سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
نقشبندان
وقتی رسیدیم در خم روبهرو زنی سوار بر دوچرخه میگذشت. هنوز هم میگذرد، با بالاتنهای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین کوتاه سفید. رکاب میزند و میرود و موهایش بر شانهای که رو به دریاست باد میخورد و به جایی نگاه میکند که بعد دیدیم، وقتی که زن دیگر نبود، خیابانی که به محاذات اسکله میرفت و بعد به چپ میپیچید تا به جایی برسد که هنوزهست، اما نشد که ببینیم. زن رفته بود. تقصیر هیچ کداممان نبود که دیگر ندیدیمش، گرچه وقتی دیدم که نیست فکر کردم که شیرین به عمد نگذاشت. بااین همه هنوز میبینمش که گوشهی بلوزش باد میخورد.
شلوارش کتان مشکی بود. صندل این پایش را هم میبینم که بند پشت پایش را نبسته است. پا میزند و صورتش را راست رو به باد گرفته است و میرود. یک لحظه کنار پیاده روایستادیم تا شیرین پیاده شود و سیگاری برای هر دوتامان بگیرد و من فقط فرصت کردم یک بارهم بالاتنهی خم شده و سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم. بعد وقتی به سر پیچ رسیدیم یادمان رفت، چون با سوت کشتی به دریا نگاه کردیم. داشت پهلو میگرفت و مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ایستاده بودند. دست تکان نمیدادند. بعد به صرافت زن افتادم که دیدم خیابان تا آنجا که پیچ میخورد خالی است.اما روی اسکله عدهای ایستاده بودند و ماشینهاشان را به محاذات اسکله، سپر به سپر، پارک کرده بودند و مثل شیرین که پیاده شده بود دست تکان میدادند. خواستم به بهانهی پارک کردن جلوتر بروم. شیرین گفت: «مگر نمیبینی که جا نیست؟ همین جا باش ما حالا میآییم.»
آن آخر سر پیچ جا بود. فکر کردم پس هنوزامیدی هست که با هم برگردیم. نیامد. پس ندیده بود که رکاب میزند و میرود. حالا هم میرود حتی اگر پیر شده باشد مثل من یا حتی شیرین، و صبح به صبح به مهتابی یکی از آن خانههای دو طبقهی رو به دریا میآید، با بلوز سفید و شلوار کتان مشکی، دستی بر نرده میگذارد تا آن دست را سایبان صورت برافراشتهی رو به دریا بکند و ببیند که بر عرشه از تازه رسیدگان چه کسیاشناست.
همیشه همین طورها میشود، مثل من که حالا اینجا هستم دراین بهار خواب و مشرف به کوچهای بیعابر و چشماندازم بامهای کاهگلی است که رنگ یکدستشان را فیروزهی گنبد دوازده ترک بابا اسماعیل میشکند تا کی باز بهار شود و کارت پستال شیرین با یک هفتهیا حتی ده روز تأخیر برسد. سالگرد ازدواجمان هم یادش مانده است و هر بار همان کارت پستال کاجهای سبز را میفرستد با لکهی زردی به جای خورشید، انگار که ده دوازدهتایی کارت یک شکل خریده باشد، یا حتی بیست و چند تا، اگر تا آن وقت بماند یا یادش بماند. بچهها، مازیار و زهره هم فقط سالی دو نامه مینویسند، که حالا دیگر همهاش انگلیسی است، هر بار هم عذر میخواهند که فارسی یادشان رفته است. و من نه کارت پستال میفرستم و نه نامه مینویسم.
بله، همین طورهاست آدم دنبال چیز دیگری میرود، اما به جایی دیگر میرسد، مثل همان اوایل جنگ وقتی در وضعیت قرمز آدم بیرون بود و دست به دیوار میرفت، تاریکی چنان غلیظ بود که انگار تاریکی میبردمان، یا مثل ما دو تا که به پیشواز بچهها رفتیم تا یک ماهی همه با هم یک جا بمانیم و کمکم به بچهها بفهمانیم که چرا میخواهیم جدا بشویم، یا من بگویم که چرا برمیگردم، اما حالا بهاینجا رسیدهایم و هر بار هم که به یاد چیزی میافتم که آنجا هست، یا نامهای میرسد، یا کارت پستالهای یک شکل و یکاندازه میرسند، فقط همان خم خیابان را میبینم و خورشید را که بزرگ اما سرد سر از دریا برآورده است و افق روبهرو را نارنجی مایل به زرد کرده است. نه، خورشید از آن راسته که بالا میرفتیم پیدا نبود، فقط رنگ نارنجی مایل به زرد افق بود و در خیابان و حتی کنار ساحل، وقتی باز نگاه کردم کسی نبود. اما هست، مثل نوار فیلمی که همهاش برداشتهای مکرر است از آنچه دیدهام. برای همین هر روز صبح از ساعت ششونیم که لقمهای میخورم واین کَرَمِ ننه رباب را میفرستم که تا پیش از ظهر به هر جا میخواهد برود، تا من بنشینم مگراین بار بشود و بعد، وقتی در نمیآید میآیم به این بهار خواب تا نیم ساعت هم شده توی این صندلی چرمیبنشینم و به هیچ چیز فکر نکنم. نمیشود. آدم تنها نمیتواند باشد، حتی سنگ هم، یک تکه کلوخ هم تنها نیست یا آن بند درخت که حالا فقط یک پیراهن سفید مردانه رویش تاب میخورد و به هر ده دقیقه زن لچک به سری میآید تا باز برش گرداند.
به شیرین اگر راستش را میگفتم حتما میگذاشت یک شب دیگر بمانیم. با بچهها و حتی در همان مهمانخانهی سوت و کور. گفته بودند فقط یک جا هست. سه خیابان که بیشتر نداشت. یکی را ندیدیم و آن یکی هم که به محاذات اسکله بود و خانهی جاشوها یا کارمندان دفتری بندر و پست و بانک بود. همان اوایل این یکی خیابان پیدایش کردیم. باز هم میشد برگردیم به همان جا و وقتی بچهها را راضی کردیم، یک شب دیگر بمانیم تا من باز فردا ببینمش که ساعت نه و ربع کم از ساحلاین طرف میآید، بعد رکاب زنان تمام پیچ را با پشت خم و سر برافراخته رو به باد میرود. مازیارمان هم خواست بمانیم. اما زهره همهاش میپرسید: «چرا با هم آمدید؟ طوری شده؟»
حالا همان جاست. بیستودو ساله است. شوهر و دو بچهی دوقلو دارد که عکسهاشان را دارم. همین پارسال، نه، پیرارسال با نامهاش فرستاد. تازه متولد شده بودند و یکیاین طرف یکی آن طرف روی دامنش خوابیدهاند و دیوید هم بالای سرشان خم شده است و سرش را گذاشته است روی موهای زهره که به من رفته است. چاقتر از وقتی است که هنوز چیزی از فارسی سرش میشد: «پاپا، من حالا چاقتر هستم. اما خواهم رفت که خودم را لاغر کنم مثل آن وقت که تو اینجا آمدی.»
لاغر و سبزه بود با موهای سیاه و بلند. گمان نمیکنم دانشکدهاش را تمام کرده باشد. گفتم: «چطور است شب را اینجا بمانیم؟»
دست بر شانهی شیرین گذاشت: «باشد بمانیم.»
شیرین فقط شانه بالاانداخت. حالا هم هر سال جایی است: اول که لندن بود؛ بعد رفت آلمان، کارت پستالها را آنجا خرید، بعد از کانادا تبریک عید فرستاد. حالا از نیویورک میفرستد، کارت پستالهای آلمانی را از آنجامیفرستد. برای تبریک عید هم فقط دو خط مینویسد: «آقای جواد بهزاد عزیز،این عید باستانی را کهیادگار اجداد ماست به شما و خانوادهی محترمتان تبریک عرض نموده سلامتی و شادکامیشما را از درگا هایزد منان خواستاریم.»
هر سال هم خطش پس میرود، انگار از روی سرمشقی رو نویس میکند و هر بار "د" یا "ر" یا حتی دو نقطهای جایی کم میگذارد. بچهها در تعطیلات عید میلاد و تابستان نامه مینویسند، اوایل به فارسی بعد که نامهی مازیار از استرالیا رسید یک درمبان به فارسی و انگلیسی بود. حالا دیگر فقط به انگلیسی مینویسد، کتابهایی هم میخواند به فارسی تا یادش نرود. گاهی هم سوالی میکند، مثلا جایی میبیند که عربسک نوشتهاند که میخواهد بداند به فارسی چه میگوییم، یا مینیاتور را به فارسی چه گفتهایم یا موزاییک را.
مهندس معدن است، زن ژاپنی گرفته است و چند پچه هم دارند. نشمردهام. آخر هر نامه هم ساچیکو و فلان و فلان و فلان سلام میرسانند، به پدربزرگشان. حداقل این یکی یادش نرفته است. هیچ وقت هم، به خلاف خواهرش، گله نمیکند که چرا جوابش را نمیدهم. چه بنویسم؟ یا کدام را بفرستم وقتی هنوز تمام نکردهام؟ شیرین نوشت که تو بیا، رفتم. اما از آنجا یک ماه هم نشده برگشتم. گفتم هر چه هست مال شما من بازنشتگیام هست و آن خانهی پدری. خطی هم گاهی میکشم و میفروشم. نمیکشم و نمیشود، انگار آدم بخواهد راه بر تاریکی ببندد.
مهمتر از همه کانون نور است و سمت غلظت سایه. صبح دیگر هوا آفتابی بود، اما شاید در سایهی کشتی میرفت. ولی صورتش روشن است و تارهای مواج موهای خرماییاش، کنار خط گردن و روی شانهی آن طرف طلایی میزد. کشتی هم باید باشد و آفتابی که حتما سرد و بزرگ بر بالای افق آویخته بود. بچهها هم باید باشند که بالأخره وقتی شیرین را دیدند، دست تکان دادند شیرین هم دست تکان میداد و حالا در نیویورک صندوقدار فروشگاه لباس بچه گانه است و شب با قطار میرود تا نزدیکیهای خیابان بیست و هفتم و بعد پیاده تا ساختمان نمیدانم چندم و تا طبقهی پنجم هم از پلهها میرود بالا و به آپارتمانی که فقط دو صندلی راحتی دارد و یک کاناپه که شبها تخت میشود و هر شش ماه هم مجبور است شیمیدرمانی بشود یا اصلا بگذارد یک جای دیگرش را ببرند. ندیدهام. یک چراغ مطالعه هم کنار کاناپه یا تخت شبهاش هست که وقتی قرصش را میخورد و چشمبندش را میزند دستش را دراز میکند و چراغش را خاموش میکند و در آن تاریکی بیهاله یا مرز اصلاً به صرافت نمیافتد که چرا باز گفتم: «من که فکر میکنم بهتر بود یک شب دیگر آنجا میماندیم.»
شیرین گفت: «که چه بشود؟ مگر ندیدی؟»
گفتم: «شاید یکاتاق دیگر برایمان خالی میکرد.»
فقط یک اتاق خالی داشت. دیر وقت رسیدیم. ردیف چراغهای زرد خیابان روشن بود. مه هم بود. غلیظ نبود. فانوس دریایی را در آن دورها میدیدیم. سر در مهمانخانه روشن نبود. در ورودی دو لنگه بود. پردههاش را هم کشیده بودند. بالای در از نور چراغ سر تیر روشن بود. ماشین را همانجا طرف چپ، گذاشتیم و پیاده شدیم، شیرین از آن طرف و من ازاین طرف. از لندن تا آنجا همانقدر حرف زده بودیم که دو آدم غریبه حرف میزنند، وقتی بالاجبار همسفر باشند. نمیتوانست بیاید. به آلمان میرفت و من بعد ازاینکه شش ماه در ترکیه انتظار کشیده بودم فقط برای دو ماه اجازهی اقامت گرفته بودم. بچهها را فرستاده بود هلند با همکلاسیهاشان. دعوا نکردیم. گفت: «نمیآیم میبینی که نمیتوانم.»
نشانم هم داد. سطح صافی بود با دو خط مایل. سرم را زیرانداختم، اما وقتی به صرافت افتادم که باید چیزی بگویم تا مثلا دلداریش بدهم و سر هم بلند کردم، دیدم با دو پستان پر روبهرویم ایستاده است و دارد دکمههای بلوز چهارخانهاش را میبندد. موهایش هنوز بود.اینهاست، باز هم هست، اما نمیخواهم و هر روز از ششونیم تا همین ساعت فقط همان روبهرو را طرح میزنم تا بعد که نیم ساعت اینجا نشستم بروم و تمامش کنم. اما تا ظهر فقط میرسم دستش را بکشم یا موهای ریز و مواج را طلایی بزنم، به نشانهی بادی که از روبه رو میوزد یا آفتابی که از آنجا شاید از کناراتاقک ناخدا به سر و صورتش میتابد که رو به باد گرفته است و رکاب میزند و میرود.
اگر میماندیم باز میدیدمش. باز که گفتم، شیرین گفت: «فایدهای ندارد؛ اما اگر تو میخواهی برو.» همان وقت هم که گفت رفتم تا فقط کنارش روی آن تخت باریک تک نفره دراز بکشم. چشمبند زده بود. فقط همان یکاتاق خالی را داشت. بالأخره که در را باز کرد و راهمان داد، گفت. چراغ قوه دستش بود، روشن بود. بعد چشمهایش را دیدم، وقتی چراغ راه پله را روشن کرد: گرد بود و سرخ. اول پول را گرفت. کلاهی پشمی هم سرش بود و پالتویی هم روی دوشش. کلید را به شیرین داد و گفت. من که نمیفهمیدم. شیرین هم خم شد و باز پرسید. اینبار فقط شمارهی اتاق را گفت و اشاره کرد. شیرین پرسید: «میخواهی دواتاق بگیریم؟»
گفتم: «اصلاًً ببین دارد؟»
مرد نگاهمان کرد. گذرنامهی من دستش بود. گذرنامهی شیرین را هم گرفت. ورق نزد. حالا شیرین گذرنامه هم ندارد. مرد چیزی گفت. شیرین توی راه پلهها گفت، با خودش: «این دیگر چه لهجهای بود!»
مرد به کلیدهای آویختهی پشت سرش نگاه کرد و حرفی نزد. فهمیده بودیم. اتاق کوچک بود با دو تخت در دو طرف. یک عسلی هم میانشان بود با یک چراغ مطالعه و یک لیوان آب، آب مانده. یک زیر سیگاری هم بود. شیرین بارانیش را کند و بعد کفش و جورابهای ساقه کوتاهش را و وقتی قرصش را خورد و چشمبند سیاهش را زد، با همان شلوار و بلوز راه راهش دراز کشید، پشت به من، و پتو را کشید رویش و گفت: «شب به خیر.»
چراغ را روشن کردم، گفتم: «ناراحت نمیشوی سیگار بکشم؟»
گفت: «پس آن در را کمیباز کن.»
گفتم: «به بچهها چه بگوییم؟»
گفت: «ما که دعوامان نشده.»
گفتم: «اما آخر میفهمند.»
گفت: «بفهمند. مگر تو برای همین نیامدی؟»
برگشت و دست دراز کرد و کورمال کورمال کلید چراغ را پیدا کرد و زد و گفت: «شب به خیر. »
رفتم در رو به مهتابی را باز کردم. کوچک بود و رو به همان خیابان که فقط چراغهای زردش پیدا بود. یکی دو چراغ هم آنجا روی دریا بود. فانوسِ دریایی را ندیدم. صدای کشتی هم آمد. بچهها را برای تعطیلات تابستانی فرستاده بود هلند تا ما اول حرفمان را بزنیم. بعد گفت، یک ماه بمان. بهیک ماه نکشید که برگشتم. زهره میگفت: «همینجا باش، بابا. مامان کار میکند. تو هم هر شش ماه برو، بازنشتگیات را بگیر و برگرد.»
گفتم: «نمیشود، بهت که گفتم.»
همهاش را نگفتم، به شیرین هم نگفتم. به استانبول که رسیدم تلفن کردم که رسیدهام. از وان تا آنجا را با اتوبوسآمده بودم. نه، گفتن نداشت. فقط بایست از آن شب میگفتم که میان گوسفندها چهارنفری چمباتمه زده بودیم، سیگارمان هم تمام شده بود. تاول پاهایم هم تیر میکشید. از راهنما تا اهالی ده هر کس هم که میآمد سراغمان اسمش علی بود. بعد جوانکی آمد که از «اسمم علی» و «بدوعسکر» و «بدو طویله» آن قدر فارسی میدانست که سیگاری تعارفمان کند و بگوید که عسکر بو برده است، باید چیزی بدهید تا ردشان کنیم.
اول طمعش زیاد بود. بالأخره چهار نفری ده هزار تومان دادیم که رفت. بعدش، صبح نشده، راهنمای تازه با دو اسب پیدایش شد و باز زدیم به بیراهه. به نوبت سوار میشدیم و میرفتیم. بوی عطر گلها را میشنیدیم، اما نمیدیدیم و زیر پایمان گل بود و یکیمان اسهال داشت. گاهی درخشش جوی آبی هم بود. این علی فارسی میدانست، میگفت: «شکر که ابری است.» بالأخره رسیدیم به گداری که جادهای از پایینش میگذشت. یک یا دو ساعت منتظر نشستیم و تاولهامان را ترکاندیم تا ماشین باری آمد. بارش اثاث بود و ما زیر صندلیها یا توی کمد رفتیم و برزنت را کشیدند رویمان. شیرین خودش هم کشیده بود. فقط سینهی چپش را نشانم داد نیامد. گفت: «کم بدبختی کشیدی؟»
برگشتم. این بار از راه کویته آمدم. گفتند راحتتر است. تراکتورها را شبانه میآوردند آن طرف مرز و برگشتن شکر میبردند. میآوردند. ندیدم. من و راهنما پیاده میآمدیم. گفت: «با پیرمردها که کاری ندارند.»
نداشتند. فقط دو هفته نگهم داشتند. بعدش هم که دیگر مهم نبود. حالا اینجا هستم. با این کرم ننه رباب و زنش کوکب که آن پایین دارد درهاون سنگی گوشت میکوبد. همیشه همین وقتها شروع میکند. میگوید شامیکباب اینطور بهترمیشود. اینهاست. باز هم هست. آن هم برای من که وقتی قلممو به دست میگیرم حتی موسیقی نمیگذارم تا بارم را زیادتر نکنم. نمیشود. نمیتوانم فقط او را ببینم که میرفت. نه این یکی را که باز میآید تا پیراهن مردانه را برگرداند. نامه هم نمینویسم. چه فایدهای دارد؟ بچهها که نمیتوانند بخوانند. مازیار مینویسد، به انگلیسی، کهیک دوره شاهنامه برایم بفرست تا یادم نرود. از مادرش هم میگوید. نوشت که طلاق گرفته است تا تو آزاد باشی. کرم هم میآید. از صدای سرپاییهایش میفهمم و غرولندش که چه صفی است. باز سبزی خوردن گرفته است و یکی دو گرد رختشویی با چند صابون. داد میزنم: «کرم، به زنت بگو، بس است دیگر. مگر نمیبینی کار دارم؟»
چشم میبندم چهطور میشود راه بر تاریکی بست؟ بندهای صندلش چرمیبود، قهوهای سیر. در آفتاب قهوهای روشن است و رکاب میزند. قبل ازاینکه بپیچند دست دراز میکنند و علامت میدهند. ندیدم که دست دراز کند. فقط دیدم که رو به باد میرود. از گوشهی پیراهن مردانهاش میفهمم که باد میآید. مه هم نیست، اما هست. همه چیز، هر چیزی که در هر جا و به هر وقتاتفاق افتاده است همچنان هست، برای من هست. پسرم مینویسد به انگلیسی: «ما را چرا فراموش کردهای؟»
مگر میتوانم بنویسم اینجا شاید عیب ما این است که هیچ چیز را هیچ وقت دور نمیریزیم؟ کنار شیرین دراز کشیدم و دستم را گذاشتم رو شانهاش گفتم: «خوابی؟»
گفت: «هوم.»
گفتم: «برگردیم.»
گفت: «نه.»
گفتم: «بچهها را ببریم؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «آنجا هم هست.»
گفت: «من خوابم میآید. دیدی که قرص خوردم.»
گفتم: «خواهش میکنم.»
گفت: «دیدی که.»
گفتم: «برای من فرقی نمیکند.»
گفت: «میدانم، اما این دفعه موهایم میریزد. نمیخواهم به من ترحم کنی.»
گفتم: «ترحم چرا؟ تو مادر بچههای منی.»
گفت: «همین؟»
خواستم بگویم، اما اگر رودررو میدیدمش میشد گفت. نگذاشت. همهی آن هفت هشت شب نگذاشته بود. گفت: «بعدها آن یکی را هم شاید ببرند.»
گفتم: «آنجا هم هست. تازه میتوانی شش ماه به شش ماه بیایی.»
گفت: «با چه پولی؟اینجا بیمه میشوم.»
نگذاشت. گفت: «خواهش میکنم بگیر بخواب.»
همان جا رو به سقفی که پیدا نبود دراز کشیدم و سعی کردم که شکل تاریکی را بسازم، اما باز نشد. نمیشود، صدای لخلخ سرپاییهای کرم نمیگذارد. انار هم خریده است و کوکبش هم دان کرده است. یک بشقاب رنگ. این هم سربار آن همه که هست، آن هم من که باید به یمن چهارچوب بومهایم یا حداقل چهارچوب تختهی سه پایهام نگذارم بارش زیادتر شود، که رکاب میزند و میرود. بعد هم دیگر ظهر است و میروم پایین ناهاری میخورم و چرتی میزنم تا باز بعد از ظهرآشنایی بیاید تا بیاییم به همین بهارخواب و او همهاش از زنش و بچههاش بگوید.
بعد هم که شب شد و رفت، با پشت خم و شانههایی که انگار کوهی رویش گذاشتهاند باید بروم پایین و دراز بکشم تا مگر فردا صبح زودتر بیدار شوم و دوباره کادری بکشم، مگر بشود. همینهاست دیگر. باید هم بشود وگرنه همین فردا یا پس فرداست - شانزدهم یا هفدهم آبان - که کارت پستال شیرین برسد، با همان کاجهای سردسیری و آن لکهی زرد کدر به جای خورشید و زمین شخم زدهی پیش زمینه که فقط این طرفش باریکهی جویی هست که آب آبیش معلوم نیست به کجا میرود، همانطور که او میرود و خط نیم رخش هم روشن است، مثل هالهای که میگویند گردبرگرد پوست آدمها هست، به همان قالب که تن آدمها باید باشد، حتی اگر جاییش را بریده باشند. شاید همین طلسم است که نمیگذارد تا حاضر شود و برود به هر جا که باید، مثل من که باید بهاتاقم برگردم و باز بنشینم رو به سه پایهام و ببینم چهطور میشود اینها را که قلم زدهام، و خیلیها را که خط زدهام، بیرون آن هالهی قاب بگذارم تا فقط هم او بماند که میرود، رکاب زنان و رو به باد.
هوشنگ گلشیری
برگرفته از نیمة تاریک ماه – نشر نیلوفر
حروف چین: فریبا حاجدایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست