسان ها درفرایند تولید اجتماعی خود روابط معینی دارند که این روابط تولیدی است که برمرحله معینی ازتوسعه نیروهای مادی آنها انطباق دارد که مجموعه این روابط تولیدی زیر ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل می دهد.

‌با حوادثی که دردهه ۵۰ ازجمله مرگ استالین وشورش های ضد شوروی در اروپای شرقی رخ داد مارکسیم غربی از مارکسیم شوروی جدا شد وانسان شناسی مارکسیستی درقرن بیستم تحول عظیمی یافت.

بعد ازمارکس، گرامشی، بیش ازهر مارکسیت دیگری مفاهیم دولت وجامعه مدنی را مطرح واعلام کرد که دو حوزه رو بنائی (روساختار) را باید ازهم جدا کرد.که یکی حوزه عمومی یا دولت و دیگری حوزه خصوصی یا جامعه مدنی است که قدرت طبقه حاکم در عرصه جامعه مدنی به عنوان هژمونی (استیلای فکری) ودر عرصه دولت وحکومت به عنوان سلطه مستقیم ظاهر می شود.

او اعتقاد داشت دلیل قدرت مندی طبقه حاکم تنها حاکمیت ابزار تولیدی نیست بلکه ایدئولوژی آنهاست وتوجه نکردن به روساخت ها که همان ایدئولوژی و باورهای فرهنگی است نشان دهنده عدم درک فلسفه مارکسیم است.

همزمان با گرامشی یکسری از روشنفکران آلمانی درمراکز تحقیقات دانشگاه فرانکفورت گردهم آمدند که به مکتب فرانکفورت بدل شدند که از مهمترین آنها هورکهایمر آدورنو، مارکوزه والتر بنیامین می باشند که محور اصلی نظرات آنها نظریه انتقادی بود.

تئوری های انتقادی به تحقیق بین واقعیت و امکانات موجود و یا به کلام بهتر بین آن چیزی که هست وآنچه می تواند باشد، می پردازد که در روند تاریخی انسان با عمل خود به تغییر آن اقدام می کند و فلسفه وتئوری یک جامعه تا آنجا باهم مترادف می شوند که به وسیله تحقیقی انتقادی روابط حاکم درجامعه با امکانات موجود آن مقایسه و نمایان سازد به صورتی که گرایشات و نیروهای بازدارنده موجود درجامعه ازتحقق آن جلوگیری نکند.

بعد از این ۳ نفرو یورگن ها برماس که در سال ۱۹۸۱ ریاست انستیتو ماکس بلانک درفرانکفورت و درسال ۱۹۸۳ استادی فرانکفورت را نیز پذیرفته است باید نماینده دیگری از این جریان یعنی هربرت مارکوزه را نیز به این گروه افزود.

دومین زمینه ای که ازانسان شناسی مارکسیستی معاصر از آن بیرون آمده ساختار گرائی مارکسیستی است .

که هم براساس تعبیری ازاندیشه مارکس وهم نزدیک شدن آن به روان شناسی وساختار گرائی زبان شناختی انجام گرفت که لوئی آلتوسر ازآن جمله است.

وسرانجام انسان شناسی اقتصادی که درتکوین انسان شناسی مارکسیستی معاصر ونظریات این مکتب باید به آن اشاره کرد بحث معروف جوهرگرایان وصورت گرایان است که در دهه ۵۰ مطرح شد. .

دراین دهه با مرگ استالین وافشای جنایات او شرایط جدیدی ایجاد شد برای اینکه مارکسیم فرانسوی خود را از مارکسیم روسی جدا کند وبیشتر درجهت انسان شناسی درآفریقاو اقیانوسیه حرکت کند که مهمترین آنها شامل موریس گودولیه، مایاسو، ژان کو پنس، پیرفیلیپری وایمانوئل تره می باشند.‌

از دیگر مکتب های قابل ذکر د ر این طیف ،انسان شناسی مارکسیستی بریتانیایی وآمریکایی نیز قابل ذکر است که در این طیف مارکسیسم بیشتر به دیده شک نگریسته شده و دراین کشورها مارکسیم واندیشه مارکس با شدت کمتری تاکید می شود. کشورهای انگلیسی زبان مارکسیم را بیشتر درحوزه ایدئولوژی وسیاست مطرح کرده برخلاف نوع فرانسوی آن که بیشتر درزمینه های اقتصادی مطرح شد.

از دانشمندان انگلیسی مارکسیست می توان به ورسلی، فرانکنبرگ و بلوک اشاره و‌ ‌ازدانشمندان آمریکائی نیز می توان به ولف ودایاموند اشاره کرد.‌

الهام ربیعی زاده